رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت68

4.1
(10)

 

 

 

 

من به آب احتیاج نداشتم من میخواستم بهم بگن خواهرت سالمه، بگن پگاه خونه‌س داره شام درست می‌کنه نه توی این بیمارستان کوفتی…

 

زل زدم توی چشم های آرنگ زار زدم، نمی‌خواستم نطقم بسته بشه و دیرتر از این بفهمم قضیه چیه پس زار زدم و خواهش کردم که بگن چی شده

 

– آرنگ تروخدا… تروخدا جون ناز بانو بگو چی شده…

 

آرنگ: پناه الان باید قوی باشی… قوی تر از هروقت دیگه، حدست درست بود پگاه…

 

آرنگ نمیتونست حرف بزنه… فاجعه رخ داده بود… میدونستم این ماجرا انقدر هولناک هست که آرنگ هم عاجز شده از بیانش…

 

همه توانم و به کار بردم با تمام توانم میخواستم اسمشو صدا بزنم میخواستم ازش کمک بخوام… میخواستم به داد دلم برسه پس با هق هق بلند صداش زدم

 

– یـا حـسـیـن…

 

شاید یاحسین من خیلی سوز داشت که اشک محمد دراومد…

 

دیگه توان نداشتم لب باز کنم و بگم بهم بگید چیشده! می‌ترسیدم پگاه و از دست داده باشم از اون جمله ‌ترسناکی که وقتی اون روز از بابام خبر آوردن بهمون گفتن می‌ترسیدم

 

“فوت شدن”

 

همش اون لحظه جلوی چشمم تداعی میشد که مامان افتاد روی زمین و بعدش زندگیمون همش سیاه بود…

 

خدایا نه… کاش فقط دست و پاش شکسته باشه اصلا دوتا پاش هم شکسته باشه خودم کنیزی‌شو میکنم…

 

پگاهمو از نگیر… تنها کسم توی این زندگی و از نگیر…

 

نگاهم روی آرنگ نشست می‌ترسیدم حرفی بزنم من از اون جمله لعنتی می‌ترسیدم…

 

سیبک گلوی آرنگ بالا و پایین میشد و این یعنی آرنگ هم بغض کرده… این مرد سنگدل هم میخواد به حال ما و زندگی‌مون زار بزنه…

 

تمام این فکر و خیال حال من شاید توی نزدیک ۱۰ ثانیه اتفاق افتاد و اینبار متین بود که عصبی سکوت جمع و شکست

 

متین: بابا یه کدومتون حرف بزنید، مُردیم ما…

 

آرنگ به متین نگاه کرد و سرشو تکون داد

 

آرنگ: الان ولی اول بگم خطر از بیخ گوشمون گذشت!

 

یعنی پگاهم زنده‌ست… این یه روزنه امید و توی دلم روشن کرد اما با جمله بعدی آرنگ که توی چشمام نگاه کرد و گفت فرو ریختم…

 

آرنگ: خوب گوش بده… پگاه با قرص خودکشی کرده!

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

چیزی که میان تو و من نیست غریبی‌ست

صدبار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم…

 

 

 

 

 

 

 

صدای “ای داد بیداد” متین به گوشم رسید نگاهم‌ نشست روی محمدی که سرشو به دیوار تیکه داده بود…

 

آرنگ چی میگه؟ شوخیش گرفته؟

 

شروع کردم قهقهه زدن… خندم با قطره های اشکی که از گوشه چشمم جاری می‌شد تضاد داشت… آرنگ زودتر از همه به خودش اومد و محکم شروع کرد به تکون دادن بازوهام

 

آرنگ: پناه… پناه گفتم حالش الان خوبه…

 

نه دنیای جهنمی من جای برای شوخی نداشت! آرنگ هم آدم شوخی کردن با چنین چیزی نبود خنده تلخم به هق‌هق های بلند تبدیل شد و صدام توی بیمارستان پیچید‌…

 

من چند دقیقه پیش داشتم از چی فرار میکردم؟

 

باورش سخته با تمام هشدارهای دکتر بازم باورش سخته که پگاه بخواد خودکشی کنه… یعنی چی شده؟

 

آرنگ جلوی پاهام روی زانو نشست تا باهام هم‌قد بشه… دستشو گذاشت زیر چونه‌ و سرمو بالا آورد تا بهش نگاه کنم

 

آرنگ: پناه همین چند دقیقه پیش گفتم باید قوی باشی…

 

– چرا اینکارو کرده آرنگ؟ پگاه خوب شده بود، اون دوباره لبخند میزد‌…

 

دستمو جلوی دهنم گرفتم

 

– خواهش میکنم هرچی می‌دونی بگو…

 

سرشو انداخت پایین… نه نمی‌خواستم چیزی ازم پنهان بمونه

 

– آرنگ من جیگرم آتیش گرفته، اونی که الان روی تخت خوابیده و میگی خودکشی کرده تنها کسی هست که من از این زندگی لعنتیِ دارم…

 

سرشو تکون داد

 

آرنگ: معدشو شست و شو دادن خطر رفع شده، فعلا که بیهوشه اما دکترش امیدوار بود… خداروشکر که راستین کنارش بوده تا میبینه بیهوش شده و کف کرده زنگ میزنه به محمد…

 

نگاهم چرخید سمت محمد!

 

– کاش آتیش بگیری باز چیکار کردی؟

 

بلند شدم پاهام توان نگه داری وزنم نداشت، جلوی محمد وایستادم با نفرت گفتم

 

– باز چه گندی زدی؟

 

دستام مشت شد و محکم روی سینه محمد فرود میومد و با گریه فریاد کشیدم

 

– چرا هربار باید صحیح و سالم تحویلت بدم و داغون بهم برگردونیش…

 

آرنگ دستمو کشید اما من ول کن نبودم

 

– چی از جون زندگی ما میخوای؟ ببینش…برو ببینیش اونی که روی تخت خوابیده همون دختر بچه آروم و شاده؟؟

 

آرنگ: بس کن پناه…

 

 

 

 

برگشتم سمت آرنگ

 

– نمیخوام میفهمی چه به روزم اومده؟ میفهمی خواهرم خودکشی کرده؟

 

دوباره مخاطب حرفام محمد شد

 

– کاش روزی که اومدی جلو به شناسنامه دختری که باهاش ازدواج کردی نگاه میکردی… برای پگاه خیلی زود بود اینهمه عذاب بکشه…

 

انگشت اشاره‌م و گرفتم سمتش… هق هق میکردم و حرف میزدم

 

– و باعث همه اینا تویی… محمد تو مرد نیستی که نتونستی از یه دختر بچه مراقبت کنی!

 

آرنگ وقتی دید ساکت نمیشم دستمو کشید سمت در خروجی بیمارستان

 

– ولم کن…

 

بی توجه بهم به راهش ادامه داد عصبی دستم و از توی دستش بیرون کشیدم و غریدم

 

– چیکار می‌کنی؟ می‌خوام پگاه و ببینم…

 

بازوم و گرفت و به راهش ادامه داد

 

آرنگ: الان اجازه نمیدن…

 

محمد راه افتاد که همراه ما بیاد که آرنگ عصبی غرید

 

آرنگ: تو کجا؟؟؟ همین جا بمون…

 

محمد بخاطره لحن عصبی و جدی آرنگ جرات حرف زدن پیدا نکرد اما متین همراه ما اومد…

 

آرنگ: شما روی این صندلی بنشینید تا من بیام…

 

انقدر بی جون بودم که روی صندلی افتادم و دستمو جلوی صورتم گرفتم باز زار زدم…

 

اشکام تمومی نداشت انگار تازه از بهت دراومده بودم…

 

دست های متین روی شونه‌هام نشست

 

متین: پناه جای شکر کردن نشستی گریه می‌کنی؟ خداروشکر که سالمه…

 

با عجز گفتم

 

– ولی بیهوشه… خواهرِ منِ خاک برسر خودکشی کرده… یعنی انقدر به تنگ اومده که دست به چنین کاری زده! متین پگاه آدم این کارا نبود… یعنی چه بلایی سرش آوردن که حاضر شده خودشو بکشه؟

 

متین سرمو توی آغوشش گرفت و من بیشتر بابت این بی‌پناهی خودم زار زدم

 

– متین من کوتاهی کردم… نباید میذاشتم بره خونه‌، شاید خسته هم شده بودم وقتی گفت می‌خوام برم تازه خداروشکر کردم که زندگی‌مون داره به حالت اول برمیگرده…

 

سرمو بالا آوردم و با چشمای خیس به متین نگاه کردم

 

– من جواب بابارو چی بدم؟ من چرا انقدر بی مسئولیتم؟ چرا نتونستم از خواهرم مراقبت کنم؟ به بابا بگم امانتت خودکشی کرده و رو تخت بیمارستان خوابیده؟ بگم دختر ته‌تغاریت انقدر عذاب کشیده که قرص خورده تا خودشو خلاص کنه؟ من مقصرم من کوتاهی کردم…

 

متین: بسه دختر با این گریه‌ و فکر و خیال الکی که چیزی درست نمیشه…

 

آرنگ: هیچکس نمیدونست!

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

سرمو بلند کردم اولین چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد چشم های قرمز آرنگ بود…

 

ما چطوری میتونستم لطف های اخیر آرنگ و جبران کنیم؟

 

دو لیوان چای دستش بود که قاشق های توش نشون میداد حتما داخل قند هم ریخته، لیوان‌ها رو گرفت سمت من و متین ماهم دستش و رد نکردیم…

 

اصلا کی جرات داشت توی این حالت عصبی آرنگ که خون توی چشماش جمع شده بود باهاش یکی به دو کنه؟

 

آرنگ دستی به صورتش کشید و به لیوان های توی دستمون اشاره کرد

 

آرنگ: بخورید فشارتون تنظیم شه که کار داریم…

 

ترس توی وجودم نشست! تنم یخ زدم از لحن جدی آرنگ که حس میکردم تهدید آمیز بیان شده تنم یخ زد…

 

نگاهم روی متین نشست انگار اونم خطر رو حس کرده بود…

 

یادمه بابا هروقت به سختی می‌نشست یا از چیزی میترسید ذکر “یا فارص الحجاز ادرکنی” می‌گفت اصلا نمی‌دونم کیو صدا میزد و ازش مدد میخواست…

 

فکر کنم دیدن رگ برآمده گردن آرنگ کافی بود تا این ذکر و ناخداگاه زیر لب زمزمه کنم…

 

امشب دلیل‌های زیادی برای ترسیدنم وجود داشت و جدیت ، چشمای به خون نشسته ، بغض پنهون و شایدم هدفی که آرنگ داشت و برای من فعلا رمزگشایی نشده بود ترس وجودم و دو چندان کرد…

 

من امشب از اتم به اتم روح و جسم این مرد به وحشت افتادم و صادقانه اصلا دوست نداشتم بخاطره ما باز توی دردسر بیوفته… با حرف متین چشم از در ورودی بیمارستان برداشتم و با ترس به آرنگ نگاه کردم و منتظر جوابش شدم…

 

متین: با چی اینکارو کرده؟ پگاه که خوب بود! اصلا کی به شما خبر داد؟

 

نگاه آرنگ روی صورتم نشست قطعا متوجه چشم‌های ترسیده من میشد من هیچوقت بازیگر ماهری نبودم…

 

شاید به نیت شرح ماجرا نفس عمیقی کشید و با آرامش بیشتر شروع کرد به جواب دادن سوالای متین

 

آرنگ: با قرصای‌ اعصابی که دکتر داده، زنیکه خرس گنده با توله‌هاش میان حرف مفت میزنن‌‌…

 

اینبار هدف دست‌هاش موهاش بود که یه لحظه حس کردم اونجوری که آرنگ توشون دست کشید حتما همشون از ریشه کنده میشه…

 

آرنگ: راستین همزمان که به محمد زنگ میزنه، به منم زنگ زد گفت مامان کف کرده وسط آشپزخونه افتاده…

 

چشمه اشکی که خشک شده بود دوباره از تصور خواهری که معلوم نیست چه حرفای شنیده و توی چه حالی بود فوران کرد…

 

با عصبانیت بلند شدم

 

– چه شکری خوردن؟؟

 

 

اشاره کرد بشینم… امشب کسی جرات نداشت تابع این مرد نباشه! جسارت منم امشب فروکش کرده بود شاید چون میدونستم تنها حامی پگاه ارنگه… تنها کسی که می‌تونه همه‌رو کنترل کنه…

 

همزمان که نشستم روی صندلی با کلافگی که محسوس بود گفت

 

آرنگ: راستین بریده بریده حرف زد، خب طبیعیه شک شده بود اما من اونچه که باید و گرفتم…

 

متوجه شدم آرنگ نمیخواد حرف بزنه، اصلا مگه مهمه چی گفتن؟

 

فحش و حرف نامربوط که درجه بندی نداره، درهرصورت سیاه و حال بهم زنه انقدر کثیف هستش که باعث شده خواهرم الان توی این بیمارستان بستری باشه!

 

تازه حواسم جمع راستین شد، هول زده پرسیدم

 

– الان راستین کجاست؟

 

آرنگ: مارینا خانم سر راه اومد بردش…

 

حتی به خودم اجازه ندادم گله‌گی کنم که چرا مارینا خانم از من زودتر خبردار شده، اصلا این مرد این روزا با این میزان از حامی بودنش اجازه هیچ اعتراضی و بهم نمی‌داد…

 

از سرما دندونام به هم میخورد و در لحظه لرز بدی توی تنم نشست که از چشم آرنگ دور نموند، اخماشو توی هم کشید و به لیوانی که وقتی بلند شدم روی صندلی گذاشته بودم اشاره کرد

 

آرنگ: نگرفتم که بذاریش روی صندلی، بخورش گرم شی…

 

با بغض نگاهش کردم

 

– از گلوم پایین نمیره…

 

آرنگ: بخور!

 

همین تک کلمه‌ای که با خشم بیان شد باعث شد دستم ناخداگاه سمت لیوان بره… متین به آرنگ تعارف زد

 

متین: شما بفرمایید…

 

خب به عبارتی متین نجاتم داد و باعث شد نگاه عصبی آرنگ از چشمام برداشته شد…

 

آرنگ: نوش جان!

 

آرنگ عصبی شروع کرد به قدم زدن و گام های محکم و پر از خشمی که برمیداشت بیشتر نگرانم میکرد…

 

هنوز جرعه‌ای هم از لیوان نخورده بودم، نگاهم به محمد افتاد که دوان دوان داشت میومد سمت ما…

 

آرنگ سر جاش استپ کرد و من دستام شل شد و لیوان روی زمین افتاد…

 

قلبم تند تند میکوبید و باز نفس کشیدن برام سخت شده بود…

 

آرنگ فریاد زد

 

آرنگ: چیشده محمد؟

 

محمد هنوز بهمون نرسیده بود از همون فاصله گفت

 

محمد: بهوش اومد… بهوش اومد…

 

 

 

صدای آزاد شدن نفس هر سه تامون به گوش رسید…

 

هر سه تامون پا تند کردیم سمت محمد و باهم سمت پگاه رفتیم…

 

پگاه مثل گچ شده بود و ناله میکرد، پرواز کردم سمتش و خودمو بردم توی آغوشش هیچ گله‌ای نکردم، نگفتم چرا اینکار و کردی یا نگفتم بفکر ما و پسرت نبودی تنها گفتم

 

– خوشحالم که بی‌کس نشدم، خداروشکر که نیمی از تنم و روزگار با خودش به امانت نبرد… فداتشم مرسی که نفس خواهرت و قطع نکردی…

 

پگاه به سختی لب زد

 

پگاه: مـــایه…غذابـــتـــون… مــــ…ونـــده… شــــمـــــ…ارو جــــون بــــه لــــب کـــنه!

 

قبل از اینکه من حرفی بزنم آرنگ به حرف اومد

 

آرنگ: قرار بود بمونی تا انتقام بگیریم، میرفتی که سر به تن درخشانا سنگینی می‌کرد…

 

مکث کرد پر از خشم حرفی زد که رعشه به تنم افتاد

 

آرنگ: پگاه موندی تا برادرت قاتل نشه!

 

آرنگی که ندیده بودم حتی با کسی درگیر بشه از قتل صحبت می‌کرد… امشب داشت بهم ثابت میکرد اگه من گاهی ازش حساب نمیبرم فقط دلیلش اینه که اوج جدیت و خشمش و به رخ نمی‌کشه…

 

پرستار اومد کنار تخت پگاه

 

پرستار: اوه اوه چه خبره؟ لطفا سریع تر برید بیرون، مریض تازه بهوش اومده اونوقت شما حمله کردید سمتش؟ بفرمایید بیرون…

 

تو این گیر و دار این برای کی عشوه میومد؟

 

چه نازی هم به صداش میده، کاش میشد روشنش کنم این جمع الان توانایی اینو داره که خاندان درخشانارو پودر کنه پس زمان خوبی برای عشوه اومدن انتخاب نکرده‌…

 

مجبورا حرکت کردیم سمت در اتاق که آرنگ قبل از خارج شدن برگشت سمت پگاه…

 

آرنگ: پگاه من مثل عقاب بالا سرتم، واهمه‌ی هیچی رو نداشته باش…

 

نگاه تیزی حواله محمد کرد و دوباره روبه پگاه ادامه داد

 

آرنگ: درخشانا با محمد‌شون جوجه‌ن‌!

 

رنگ از رخسار محمد پرید اما این حرف آرنگ به مذاق ما سه تا زیادی خوش اومد و طرح لبخند شیرینی توی این شب تلخ روی لبامون نشست…

 

اما انگار نمایش آرنگ راستگو تموم نشده بود!

 

 

 

آرنگ کاملا نمادین کت‌شو درآورد، و با ژست خاصی که رسما حکم اعلان جنگ و داشت آستین پیراهنش و تا کرد و گفت

 

آرنگ: برنامه شروع شد، تو فقط بشین تخمه بشکن و تماشا کن…

 

پوزخندی زد

 

آرنگ: کاری میکنم خوردن قرص برنج براشون آرزو بشه…

 

مخاطب نگاه آتیشیش محمد شد

 

آرنگ: آقا محمد این لجنزاریِ که خانواده‌ت درست کردن، حالام وقتشه ازش نوش جان کنن… بالا سر تخت زنت

 

نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد

 

آرنگ: ساعت ۱۱ شب، نیمه اسفند ماه میگم موضع‌ت و مشخص کن…

 

یکی دو قدم محکم سمت محمد برداشت اما هنوز فاصله بینشون پر نشده بود…

 

هشدار گونه سری تکون داد و ادامه داد

 

آرنگ: با مایی یا همنشین مغولایی؟؟ بگو که امشب می‌خوام کوره آدم سوزی روشن کنم…

 

و ما انقدر‌‌‌ غرق نمایش بی نقص و سراسر هشدارگونه آرنگ بودیم که متوجه همون پرستار و چندتا خدمه و همکاراش نشدیم اما خب نادانی خودش کار دستش داد…

 

پرستار: اوه چه جدی… بیگ لایک!

 

آرنگ توی یه حرکت چرخید سمت در و من با دیدن اون اخمای توهم فاتحه کل جمعیت جلوی در و همراه با صلوات قرائت کردم…

 

آرنگ با صدای نسبتا بلند غرید

 

آرنگ: من بهت اجازه دادم بالا سر تخت مریضم وقتی کار نداری و من دارم حرف خصوصی میزنم وایستی؟؟؟

 

پرستار از صدای آرنگ رنگش پرید و سریع با گفتن “ببخشید” صحنه رو ترک کرد بقیه هم که خودشونو زدن به این حالت که ما مثلا داشتیم رد می‌شدیم و سریعاً صحنه رو ترک کردن…

 

خوی خبیثم عجیب خوشحال بود از ضایع شدن اون پرستار پر عشوه، تا اون باشه هرجایی برای هرکسی عشوه نریزه!

 

آرنگ باز به محمد نگاه کرد و سری تکون داد

 

آرنگ : نگفتی؟؟

 

محمد یه پگاه اشاره کرد و با صدای که شرمندگی‌ش عیان بود گفت

 

محمد: هرجا که دل دوست خوش است…

 

 

 

آرنگ سر تکون داد و جدی رو به محمد گفت

 

آرنگ: کلیدای خونه‌ت رو بده!

 

محمد متعجب پرسید

 

محمد: مگه راستین و مارینا خانم نبرده؟

 

آرنگ: چرا…

 

دستشو جلو برد

 

آرنگ: کیلدای خونه رو بده!

 

این یعنی بی‌هیچ حرفی کلیدارو میذاری تو دستم وگرنه توهم هدف ترکش‌های امشبم قرار میگیری!

 

محمد که متوجه جو متشنج شده بود بی هیچ حرفی کلیدارو تو دست آرنگ گذاشت، منم برای لحظه‌ی آخر پیشونی پگاه و بوسیدم و ازش خواهش کردم مراقب قلب من باشه و از اتاق پگاه بیرون اومدیم…

 

توی حیاط بیمارستان آرنگ روبه متین گفت

 

آرنگ: من و پناه باید بریم خونه پگاه، کارمون هم خیلی طول می‌کشه مزاحم شما نمیشیم، فقط اگه پناه وسیله‌ای توی ماشین شما داره بیارید که ما بریم به کارمون برسیم…

 

متین خداروشکر مثل همیشه نورون‌‌های مغزش به موقع آنتن داد

 

متین: نه اصلا فکرشم نکنید که تنهاتون بذارم، پناه و پگاه دوست و خواهر منم هستن اگه الان من نباشم پس کی باشم؟ بریم با این دیوهای سه سر به جنگ…

 

آرنگ: نه نیاز نیست من هستم، شمام ۷ صبح ضبط داری نباشی خسارت میخوری، اما من فردا میتونم مرخصی بگیرم…

 

ای خدا این بشر در هر حالتی میخواد ثابت کنه مراقب ولگا هست…

 

یعنی با این حرف رنگ متین قرمز شد اما بازم هوشمندانه جواب داد و منو شرمنده خودش کرد…

 

متین نذاشت جلوی آرنگ خیلی بی کس باشم، حداقل الان که ساعت از ۱۱ شب گذشته و هنوز مادرم حتی یه خبر کوچیک هم نگرفته!

 

متین: پروژه کمپلت فدای یه تار موی پناه…

آقا بریم زودتر من میدونم الان اون کوتوله خانوم آرایش حمله گرفته همه داماداش هم احضار کرده، اونوقت شما از من میخوای نیام؟ نگو برادر من درست مثل شما صلابت نداریم اما غیرت که داریم، من دوست و ناموس مو تنها بفرستم پیشواز یزید!؟

 

آرنگ اخماشو توهم کشید

 

آرنگ: یزید؟ من خودم الان نیزه به دستم!

 

متین قدم جلو گذاشت و گفت

 

متین: بیاید با ماشین من بریم شما هم خسته‌ای هم عصبی رانندگی نکنی بهتره!

 

 

 

آرنگ حرفی نزد و راه افتاد حتما اونم به این نتیجه رسیده که حق با متین هست…

 

تا داخل ماشین و خارج شدن از بیمارستان کسی حرفی نزد، خب من و متین که حرفی نداشتیم الان مجری کار آرنگه، اون باید از برنامه‌هاش بگه و ما رو با خودش هماهنگ کنه…

 

اما مخالف تفکرات من گوشیش رو درآورد و با یه نفر تماس گرفت!

 

آرنگ: سلام اوستا

 

اوستا: . . . . . . . . . .

 

آرنگ: بی‌وقت مزاحم شدم اما عرض واجبی دارم، حاجی میتونی الان بیای به یه آدرسی و حفاظ فلزی برای در درست کنی با قفلای در ضد سرقت و عوض کنی؟

 

اوستا: . . . . . . . . . .

 

آرنگ: نه کارم فوریه، همین امشب باید انجام بشه عوضش دوبرابر هزینه میکنم

 

اوستا: . . . . . ‌. . . . . .

 

آرنگ: اشکال نداره تا دو شبم‌ باشه میمونیم!

 

حالا این وسط من و متین از آینه به هم نگاه می کردیم و لب می زدیم ” آرنگ چی داره میگه؟”

 

آرنگ: حاجی دزد که میره حفاظ و می‌شکنه ما می‌خوایم خونه از دست کفتار در امان باشه!

 

اوستا: . . . . . . . . . .

 

آرنگ: رسالته، شما ۴۰ دقیقه‌ی دیگه اونجا باشی منم رسیدم

 

اوستا: . . . . . . . . . .

 

آرنگ: حاجی منتظرم آدرسم الان می‌فرستم برات، خداحافظ

 

با گفتن کلمه رسالت متوجه شدیم خونه‌ ی پگاه و میگه پس حرفی نزدیم…

 

آرنگ بعد از تایپ آدرس شروع کرد به توضیح دادن

 

آرنگ: پناه رفتیم خونه چمدونای پگاه و راستین رو برمیداری هر وسیله‌ای که دارن و جمع می کنی وسایل محمدم با من…

ببین هرچی که دارن رو جمع می‌کنی نشنوم یه هفته دیگه راستین یا پگاه بگن یچیزی جامونده ها…

 

به متین نگاه کرد و ادامه داد

 

آرنگ: متین شما بالای سر اوستا بمون تا اون حفاظا رو بزنه،منم یخچال رو خالی میکنم که چیزی نگنده با یه سری کار دیگه…

 

 

 

من و متین انقدر غرق فکر بودیم که تنها به گفتن باشه اکتفا کردیم…

 

بدون شک این برنامه وصل کردن حفاظ جنجال جدی به همراه داشت، شاید اصلا هدف آرنگ همین بود اون خوب بلد بود چطوری طرف مقابلشو تا سر حد جنون عصبی و تحقیر کنه…

 

اگه الان بخوام با ادعا بگم همچی آرومه میشه منو یه دروغگوی بزرگ خطاب کرد…

 

دلم داشت مثل سیر و سرکه می‌جوشید، اضطراب امشب تاثیر منفی گذاشته بود و گردنم بشدت ذوق ذوق میکرد رگ‌های عصبیم سوزن سوزن میشد و پیش آمد یه درد شدید و طاقت فرسا به من میداد…

 

آرنگ، مرد همیشه در سایه‌ی سکوت امشب بدجوری داشت خفقان جمعمون رو می‌شکست

 

آرنگ: پناه، متین امشب هرچی شنیدید و دیدین همون جا دفن میکنید نشنوم به گوشه پگاه یا هر کس دیگه ای برسه ها‌…

 

متین: خیالت راحت…

 

– باشه

 

اینبار مخاطب مستقیم حرفاش من بودم

 

آرنگ: پناه هرچی شنیدی آتیشی نمیشی، خوشم نمیاد وقتی من دارم حرف میزنم یه دختر قاطی کنه و صداشو ببره بالا، امشب پناه همیشگی نباش برای چند ساعت هم شده پگاه باش… نبینم بپری وسط حرفم یا حاضرجوابی کنی!

 

آروم زمزمه کردم

 

– باشه…

 

آرنگ: خوبه، ببینم امشب میتونی زبون نگه‌ داری یا نه…

 

حرف اضافه‌ای نزدم، شاید امشب آرنگ به این هشدار میخواست منو بسنجه…

 

اما آرنگ نمیدونست امشب مثل همه ی روزها تنها نبودم که بخوام فریاد بکشم و خودم از خودم دفاع کنم امشب آرنگ و متین بودن پس فکر میکنم بتونم خودم رو کنترل کنم و واسه یه بارم شده به حرفش گوش کنم…

 

چون وسط نشسته بودم دیدم که آرنگ با ولگا تماس گرفت

 

آرنگ: سلام راستین چطوره؟

 

ولگا: . . . . . . . . . .

 

آرنگ: ولگا میری خونه‌ی من از جا سوییچی، سوییچ پاژن و برمیداری با گیلدا میاین خونه پگاه آدرس و برات می‌فرستم اما بالا نیاین توی همون کوچه منتظر بمونین تا خبرتون کنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x