حدود نیم ساعت طول کشید تا همه چی رو بهم بگه. انقدر حرفهاش شوکه کننده بودن که حرفی برای زدن نداشتم.
این همه اتفاق برای ماهد افتاده بود و من بی خبر بودم؟! چرا آخه خدایا؟!
– بیا یکم آب بخور.
انقدر گیج بودم که اصلا متوجه نشدم که رفته برام آب گرفته آورده..
تشکری کردم و یه قلپ خوردم. دلم میخواست همین الان برم ببینمش.
نباید تو این شرایط تنهاش بذارم!
خواستهم رو به زبون آوردم که تک خندهای کرد.
– الان نمیشه. هروقت مرخص شدید اون موقع میبرمت.
چندبار دیگه اصرار کردم که باز هم با ملایمت سعی کرد قانعم کنه.
راست هم میگفت. الان نه میتونستم پسرم رو ول کنم و نه خودم توانایی و دل رفتن به اونجا رو داشتم.
قطعا توی روزهای اول زیاد اذیت میشه و دلم نمیخواد شاهد عذاب دیدنش باشم.
اول باید خودم و بچم رو آماده کنم و بعد بریم به دیدنش!
****
پسرم رو توی بغلم فشردم و دست آیدا رو گرفتم. بعد مرخص شدن از بیمارستان پیش آیدا رفتم و کلی باهاش حرف زدم و معذرت خواهی کردم و وقتی که فهمید یه برادر کوچیکتر داره، میخواست از خوشحالی بال دربیاره..
حواسم رو به الان جمع کردم و مضطرب به در نگاه کردم. همون موقع باز شد و با سری افتاده از اتاق بیرون اومد. بدنش به شدت لاغر شده بود اما صورتش رو نمیتونستم ببینم.
دوباره قلبم مثل گنجشک تپید.
آیدا با صدای بلندی گفت:
– عمو ماهد!
بالاخره سرش رو بالا گرفت. با دیدن قیافه شکسته و رنگ پریدهش اشک توی چشمهام حلقه زد.
مرد من زیادی اذیت شده بود!
انقدر تعجب کرده بود که عکس العملی نشون نمیداد.
سریع جلوی گریهم رو گرفتم و با قیافهی بشاش جلو رفتم. با لحن شادی گفتم:
– سلام آقا ماهد.
آروم دستش رو بالا آورد و صورتم رو قاب گرفت. با تته پته لب زد:
– سایه؟
دلم ضعف رفت برای صدا زدنش. “جانمی” به زبون آوردم که نگاهش رو به سمت بچه گرفت.
با بغض آشکاری صورتش رو بوسید و بعد لباش رو روی پیشونی من گذاشت.
از این همه آرامش چشم بستم. بوسهی عمیقش رو کاشت و بعد فاصله گرفت.
آیدا رو هم بغل کرد و همه به حیاط رفتیم.
روی نیمکت نشستیم که پسرمون رو دادم بغلش و آیدا رو هم کنار خودم نشوندم.
تقریبا ده دقیقهی تمام بچهرو بویید و بوسید و باهاش حرف زد. انگار که تو عالم دیگه ای بود.
تک سرفهای کردم که به خودش اومد.
لبخندی روی لبش بود که با دنیا عوضش نمیکردم.
– حالت چطوره؟
با همون لبخند جواب داد:
– نصف دوره ها رو گذروندم چیزی نمونده دیگه. خیلی بهتر از قبلم.
نفس راحتی کشیدم. ادامه داد:
– تو بگو.
– هممون عالی ایم. از این بهتر؟
کوتاه خندید و بعد بلافاصله با غم گفت:
– سایه منو میبخشی؟
دستم و روی پاش گذاشتم و از ته دل گفتم:
– بیا دیگه به گذشته فکر نکنیم. هرچی بوده تموم شده! از این به بعد فقط و فقط خودمون مهمیم و برای زندگیمون تصمیم میگیریم.
از خداخواسته گونهم رو آروم گاز گرفت و بعد به پسرمون اشاره کرد:
– اسم انتخاب کردی؟
لب برچیدم.
– نه. میخواستم تو انتخاب کنی!
بی فکر و تعلل چشمهاش درخشید.
– ساعد.
اسم قشنگی بود. با ذوق سر تکون دادم که بینیش رو به بینی ساعد مالوند و یه دستش رو دور شونهم حلقه کرد.
– دوست دارم زندگیم. مرسی که موندی و نرفتی!
– من بیشتر آقا ماهد. انجام وظیفه بود.
هردو به خنده افتادیم. آیدا اومد بینمون نشست و با ناراحتی گفت:
– منم بغل کنید.
چهارتایی همو بغل کردیم و مثلث خانوادهی چهارنفرمون رو برای همیشه به وجود آوردیم!…
پایان
مگه میشه باچهارنفرمثلث تشکیل دادمیشه مربع
عالی بود 🫠🫠🫠🫠