رمان سرمست پارت ۶۴

4.3
(20)

 

 

دهنش خود به خود بسته شد.

با نفس نفس چشم بستم که یه طرف صورتم سوخت.

 

نفسم رو قطع کردم. دستم و روی گونه‌م گذاشتم و پوزخندی به ثریا خانم که دستش همچنان بالا بود و با خشم نگاهم می‌کرد، زدم.

 

تنها کار باقیمونده‌رو هم انجام داد!

لب گزیدم و نگاه نفرت انگیزی حواله‌ش کردم.

– دستتون دردنکنه.

 

دستش و روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشت و با لحن عصبی و لرزونی گفت:

– پدرام اینو ببرش.

 

دندون قروچه‌ای کردم که پدرام از بهت دراومد و به آرومی لب زد:

– بریم تا عمه حالش بدتر نشده.

 

با وقاحت دست به سینه شدم.

– من جایی نمیرم!

 

ثریا خانم با قدم‌های نامیزون به سمت مبل رفت و نشست. پدرام درمونده پافشاری کرد:

– لطفا! میبرمت بیرون هوا بخوری.

 

از تنور خشمی که توش می‌سوختم، بیرون اومدم. بهتر بود که یکم باد به کلم بخوره!

– پس من میرم آماده میشم.

 

دستی به صورتش کشید.

– باشه منتظرتم.

 

بی حرف خودم رو به اتاق رسوندم و سریع آماده شدم.

گوشیم و توی یکی از کیفام انداختم و راه رفته‌رو دوباره برگشتم.

 

پدرام کنار ثریا خانم وایساده بود و لیوان آب قندی رو هم میزد. صدایی از دهنم خارج کردم تا متوجه حضورم بشه.

 

سرش و بالا آورد و انگشتش رو به معنای “صبر کن” بالا آورد.

 

لبم رو با زبون تر کردم که لیوان رو به ثریا خانم داد و بعد از پرسیدن حالش و چندتا توصیه، بهم اشاره کرد که بیام.

 

خودش هم از عمش خداحافظی کرد و به طرف در رفت.

برای اینکه دوباره از ثریا خانم حرف نشنوم، سریع از پشت مبل ها رد شدم و خواستم از خونه خارج بشم که باز هم با تمسخر حرفش رو زد.

 

– آفرین برو. میخوام ببینم تا کی میخوای از حقیقت فرار کنی!

 

جوابی ندادم و به جاش فوری در خونه‌رو بستم.

از ساختمون بیرون رفتم که همون موقع پدرام ماشینش رو از پارکینگ بیرون آورد.

 

کنارم متوقف کرد که سوار شدم. دوباره حرکت کرد.

شیشه‌رو پایین دادم و با لذت هوا رو وارد ریه هام کردم.

– چندوقته رنگ آفتاب و ندیدی؟

 

تک خنده‌ی تلخی کردم.

– همین چنددقیقه‌ی پیش تو حیاط. اما بیرون رفتن یه حس و حال دیگه داره.

 

لباش رو بهم چفت کرد.

– موافقم.

 

نیم نگاهی بهش انداختم.

– شما همیشه با همه‌ی نظرات دیگران موافقید؟

 

لبخندی کنج لبش نشوند که یاد ماهد افتادم.

اونم همیشه وقتی لبخند کج میزد، جذبه‌ش سر به فلک می‌کشید!

 

دلم پژمرده شد. با صورت مچاله سرم و پایین انداختم که سرعت ماشین رو کم کرد.

‌- خب وقتی نظراتمون یکیه چی بگم؟

 

دیگه حوصله‌ی حرف زدن هم نداشتم.

هومی زیرلب گفتم که متوجه شدم سرش رو کامل به سمتم چرخونده.

– چرا یهو افسرده شدی؟

 

دمغ جواب دادم:

– چیزی نیست… شما… شما با ماهد رفت و آمد دارید؟

 

ابروهاش بالا پریدن.

– آهان حالا گرفتم!… زیاد نه، سالی دوسه بار بیشتر همو نمی‌بینیم. چطور؟

 

آه آرومی کشیدم و آرنجم و به در تکیه دادم.

– همین‌جوری.

 

تک سرفه ای کرد.

– الان میخوای بریم پیشش؟

 

اول تعجب کردم اما بعد، با غم دستم و زیر چونه‌م زدم.

– نمیتونم ببینمش. بخوام هم خودش نمیخواد.

 

اخم پرسوالی کرد. انگار که حرف بی معنایی زده باشم، با تمسخر گفت:

– یعنی چی که نمیتونی؟ کسی اسیرت کرده؟

 

– همه چی خیلی پیچیدست. پیچیده و احمقانه! برای همین به نظرم بهتره که الان بیخیالش بشید.

 

سری تکون داد.

– الان باشه، ولی قول بده که هروقت فرصتش پیش اومد همه چی رو بهم بگی.

 

احساس می‌کردم که مرد بادرک و فهمیه پس حتما درکم می‌کرد!

لبخندی زدم و با قدردانی گفتم:

– حتما!

 

چشم‌هاش رو باز و بسته کرد.

– خب… الان کجا بریم؟

 

دستپاچه گفتم:

– ببخشید من شما رو هم الکی کشوندم بیرون. مزاحمتون شدم!

 

چشم غره‌ای رفت.

– اگه مزاحم بودی خودم پیشنهاد نمی‌دادم که بیایم بیرون! امروز هم کلا بیکارم یه تفریح ساده برای خودمم خوبه.

 

پیشونیم رو خاروندم.

– دستتون دردنکنه… هرجا مدنظرتون هست بریم من جایی رو درست نمیشناسم.

 

کمی فکر کرد.

– میخوای بریم فالوده‌ای چیزی بخوریم؟

 

با فکر به فالوده، حالت تهوع گرفتم.

صورتم رو با چندش جمع کردم.

– شرمنده ولی نه.

 

چشم‌هاش رو ریز کرد.

– برای چی؟

 

با خجالت گفتم:

– از فکر بهش هم حالم بد میشه.

 

کمی خیره خیره نگاهم کرد و وقتی دوزاریش افتاد، آهانی گفت.

– فهمیدم! همون قضیه ویار و اینا… خب حداقل تا فکر میکنیم یکم دور بزنیم.

 

مطیع سر تکون دادم که دنده‌رو عوض کرد و پاش و روی گاز فشار داد.

قلنج انگشت‌هام رو شکوندم و خودم رو با گوشی سرگرم کردم….

 

حدود یه ربع که گذشت، ماشین ایستاد.

سرم و بالا گرفتم که با بیمارستانی که ماهد توش کار می‌کرد، مواجه شدم.

 

شوکه نگاهم رو به پدرام دوختم که خندید.

– اینجوری نگام نکن! من هنوز نتونستم حرف‌هات رو هضم کنم پس بریم پیش ماهد.

 

دلم پر می‌کشید برای یه لحظه دیدنش اما نمیشد! نمیتونستم ببینمش!

جلوی ریزش اشکم رو گرفتم.

– نمیشه. لطفا بریم.

 

کم کم قیافه‌ش جدی شد.

– احساس میکنم دستم انداختی!

 

از گوشه‌ی چشمم به بیمارستانی که همین الان عشقم اون تو بود، نگاه انداختم.

– نه بخدا! توروخدا فقط از اینجا بریم.

 

هرچی بیشتر میموندیم، دلم بی‌تاب تر میشد و فرمان میداد که هرچه زودتر به بیمارستان برم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x