رمان سرمست پارت ۶۶

4.1
(12)

 

 

در باز بود و مهشید برای استقبالم، توی چهارچوب منتظر وایساده بود.

 

از این توجه های الکیش متنفر بودم!

سری به نشونه‌ی “سلام” تکون دادم و به داخل رفتم که لبخند به لب گونه‌م رو بوسید.

– سلام عزیزم. خوش اومدی.

 

فقط و فقط به خاطر وجود پدر و مادرش اینجوری رفتار می‌کرد.

مجبورا لبخند محوی زدم و جلوتر رفتم که با مهراد خان و نیلو خانم روبه‌رو شدم.

 

نزدیکشون شدم که به احترامم از روی مبل بلند شدن. به جفتشون دست دادم و به آرومی سلام کردم.

 

هردو با خوشرویی جوابم رو دادن که مهراد خان گفت:

– چه عجب پسر! اگه دعوتت نکنیم نمیای که.

 

باز هم گِله های همیشگی و تکراری.

مهشید که میدونست اعصاب و حوصله‌ی سوال و جواب کردن نداشتم، رو به پدرش خندید.

 

– دیگه بابا خودتون میدونید که درگیر کاره. منم اصلا نمیبینمش صبح تا شب تو بیمارستانه!

 

حرفش رو تایید کردم که مهراد خان ضربه‌ای به کمرم زد.

– میدونم! ایشاالله که همیشه موفق باشی پسرجان.

 

تشکری کردم که نیلو خانم چنگی به گونه‌ش زد.

– اِوا بشین پسرم سرپا نمون. از سرکار برگشتی معلومه خسته‌ای.

 

چشمی گفتم. من و مهرادخان کنار هم روی مبل سه نفره و نیلو خانم روی مبل تک نفره‌ نشست. مهشید هم برای آوردن چایی، به آشپزخونه رفت.

 

چشم‌هام از خستگی دو دو میزدن.

در نبود سایه، شاید در طول شبانه روز نهایت دو سه ساعت به زور قرص میخوابیدم.

 

امروز هم سه تا عمل جراحی پشت سر هم داشتم و تمام انرژیم گرفته شده بود.

– حالت خوبه ماهد جان؟ رو به راه به نظر نمیرسی، اتفاقی افتاده؟

 

با حرفی که مهراد خان زد، پا روی پا انداختم و مودبانه گفتم‌:

– روزا تو بیمارستان خسته میشم به خاطر همونه. چیز خاصی نیست.

 

با جذبه و ترفند مخصوص خودش، ابرو بالا انداخت.

– شکر خدا! مهشید هم مشخصه که نگرانته. مشکلی بینتون ایجاد نشده؟

 

احساس کردم که مهشید حرفی بهشون زده.

اخم ریزی کردم و کنجکاو پرسیدم:

– چرا باید نگرانم باشه؟

 

 

خواست حرفی بزنه که مهشید اومد.

اول سینی چایی رو سمت مادر و پدرش گرفت و بعد سمت من.

 

مشکوک نگاهی بهش انداختم و استکان رو برداشتم. گیج تک سرفه‌ای کرد و سینی رو روی میز گذاشت.

 

روی مبل نشست و دست‌هاش و روی رون پاش گذاشت. نیلو خانم با مهربونی لبخند زد.

– گشنه‌ای ماهد؟

 

کمی از چاییم خوردم و دستم رو به معنای “نه” بالا آوردم.

– نه دستتون دردنکنه. فقط چند دقیقه اومدم ببینمتون و رفع زحمت کنم.

 

چشم‌هاش رو گرد کرد.

– عه یعنی چی؟ تا شام نخوری نمی‌ذارم بری.

 

لبام رو جمع کردم.

– ممنون ولی واقعا نمیتونم بمونم.

 

خداروشکر دیگه اصرار نکرد و تنها شونه‌ای بالا انداخت.

– چی بگم والا! ولی ای کاش یکم بیشتر بمونی.

 

مهراد خان نچی کرد.

– چرا انقدر اصرار میکنی خانم؟ اذیت نکن دومادمون و دیگه.

 

چشم ریز کردم. مطمئن بودم که یه چیزی شده!…

یکم درباره کار و زندگی با مهراد خان حرف زدیم که مهشید به نیلو خانم اشاره کرد که همراهش به اتاق بره.

 

بعد از رفتن اونا، بالافاصله گوشی مهراد خان زنگ خورد. ببخشیدی گفت و به طرف بالکن رفت تا صحبت کنه. حالا تنها شده بودم!

 

پام گرفته بود برای همین از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن.

 

دستم رو به کمرم زدم که صدای ضعیف مهشید به گوشم خورد. توی اتاق مهمان بودن!

 

با شک قدم به قدم جلو رفتم و پشت در وایسادم. اول صدایی نیومد اما بعد با حرفی که مهشید زد، اخم‌هام به شدت توهم فرو رفتن.

 

– اه مامان! گفتم نمیخوام ماهد بفهمه که من حرفی به شما زدم. خوبه بهتون گفتم که ماهد نفهمه بعد جفتتون انقدر ضایع بازی درمیارید!

 

نفس عصبیم رو به بیرون فرستادم.

اعتراض نیلو خانم بلند شد.

 

– خب نگرانتیم مهشید. باید بفهمیم که چرا تازگیا حالش خرابه یا نه؟ اگه نمیخواستی دخالت کنیم پس چرا بهمون گفتی دختر؟

 

 

نفس‌هام صدادار و کش دار شدن.

یقه‌م رو کمی باز کردم و با عصبانیت از اتاق فاصله گرفتم.

 

حالم صدبرابر بدتر شده بود و دلم میخواست گردن مهشید رو خرد کنم.

به چه حقی اینجور مسائل رو به خانوادش میگفت؟

 

دندون‌هام رو بهم سابیدم و قدم به قدم به عقب رفتم که مهراد خان از بالکن بیرون اومد.

 

نگاهی به منِ ایستاده‌ی پر از خشم انداخت و سوالی گفت:

– کاری داری؟

 

چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم.

– نه میخواستم بگم که دیگه ما بریم.

 

گوشیش رو توی جیب شلوارش گذاشت و نزدیکم شد.

– کجا به این زودی؟ تازه اومدی که.

 

چندضربه به پام زدم و با لبخند به شدت مصنوعی، خودم رو بی تفاوت نشون دادم.

– یکم خسته‌م. ایشاالله دفعه‌ی بعد میایم.

 

نگاهش رنگ جدیت گرفت.

– میایم؟ مگه قرار نیست مهشید شام بمونه؟

 

– نه کار دارم باهاش! دیگه باهم میریم.

 

همون موقع مهشید و نیلو خانم از اتاق بیرون اومدن. چینی به بینیم دادم و نگاه ترسناکی حواله‌ی مهشید کردم.

– بپوش بریم دیگه.

 

نیلو خانم با ناراحتی زمزمه کرد:

– چر…

 

مهراد خان وسط حرفش پرید.

– بذار برن. ماهد مثل اینکه خسته‌ست!

 

نیشخندی زدم. چه از خداخواسته!

سرسری ازشون خداحافظی کردم و به سمت در رفتم.

 

مهشید هم سریع به اتاق رفت تا آماده بشه.

از در بیرون رفتم و نزدیک آسانسور شدم که مهشید “خداحافظ” بلندی گفت و پشت سرم اومد.

 

آسانسور طبقه‌ی آخر بود و طول می‌کشید تا به پایین برسه.

با حرص مچ دست مهشید رو گرفتم و از پله‌ها پایین رفتم که همراهم کشیده شد.

 

هینی کشید و با ترس گفت:

– چیکار میکنی ماهد؟ ولم کن خودم میام.

 

از بین دندونای کلیده شده‌م غریدم:

– دهنت و ببند فقط دنبالم بیا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x