رمان سرمست پارت ۶۸

4.3
(19)

 

 

سرم داشت منفجر میشد. حالم دست خودم نبود!

نمیدونستم از دوری سایه عصبی باشم یا از خیانت مهشید!

 

هرکدوم به نحوی دورم زده بودن…. تنهام گذاشته بودن. انقدر حالم داغون بود، که حتی حاضر بودم آدم بکشم برم زندان ولی توی این دنیای کثیف نمونم!

 

البته بد فکری هم نبود. بی اراده قهقهه‌ای زدم و سرعت ماشین رو بالاتر بردم.

چراغ ماشین خاموش بود و دید واضحی به جلوم نداشتم.

 

با دیدن چراغ قرمز از دور، نیشخندی زدم.

گوشیم و که ده بار زنگ خورده بود رو خاموش کردم و از چراغ قرمز گذشتم.

 

با صدای بوق متعدد از کنارم، سرم و چرخوندم که ماشینی با سرعت نزدیک ماشینم شد.

 

تازه به خودم اومدم!… گاز و تا ته فشار دادم که با فاصله یه میلی متری از ماشینه گذشتم و چهارراه رو رد کردم.

 

راهنما زدم و نگه داشتم. قلبم به شدت تند میزد و عرق از صورتم سرازیر بود.

 

چیزی توی گلوم سنگینی می‌کرد که هرکاری میکردم تا مهارش کنم، نمی‌تونستم.

 

سرم و چندبار به فرمون کوبوندم و از ماشین پیاده شدم. خیابون به نسبت خلوت بود و تاریک!

 

سیگار و فندک رو درآوردم و کنار پیاده رو قدم زدم. سیگار رو روشن کردم و پشت سر هم شروع کردم به کشیدن.

 

انقدر سریع پوک های عمیق زدم که فوری نخ اول تموم شد. بعدی رو روشن کردم!

 

خیانت کمرم رو شکسته بود…

وقتی به این فکر میکنم که زندگیم تا الان با دروغ گذشته، حالم از خودم بهم میخوره!…

 

چنگی به موهام زدم. در عرض چنددقیقه سه نخ دیگه هم کشیدم.

 

هرچی می‌گذشت فکرای بیشتری به سرم هجوم میاوردن و روانی ترم میکردن.

 

با حرص پاکت خالی سیگار رو توی دستم مچاله کردم و به زمین کوبیدمش.

 

سرم و رو به آسمون گرفتم و صورتم رو جمع کردم.

– خدایا الان داری امتحانم میکنی؟… به نظرت یکم سخت نمیگیری؟… به این فکر نمیکنی که دووم نمیارم؟ فکر نمیکنی که ممکنه از همه چیز و همه کس زده بشم؟

 

پوزخند تلخی زدم.

– یعنی میشه یه چک به خودم بزنم و از خواب بپرم؟ ببینم همه چی خواب بوده؟

 

وایسادم. محکم به صورتم کوبوندم اما هیچ تغییری نکرد! همه چی همونجور بود.

 

فکم رو حرکت دادم و کشیده خندیدم.

– آهان! فکر کنم باید محکم تر بزنم.

 

با تموم شدن حرفم، شروع کردم به مشت زدن به سر و صورت و بدنم.

هیچ دردی حس نمیکردم…. هیچ حسی!

 

انقدر به خودم ضربه زدم و بلند بلند خندیدم که چندنفر دورم جمع شدن.

 

دیدم کمی تار شده بود اما همچنان به مشت زدن به سرم ادامه میدادم. مزه‌ی گس خون رو توی دهنم حس کردم.

 

چندنفر خواستن جلوم رو بگیرن اما نذاشتم.

با چشم‌های که دو دو میزدن، سریع یه سنگ از روی زمین برداشتم و محکم به سرم کوبوندم.

 

درد عجیبی توی سرم پیچید و سرم گیج رفت.

تلوتلوخوران خواستم قدمی بردارم که صدای وحشت زده‌ی چندنفر، آخرین چیزی بود که به گوشم خورد.

 

***

 

دستم و از روی سر باندپیچی شده‌م برداشتم و بی توجه به توصیه های دکتر، از جا بلند شدم.

 

به سمت در رفتم که دکتر با تعجب گفت:

– کجا آقا؟ دارم صحبت میکنم!

 

پوفی کشیدم و چرخیدم.

– ببین جناب، همونطور که خودت گفتی من جنون بهم دست داده بود که این بلا رو سر خودم آوردم. اوکی قبول دارم! ولی الان حالم خوبه و نیازی به موندن به اینجا یا شنیدن توصیه هات رو ندارم.

 

عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت.

– درسته میتونید مرخصش بشید اما اگه میخواید میتونم روانشناس های بسیار خوبی بهتون معرفی کنم.

 

بی حس نگاهش کردم.

– وکیل میخوام. میشناسی؟

 

ریشش رو خاروند.

– نه!

 

– پس شب خوش.

 

بعد بی هیچ حرف اضافه ای از مطب خارج شدم. تازه متوجه بدن درد و سردرد شدیدی که داشتم، شدم.

 

 

فوری خودم رو به پذیرش رسوندم و اسم و فامیلم رو گفتم که پرستار شروع کرد به سرچ کردن.

– پرداخت شده.

 

چندتا برگه به طرفم گرفت و ادامه داد:

– فقط باید اینجا رو امضا کنید.

 

خودکار رو از دستش گرفتم.

– کی پرداخت کرده؟

 

متفکر جواب داد:

– همون آقایی که همراهتون بودن.

 

شونه‌ای بالا انداختم. نمیدونستم چه کسی منو به بیمارستان آورده چون قبل بهوش اومدنم رفته بود!

 

چندبرگه‌ی پیش روم رو سریع امضا زدم و بعد از گرفتن مسکن، از بیمارستان بیرون رفتم.

 

تو یکی از بیمارستان های نزدیک خونه‌ی مهراد خان بودم و مطمئن بودم که خیلی از ماشین دور نیستم. فقط امیدوار بودم که ماشین رو نبرده باشن چون سوئیچ روش بود!

 

مثل شکست خورده‌ها به سمت ماشین راه افتادم. به خاطر آرامبخش و مسکن هایی که تزریق کرده بودن، سرم منگ بود.

 

به گفته‌ی دکتر هم تا چندین ساعت نباید میخوابیدم تا خطری تهدیدم نکنه…

 

خمیازه‌ی بلندی کشیدم و گوشیم رو روشن کردم. سی تماس بی پاسخ از مهشید و دوتماس از مامان داشتم.

 

ساعت هم تقریبا از دوازده گذشته بود و صددرصد نگرانم شده بودن!

 

نیشخندی زدم. جفتشون زندگیم رو نابود کرده بودن! جفتشون باعث این حال من بودن!

 

تنها وارد پیامک هام شدم و با گیجی برای مهشید نوشتم:

(هرچه زودتر یه وکیل برای خودت جور کن. وسایلت هم جمع میکنی و از خونه‌م میری… برمیگردم تو خونه نبینمت)

 

پیام رو سند کردم و دوباره گوشی رو خاموش کردم تا با زنگ زدن، بیشتر از این آزارم نده.

 

یه دربست هم گرفتم و آدرس جایی که ماشین بود رو به راننده دادم.

 

شاید عجیب باشه اما تهی بودم!

هیچ حسی به هیچی و هیچکسی نداشتم و این ریلکس بودنم منو می‌ترسوند.

 

منی که از عصبانیتم سرم رو شکوندم، صددرصد موقع عصبانیت کارهای دیگه هم از دستم برمیومد!…

 

به مقصد که رسیدیم، کرایه‌رو حساب کردم و پیاده شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x