عرق از روی پیشونیم سر خورد و به فکم برخورد کرد. دلم بهم میپیچید.
با اینکه چیز زیادی نمیخوردم، اما زود به زود حالت تهوع میگرفتم!
به پدرام هم قول داده بودم که فقط به خودم و بچههام فکر کنم و اهمیتی به حرفهای ثریا خانم یا بقیه ندم.
اما باز هم هربار قیافهی شکستهی ماهد و تحقیرهای ثریا خانم جلوی چشمم میومدن، از زندگی زده میشدم!
یاد روزی که عشقم رو از دور تماشا میکردم افتادم… روزی که بیهوش شدم و پدرام منو به بیمارستان رسوند.
روزی که تنها تونستم چندثانیه بعد مدت ها عشق دلشکستهم رو ببینم اما نشد توی بغلش حل بشم!… نشد عطر تنش رو به ریههام بکشم و صدای دلنشینش رو بشنوم.
دوباره همهی محتویات معدهم هجوم آوردن سمت دهنم. لبام رو بهم فشردم و دویدم طرف سرویس بهداشتی!
در و هل دادم و تقریبا خودم رو پرت کردم داخل. هرچی خورده بودم رو بالا آوردم.
انقدر اوق زدم که دیگه جونی توی تنم نموند.
با دست و پای سست صورتم رو آب زدم و از توی آینه به خودم خیره شدم.
چهرهم به قدری داغون و افسرده بود، که اصلا به یه زن حامله نمیخوردم!
حتی یادم نمیومد که آخرین بار کی از ته دل خندیدم… کی برای خودم زندگی کردم!
شده بودم اسباب بازی این دنیا.
هروقت دلش میخواست، روی خوشش رو بهم نشون میداد و هروقت که ازم خسته میشد، منو به حال خودم رها میکرد.
که مطمئنم از همون نه سال پیش، دنیا با من قهر کرد! به قدری احساس پوچ بودن میکنم که اگه عزرائیل به سراغم بیاد، با شوق جونم رو تقدیمش میکنم.
نیشخندی به تصویر توی آینه زدم.
حتی عزرائیل هم نزدیکم نمیشد!
با آستین لباسم صورتم رو پاک کردم و از دستشویی بیرون رفتم. نگاهم رو به سرتاسر خونه دوختم.
از این عمارت مسخره و بی روح هم خسته شده بودم! زندگی تو یه کلبهی کوچیک رو به اینجا ترجیح میدادم.
دست خیسم رو به پیشونیم کشیدم که در عمارت باز شد و پدرام یاالله گویان اومد داخل.
این چندروز هرروز به دیدنم میومد و مثل یه حامی پشتم بود!
با حال زار جلو رفتم که نگاهش به قیافهی مثل میتم افتاد.
با چشمهای درشت شده جلو اومد و سرتاپام رو کنکاش کرد.
– یاخدا چیشده سایه؟ حالت بده؟
همون روز خودش گفت که خوشش نمیاد کنار اسمم خانم بذاره و دلش میخواد باهام راحت باشه!
نالان دستهام رو بهم گره زدم.
– برو از عمت بپرس. رسما میخواد بچم و بکشه!
تعجبش دوچندان شد.
– چی؟ عمه کجاست؟
درد بدی توی پام پیچید. لنگون به سمت مبل رفتم و با حال بد گفتم:
– خونه نیست. دکتر آورد بالا سرم!
کیفش و کنار در گذاشت و کنارم جای گرفت.
– خب؟ این کجاش بده؟
– موضوع اینجاست که ثریا خانم نمیخواد من شکمم بالا بیاد! مطمئنم فقط به فکر آبروشه وگرنه من اینجا کسی رو میشناسم؟
گیج خم شد و به چشمهای پردردم زل زد.
– مگه امکان داره؟ اصلا یعنی چی که شکمت بالا نیاد؟ مگه حامله نیستی؟
کلافه دندونهام رو بهم سابیدم.
– دکتره میگفت با تزریق یه چیزی به شکمم امکان پذیره!
اخمی بین ابروهاش نقش بست.
– نمیفهمم سایه! ازش درباره اون دارو میپرسیدی. چجور همچین چیزی هست؟ اون بچه چی میشه؟ اصلا هیچی نپرسیدی ازش؟
سرم و بین دست هام گرفتم.
– نه. مشکل من این نیست آقا پدرام! به من چه که اون دارو چیه و چه اتفاقی برای مادر و بچهای که اون امپول بهشون تزریق میشه میفته؟ مهم اینه که عمهی شما چیکار کرده و چه بلایی میخواست سر من بیاره!
کتش رو از تنش درآورد که چشمم به تیشرت جذب سفیدش افتاد.
هیکلش درست مثل ماهد ورزشکاری بود!
چقدر این مرد از همه لحاظ شبیه عشقم بود!
– من حتما در این مورد تحقیق میکنم سایه جان. تا وقتی هم از چیزی مطمئن نشدم نمیذارم چه عمه و چه هردکتر دیگهای بهت آسیبی برسونه.
***
خیلی دیر و کم میزاری
عزیزم اینقد بیشتر نویسنده پارت نمیده 🥲