سرتق ابروهاش رو بالا انداخت.
– اگه تو لجبازی من بدتر از توعم. من کلی دنبالت نگشتم که الان اینجوری بذارم برم.
کف دستم رو چندبار به رون پام زدم.
– من همینجوریش روانی هستم تو نرو رو مخم. اگه تو نمیری پس من میرم!
بعد راه کج کردم برم که نذاشت.
– وایسا. نمیذارم بری!
دندونهام رو بهم فشار دادم و بلند گفتم:
– بس کن سایه دیگه شورش و درآوردی. بابا نمیخوام ببینمت، زوریه؟ دیگه نه خودت و میخوام و نه بچمون رو! از همتون بدم اومده. یه بار دیگه سر راهم قرار بگیری عاقبت خوبی نداره، خب؟
بی هوا دستش رو بالا آورد و سیلیای به صورتم کوبوند. سرم کمی خم شد اما ذره ای واکنش بدی نشون ندادم.
این سیلی حقم بود… این درد و عذاب حقم بود.
با چشمهای کشیده و گریون بهم خیره شد که طاقت نیاوردم و با سرعت زیاد از کنارش رد شدم و بیرون رفتم.
یه چیزی سر دلم سنگینی میکرد. نمیتونستم هوا رو درست به ریههام بکشم.
انگار یکی قلبم رو توی مشتش گرفته بود و میفشردش. به همون اندازه دردناک بود!
دستهام رو توی جیبم گذاشتم و بی توجه به ماشینایی که رد میشدن، از وسط خیابون عبور کردم؛ خودم رو به اونور پیاده رو رسوندم و به جهت مخالف حرکت کردم.
چرا دقیقا همین زمان باید میومد؟
زمانی که همه چی عوض شده بود و کم کم دردام داشتن بی حس میشدن!
چشمهام رو مالوندم و سر افتادهم رو بالا گرفتم که با سایه چشم تو چشم شدم.
با وحشت به کنارش نگاه کردم که باز هم سایهرو دیدم. پشت سرم… جلوم… کنارم… همه و همه سایه بودن! غیرممکن بود!
سرم و بین دستهام گرفتم و با نفس نفس شروع کردم به دویدن.
من چم شده بود؟ چرا سایه دست از سرم برنمیداشت؟ چرا همش باید قیافهی مظلوم و معصومش توی ذهنم باشه؟
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم به دویدن ادامه دادم. عرق سردی روی تیغهی کمرم نشسته بود و حالم رو دگرگون تر میکرد.
به چهارراه که رسیدم، با نفسهای بریده روی زانوهام خم شدم و دمی گرفتم.
عرق روی پیشونیم رو پاک کردم که تازه متوجه توهم زدنم شدم! به اطراف نگاه کردم اما هیچ اثری از سایه نبود.
با غم لبم رو به داخل دهنم فرو بردم.
کم کم داشتم توهمی هم میشدم!…
همونجا یه تاکسی گرفتم و همون اول آدرس و کرایهرو بهش دادم.
تا الان باید حسن وسایلم رو به خونهی جدیدم میبرد. از اونجایی هم که وسایل زیادی نبودن همون ظهر قرار شد خودش بچینشون.
درسته اون بود که منو به این راه کشید، اما از همون اول هوام رو از همه لحاظ داشت.
– آقا؟ خوبید؟
با صدای راننده، سرم رو به سمت چپ کج کردم و اخمو پرسیدم:
– چطور؟
– لباستون خیسه. رنگ و روتون هم پریده.
فوری نگاهم رو به لباسم دوختم که تازه متوجه خیس بودنش شدم. یعنی این همه عرق کردم؟!
شیشهی ماشین رو پایین دادم و سرم و بین دستهام گرفتم.
– ممنون.
دیگه حرفی نزد. کمی ولو شدم و برای اینکه چنددقیقه به خودم استراحت بدم چشمهام رو بستم.
هوای نسبتا خنکی به صورت و بدنم برخورد میکرد و کمی از گرمای بدنم رو کاهش میداد.
صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد و بعد مرده شروع به صحبت کرد:
– سلام عزیزم…. ببخشید شما؟
چندلحظه که گذشت وسط خیابون زد روی ترمز که با ترس دستم رو به داشبورد گرفتم.
با غیض خواستم چیزی بهش بگم که گوشی رو قطع کرد و وحشت زده گفت:
– آقا من خونهم آتیش گرفته الان از بیمارستان زنگ زدن گفتن خانمم رو بردن بیمارستان. میشه شما رو اینجا پیاده کنم؟
ذهنم پر کشید سمت روزی که خونهی سایه آتیش گرفت! اون روز وقتی فهمیدم، درست مثل این مرد حالم بد بود!
یادمه چندروز پشت سر هم با مهشید دعوا کردم و باهاش قهر بودم که چرا به من خبر نداده این بلا سر سایه اومده