زیرلب سلام کردم که علیرضا با تشر گفت:
– چرا بچهرو تنها گذاشتی تو ماشین؟ برو من الان میام.
ضربان قلبم بالا رفت.
– آیدا اینجاست؟
نازنین سری تکون داد.
– آره تو ماشین نشسته. میخوای ببینیش؟
علیرضا دوباره اخطارگونه ساکتش کرد.
نمیتونستم! توی این وضعیت نمیتونستم ببینمش!
دوباره درد توی بدنم ریشه دووند.
چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم:
– نه الان نمیشه. ماشینتون کجاست؟
– روبهروی خیابون.
دستم رو دور کیفم گره زدم و تهدیدوار به علیرضا خیره شدم.
– درباره امروز و الان حرفی به کسی حتی آیدا بزنی خودت میدونی!
نیشخندی زد که بدون خداحافظی به سمت در رفتم؛ سرکی به بیرون کشیدم که ماشینشون رو دیدم.
شیشهها دودی بودن و آیدا رو نمیدیدم.
درسته چندبار در هفته تماس تصویری باهاش میگیرم و میبینمش، اما دیدن از نزدیک یه چیز دیگست!
روسریم رو تا حد امکان جلو کشیدم و با سرعت از اون محل دور شدم.
وقتی از اون خیابون رد شدم، سرعتم رو کم کردم و با قدمهای بسیار کوتاه راه رفتم.
قفل گوشیم رو باز کردم و به صفحهی گوشیم زل زدم. آه آرومی کشیدم و با نگاه کردن به صورت زیبای ماهد، به راهم ادامه دادم.
****
از پشت شیشهی اتاق نگهداری نوزادها، دستی برای پسرکم که هنوز چشمهاش هم باز نشده بود، تکون دادم.
فقط برام عجیب بود که چرا هیچ دستگاهی مثل بقیه نوزادا بهش وصل نیست!
پرستاری که داخل بود، به همهی بچه ها سر زد و وقتی به پسر کوچولوی من رسید، برش داشت و از اتاق بیرون آورد.
شوکه جلوش رو گرفتم و مبهوت پچ زدم:
– خانم با بچم چیکار میکنی؟
ترسناک نگاهم کرد و بچم رو توی بغلم انداخت.
– اینجا جای نگهداری بچههای مرده نیست.
نفسم قطع شد. به صورت پسرم چشم دوختم که با دیدن ظاهر سفید و کبودش، جیغی از ته دل کشیدم و روی زمین انداختمش
با دستی که روی شکمم نشست با وحشت از خواب پریدم. نفس نفس زنان به پدرام خیره شدم که نگران شونههام رو گرفت.
– چیزی نیست خواب بود!
از سر و صورتم عرق میریخت. با یاد کابوس وحشتناکی که دیدم، به گریه افتادم.
دستهام رو دور شکمم حلقه کردم که سرم یه جای گرم فرود اومد.
– آروم باش سایه… آروم.
بغلم کرده بود! متعجب از کارش ازش فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
– شما چرا اینجایید؟
چشم غرهای رفت.
- باز شدم شما! خوبه دیروز داشتی تیکه تیکهم میکردی.
شوکه لب زدم:
– دیروز؟
– اوهوم. مثل اینکه نصف شب برگشتی خونه و قبل اینکه عمه گیرت بندازه اومدی تو اتاقت و در و بستی! از اون موقع خوابی؟
دستی به پیشونیم گرفتم که همهی اتفاقات از جلوی چشمهام رد شد.
دیشب تا کی بیرون قدم زدم و وقتی هم که اومدم خونه، از شدت خستگی و حال بد همون موقع خوابم برد.
چجوری یه روز کامل خوابیده بودم!
خواستم بپرسم چطوری در قفل شدهرو باز کرده که با دیدن در، حرف توی دهنم ماسید.
قفل رو شکسته بود! نگاه مبهوتم رو دنبال کرد و وقتی به در رسید، تک خندهای کرد.
– با اینکه از دستت دلخور بودم، اما نگران شدم دیگه مجبوری شکستمش.
گرهی روسریم که هنوز روی سرم بود رو کمی شل کردم و گفتم:
– چرا؟
از سوال یهوییم جا خورد.
– چی چرا؟
واقعا سوالی بود که برای اولین بار و بدون عصبانیت ذهنم رو مشغول کرده بود.
– چرا با اینکه بهتون توهین کردم اما بازم اومدید ببینید حالم چطوره؟
نگاهش رو ازم دزدید. نفس عمیقی کشید و لباش رو به خنده باز کرد.
– گفتم که هنوزم ازت دلخورم! بعدشم به خاطر تو نیومدم به خاطر عمم اومدم. خیلی خودت و تحویل میگیریا سایه خانم.