رمان سرمست پارت ۸۸

4.5
(11)

 

 

 

نیم نگاهی بهم انداخت.

– نه. حالا هم ساکت شو و غذات رو بخور.

 

این تحقیرهاش بی جواب نمیمونن!

یه روز تقاص همه‌ی این کارهاش رو پس میده!

 

با افسوس آهی کشیدم و مشغول خوردن غذا شدم. تازه متوجه شده بودم که چقدر گشنمه.

 

ده دقیقه‌ای یه بشقاب تموم کردم و خواستم یکی دیگه هم بکشم که با نگاه تاسف ثریا خانم، اشتهام کور شد.

 

یکم نوشابه خوردم و بشقاب و لیوان رو برداشتم؛ تشکری کردم و توی سینک گذاشتمشون.

 

همونجا وایسادم تا غذاشون رو تموم کنن تا میز رو جمع کنم و ظرف‌ها رو توی ماشین ظرفشویی بذارم.

 

چنددقیقه که گذشت، پدرام کنار کشید و بعد از اینکه کلی از دست‌پخت عمه‌ش تعریف و تمجید کرد، نزدیک من اومد.

 

در گوشم گفت:

– تو برو استراحت کن من جمع میکنم.

 

مخالفت کردم.

– نه دستت دردنکنه. خودم خسته شدم از خواب دیگه یکم دست برسونم خوبه!

 

بدون اینکه نگاه ازم بگیره، لبخند خاصی زد.

– هرطور راحتی. من برم دیگه تایم استراحت تموم شده باید برگردم شرکت.

 

با اینکه دلم نمیخواست با ثریا خانم تنها بمونم اما چاره‌ای نبود.

– پس به امید دیدار!

 

از روی اپن کیفش رو برداشت و دستی تکون داد.

– فعلا. حواست به اون کوچولو هم باشه!

 

لب برچیدم که رو به عمه‌ش اضافه کرد:

– عمه کاری با من نداری؟

 

ثریا خانم که همون موقع غذاش رو تموم کرده بود، با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و بلند شد؛ دست‌هاش رو از هم باز کرد که پدرام اون رو توی بغلش فشرد.

– به سلامت پسرم. مراقب خودت باش.

 

بعد پیشونیش رو بوسید که پدرام ازش جدا شد و از آشپزخونه خارج شد.

 

منم بی صدا به سمت میز رفتم و دستم رو به طرف دیس دراز کردم که ثریا خانم مچ دستم رو گرفت.

– میخوای اینجوری نوه‌م و به کشتن بدی؟

 

نمیدونستم بخندم یا گریه کنم! با لحن تندی گفتم:

– من فقط دارم بهتون کمک میکنم. متوجه اید؟

 

– نمیخواد کمک کنی! تو هر خیر تو یه شری هست پس همون برو بتمرگ سرجات تا عصبی ترم نکردی

 

 

کم کم با وجود این زن داشتم دیوونه میشدم.

از کنارش رد شدم و تا جایی که میتونستم ازش فاصله گرفتم.

 

دست‌هام رو زیر سینه‌هام جمع کردم که با سوالی که توی ذهنم نقش بست، لب پایینم رو توی دهنم فرو بردم.

 

نمیدونستم درسته که حرفی از ماهد پیش بکشم یا نه ولی با اینکه دیروز اون همه بدرفتاری کرد، الان نگرانشم.

 

حتی اگه می‌فهمیدم خونه‌ش کجاست، اصلا هنوز همونجای قبلی زندگی میکنه یا نه، برام بس بود!

– ثریا خانم؟

 

نگاهش رو از میز گرفت و عصاش رو توی همون حالت نشسته توی دستش گرفت.

– بگو.

 

– میدونید…. میدونید ماهد کجاست؟ یعنی الان کجا زندگی میکنه؟

 

در کمال تعجب نه پرخاش کرد و نه توهین!

– نه.

 

به ثانی برگشت سمتم و لبش رو کج کرد.

– البته اگه میدونستم هم به تو نمیگفتم.

 

دقیقا همونطور که توقع داشتم!

همون اولش هم که جوابم و داد شک کردم که چرا انقدر خوش رفتاره.

 

سری به طرفین تکون دادم که آیفون به صدا دراومد. نفسم رو قطع کردم.

یعنی میشه ماهد باشه؟!… میشه اومده باشه دیدن من؟!

 

– برو در و باز کن به احتمال زیاد مهتابه. قرار بود بیاد باهاش حرف بزنم.

 

امیدم به کل ناامید شد. با بی حوصلگی راه یه دقیقه‌ای رو دودقیقه لف دادم و در و زدم.

 

در ورودی هم باز کردم و برای اینکه با مهتاب روبه‌رو نشم به سمت اتاقم به راه افتادم که وسط راه صداش روحم رو آزرد.

– واو سلام سایه خانم.

 

کمی به عقب مایل شدم و با صورت جمع نگاهش کردم.

– سلام.

 

مثل همیشه شاد و بشاش بود.

شالش رو روی شونه‌هاش انداخت و کیفش رو روی مبل گذاشت.

– چطوری خانم خوش شانس؟ اون بچه‌ی تو شکمت حالش چطوره؟

 

حیف که نمیخواستم باهاش کلکل کنم وگرنه یه “به تو چه” میگفتم و راه نصفه‌م رو میرفتم.

– خوبیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x