جلو اومد و خواست شکمم رو لمس کنه که فوری عقب کشیدم و با چشمهای برزخی نگاهش کردم.
اول با تعجب و بعد بی تفاوت شونهای بالا انداخت.
– البته حال تو مهم نیست. میخوام ببینم بچهم در چه حاله.
با شنیدن کلمهی “بچم” از زبونش کنترلم رو از دست دادم. بازوش رو گرفتم و از بین دندونهای کلیده شدهم لب زدم:
– چی گفتی؟
با دست آزادش موهای روی صورتش رو کنار زد.
– منظورم اینه تا وقتی که ماهد بچهرو ازت بگیره صددرصد رفتیم سر خونه زندگیمون و اون موقع مادر این کوچولو منم!
حتی از فکر بهش هم تنم به رعشه میفتاد.
پوزخندی زدم و کمی به عقب هولش دادم.
– ماهد هیچوقت با تو ازدواج نمیکنه.
تعادلش رو حفظ کرد و خمیازهی کوتاهی کشید.
– الان زن داره؟ نه!
دستش رو به کمرش زد و قدم به قدم نزدیکم شد.
– تو رو میخواد؟ نه! یه بچهرو میتونه تنهایی بزرگ کنه؟ نه! تنها کسی که دوروبرشه و قلبی دوسش داره کیه؟ من!
تنها به چشمهاش زل زدم. انگشت اشارهش رو چندبار به کتفم زد و ادامه داد:
– پس بهترین گزینه منم. فقط متاسفانه نمیتونم عروسیمون دعوتت کنم چون دلم نمیخواد خیلی ناراحت بشی.
حرفهاش درد داشتن! اگه همهی اینا به واقعیت تبدیل میشدن، قطعا از شر خودم خلاص میشدم.
نفس عمیقی کشیدم و با روحیهای که سعی در نگه داشتنش داشتم گفتم:
– خیلی برات متاسفم.
سوالی سر خم کرد که با اومدن ثریا خانم، نتونستم تیکهم رو بهش بندازم!
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و برای اینکه با دوتا آدم روانی دهن به دهن نشم، راهم رو کج کردم که صداشون از پشت به گوشم رسید.
با یه تصمیم ناگهانی پشت دیوار قایم شدم تا بتونم صداشون رو بشنوم.
– کجا بودی؟ من دوساعته پیش گفتم یه ساعته اینجا باش!
– ماهد و دیدم زن دایی. نمیتونستم ازش دل بکنم خیلی دلم براش تنگ شده بود
قلبم به تپش افتاد. کمی جلوتر رفتم که ثریا خانم با خوشحالی گفت:
– واقعا؟ حالش چطور بود؟ بچم خوبه؟
شاید از ثریا خانم تنفر داشته باشم، اما میفهمیدم که چقدر سخته از بچت باخبر نباشی و مدام سعی در جویا شدن احوالش باشی.
– حالش عالی بود زن دایی نگران نباش. کلی باهم گپ زدیم.
امکان نداشت حالش خوب باشه!
من دیروز عمیقا حال روحی و جسمیش رو دیدم و مطمئن بودم که با یه روز تغییر نمیکنه.
یعنی داشت دروغ میگفت؟ اما برای چی؟
از شانس بدم حرفی هم نمیتونستم بزنم چون میفهمیدن که رفتم سراغ ماهد!
ثریا خانم نفس راحتی کشید.
– خدایا شکرت که بچم و سالم نگه داشتی. از من حرفی نزد؟ نمیخواد منو ببینه؟
– راستش از بقیه حرف نزدیم فقط درباره خودمون صحبت کردیم. سر همون بحث شما پیش نیومد.
چنگی به قلبم زدم. دیگه توان نداشتم اینجا بمونم و به حرفهاش گوش کنم!
فوری به اتاقم پناه بردم و پایین تخت نشستم.
شالم و از سرم درآوردم و لباسم و از تنم کندم.
حرفش همش توی سرم اکو میشد.
نمیدونستم راست میگه یا نه ولی حتی اگه به دروغ هم باشه بازم حال منو بد میکنه!
یه لحظه هم نمیتونم درک کنم که مهتاب و ماهد با وجود این قضایا باهم خوش و خرم باشن.
اصلا ماهدی که من دیروز دیدم غصه دار تر از این بود که بخواد با دخترعمهش درباره خودشون حرف بزنه!
چندتا مشت آروم به سرم کوبیدم. خدایا الان عقلم و از دست میدم!
اصلا چرا باید حرفهای یه دختر دروغگو و نفرت انگیز رو باور کنم؟
– همش چرت و پرته سایه. انقدر بدبین و دهن بین نباش! هیچوقت ماهدت تو رو ول نمیکنه بچسبه به مهتاب.
با حرفهایی که هی به خودم زدم کمی آروم شدم اما بازم بهشون ایمان نداشتم.
پوفی کشیدم و حدود ده دقیقه تنها به سقف زل زدم. کار دیگهای نبود انجام بدم به جز فکر و خیال!
دستهام رو از هم باز کردم و کمی کمرم رو به عقب کشیدم که صدای کلید توی در پیچید.
شوکه و بی حرکت نگاهم رو به در دوختم.
یکی داشت از اونور قفلش میکرد!