رمان سرمست پارت ۹۰

4
(14)

 

 

 

~ماهد~

 

وسط پذیرایی ایستادم و بادقت تا جایی که دید داشت، خونه‌رو از نظر گذروندم.

– چرا سرپایی پسرم؟ بیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری. ناهار خوردی؟

 

روی مبل تک نفره لش کردم و دست‌هام رو دوطرف دسته‌ها گذاشتم.

– آره ممنون.

 

با ذوق آشکاری دوباره روی موهام رو بوسه ای زد و همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت، گفت:

– پس یه چایی میارم خستگی از تنت در بره.

 

جوابی ندادم. با اینکه هنوز ازش دلسرد بودم، اما وقتی امروز اتفاقی مهتاب رو تو خیابون دیدم و از وضع این خونه گفت، دیگه طاقت نیاوردم نیام.

 

دلیل اصلیم هم سایه بود! از دیروز پلک روی هم نذاشتم و همش نگرانش بودم که خدایی نکرده اتفاقی براش نیفتاده باشه.

 

همش هم قیافش بیشتر از قبل جلوی چشمم بود و دلتنگ تر از هر زمان بودم!

 

دیگه وقتی هم که مهتاب گفت مامان دلش میخواد منو ببینه و از طرفی سایه آزارش میده، بهونه‌ی خوبی پیدا کردم تا بیام اینجا و سایه‌رو دوباره ببینم.

 

با ضربه‌هایی پی در پی‌ای که به دری خورد، نگاهم رو بالا گرفتم و با شک به اول راهرو خیره شدم.

 

همون موقع مهتاب با قدم‌های آرومی از راهرو بیرون اومد و نزدیکم شد.

– خب پسردایی تعریف کن ببینم. به خاطر حرف‌های من متحول شدی اومدی آره؟

 

هنوز صدای ضربه زدن میومد! بی توجه به سوالش گفتم:

– کی داره به در مشت میزنه؟

 

چشم‌هاش رو لوچ کرد و با حرص نامحسوسی لباش رو بهم فشرد.

– بیخیال مهم نیست. فکر نمیکردم بیای اینجا!

 

صدا قطع شد، منم بیخیال شدم و تک خنده‌ی بی‌حالی کردم.

– خونه‌ی مادرمه ها!

 

مشت بی جونی به کتفم زد.

– خب حالا. کلی منظورم بود.

 

خواستم با حرف و سوال به سایه اشاره کنم که مامان با یه سینی خودش رو بهمون رسوند و سینی رو روی میز گذاشت.

– میدونم گفتی ناهار خوردی.

 

غذا آورده بود! اخم تصنعی کردم و جواب دادم:

– اگه گرسنه بودم میگفتم. الکی زحمت کشیدید.

 

 

 

با غصه دستش و روی شونه‌م گذاشت.

– چرا انقدر سرد رفتار میکنی پسرم؟ تا کی اینجوری ادامه پیدا میکنه؟

 

دستی به ریش کوتاهم که نمیذاشتم از اینی که هست بلندتر بشه، کشیدم.

– من نیومدم که بمونم یا رفت و آمد داشته باشم! یه بار اومدم و بس.

 

چهره‌ش توهم رفت. مهتاب برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت:

– بریم تو حیاط بشینیم گپ بزنیم؟ اینجا به اندازه‌ی کافی خفه هست.

 

مشکلی نداشتم فقط باید هرچه زودتر می‌فهمیدم که سایه کجاست! پشت سر مهتاب و مامان به راه افتادم و مردد پرسیدم:

– سایه خونه‌ست‌؟

 

هردو مکث کردن. مامان با نفرت زمزمه کرد:

– آره.

 

لبخند محوی روی لبم شکل گرفت. همین که سالم و صحیح اینجاعه، برام کافیه!

 

خیلی دلم میخواست بدونم اتاقش کدومه و اصلا میدونه من اومدم یا نه.

 

خیلی سخته که باهاش تو یه خونه باشم، اما نخوام ببینمش! این نخواستن از طرف خودم بود… انگار خودم و خودش و محکوم کرده بودم به این جدایی ابدی.

 

با ضربه‌ای که به دستم خورد به خودم اومدم.

مهتاب انگشت‌هاش رو دور انگشت‌هام حلقه کرد و گفت:

– بریم دیگه. چرا خشکت زده‌؟

 

ازش فاصله گرفتم و بعد صاف کردن پایین تیشرتم، به حیاط رفتم. آخرین باری که به اینجا اومده بودم، قبل ازدواجم با مهشید بود! بعد اون دیگه پا به اینجا نذاشتم.

 

روی یکی از صندلی‌هایی که تقریبا وسط حیاط گذاشته شده بودن نشستم که گل های اقاقی کنارم، توجهم رو به خودشون جلب کردن.

 

اولین چیزی که به ذهنم رسید پدرام بود!

با اینکه خیلی وقته همو ندیدیم، اما به خوبی به خاطر دارم که به اقاقی حساسیت داره.

 

کامل به صندلی تکیه دادم و دستم رو به پشت گردنم گذاشتم.

‌- پدرام هنوز میاد این طرفا؟

 

– تقریبا هرروز. تا حدود یک ساعت پیش هم اینجا بود بعد رفت شرکت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x