رمان سرمست پارت ۹۱

4.4
(9)

 

 

 

لبخند محو روی لبم پر کشید.

– هرروز؟ برای چی؟

 

به مهتاب اشاره کرد که بره چیزی برای خوردن بیاره و بعد رو به من گفت:

– مگه بده بهم سر میزنه؟ با اون دختره هم میونشون خوبه!

 

رنگم پرید. نه نه امکان نداشت! پدرام مطمئنا تا الان فهمیده بود که سایه از من حامله‌ست و منو خیلی دوست داره.

 

ولی اگه سایه به خاطر رفتار دیروز من بره سمتش چی؟ اصلا… اصلا حتی دیروز هم پدرام بود که سایه‌رو آورده بود!

یعنی تمام روز رو پیش زن صیغه‌ای من بود.

 

سرم شروع کرد به تیر کشیدن. با انگشت شست و سبابه‌م پیشونیم رو ماساژ دادم و لبای لرزونم رو از هم فاصله دادم:

– یعنی چی که میونشون خوبه؟

 

متوجه تغییر حالم شد و فوری حرفش رو تصحیح کرد.

– منظورم اون نبود! من با پدرام حرف زدم گفتش که نیت خاصی نداره فقط قصدش کمکه.

 

اما من دلم هنوز آروم نگرفته بود.

من رسما سایه‌رو توی این شرایط پس زده بودم و اینکه ناخودآگاه بره سمت پدرام یه چیز طبیعیه! خدایا چیکار کنم؟

 

– ماهد خوبی؟ صورتت سرخ شده!

 

چندبار نامحسوس نفسم رو به بیرون فرستادم و سطحی تبسم کردم.

– خوبم چیزی نیست، هوا گرمه به خاطر همونه.

 

ابروهاش رو به معنای فهمیدن بالا انداخت و دستم و که روی میز بود رو آروم فشرد.

– میدونی این چندوقت چی کشیدم؟ اینکه هیچکس ازت خبر نداشت دیوونه‌م کرده بود. حتی دیگه بیمارستان هم نمیری!

 

پوزخند صداداری زدم. اگه میفهمید که چه بلایی به سرم اومده، به همین راحتی حرف نمیزد.

– شرایط مناسب نبود نتونستم.

 

– به خاطر مهشید؟ حتی به من خبر ندادی که میخوای طلاق بگیری! چه اتفاقی افتاده برات؟

 

میدونستم که به زودی این سوالاش شروع میشن. برای اینکه هرچه زودتر این بحث تموم بشه گفتم:

 

– دیگه نمیشد زندگیمون ادامه پیدا کنه. اون خونه هم فروختم برای دیدنم نرو اونجا. خودم هر چندوقت یه بار بهت سر میزنم.

 

 

رنگ باخت.

– من که طاقت نمیارم! حداقل آدرس خونه‌ی جدیدت رو بده.

 

چشم‌هام رو با مکث باز و بسته کردم که صدای بهم خوردن لیوان ها رو شنیدم.

 

نیمچه لبخندی زدم و بلند گفتم:

– مهتاب بیا اینجا، اونجا واینسا.

 

همون موقع صدای قدم‌هاش به گوشم خورد.

بالافاصله پدیدار شد و آبمیوه هایی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت.

 

خودش رو به کوچه‌ی علی چپ زد و روی صورتم زوم شد.

– چرا انقدر لاغر شدی؟

 

چپ چپ نگاهش کردم.

– اون موقع هم همین و گفتی و منم جوابت رو دادم. چرا باز میپرسی؟

 

این بار مامان هم دخالت کرد.

– راست میگه! چرا انقدر عوض شدی؟

 

– کم خوراک شدم به خاطر همونه. سوالا تموم شدن یا همچنان ادامه دارن؟

 

جفتشون به خودشون اومدن و تک خنده‌ی کوتاهی کردن. نزدیک ترین لیوان رو برداشتم و محتوای داخلش رو یه نفس سر کشیدم. 

 

لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:

– شماره‌ی پدرام رو دارید؟

 

مهتاب فوری گوشیش رو از توی جیب شلوارش بیرون آورد و صفحه‌ش رو روشن کرد.

– آره الان اس ام اس میکنم واست.

 

تشکری کردم. حالا که پدرام سایه‌رو میدید، بهتر بود که یکم از حالش مطلع بشم و نامحسوس اتمام حجت کنم که خیلی به سایه نزدیک نشه.

 

دست‌هام رو بهم کوبوندم و بلند شدم.

– من برم دیگه.

 

هردو جوری برخاستن که صندلیشون عقب رفت. مامان جلوم رو گرفت و عصبی گفت:

– کجا به این زودی؟ بعد این همه مدت اومدی و توی همین چنددقیقه میخوای بری؟

 

مهتاب به طرفداری از مامان دراومد.

– زن دایی راست میگه. چرا انقدر زود؟

 

تنها لبخندی زدم و دستی تکون دادم.

– فعلا.

 

از حرص و خشم نزدیک بود منفجر بشن.

با قدم های بلند از بین گل و درخت ها گذشتم و به خونه رفتم.

 

وارد راهرو شدم که صدای ضعیف خنده‌ای به گوشم خورد. گوش‌هام رو تیز کردم که متوجه شدم صدای سایه‌ست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x