رمان سرمست پارت ۹۴

4.1
(23)

 

 

به پدرام دوبار زنگ زدم اما جواب نداد.

نمیدونم چرا ولی به مامان هم زنگ زدم و وقتی اونم جواب نداد، نگرانیم بیشتر شد.

 

این بار شماره‌ی مهتاب رو گرفتم که بعد از چند بوق صداش توی گوشم پیچید:

– سلام.

 

صداش کمی گرفته بود. گوشی رو توی دستم جا به جا کردم و پرسیدم:

– سلام. حالت خوبه؟

 

درجا زد زیر گریه. نفسم رو توی سینه حبس کردم که با هق هق به حرف اومد:

– زن دایی!

 

***

 

با سر و صورت خیس دویدم سمت پذیرش و نفس نفس زنان گفتم:

– ببخشید خانم آی سی یو کجاست؟

 

زنه نگاه عجیبی بهم انداخت و با دست به سمت راستش اشاره کرد:

– ته همین راهرو سمت چپ.

 

بی مکث و دوان دوان خودم رو به جایی که گفت رسوندم. مهتاب جلوی در وایساده بود و زار زار اشک می‌ریخت.

 

با قلب فشرده جلو رفتم و از پشت شیشه به مامان که زیر کلی دم و دستگاه خوابیده بود نگاه کردم.

 

آب دهنم رو پرصدا قورت دادم و دستی به صورتم کشیدم که مهتاب سرش رو بالا گرفت و با دیدن من خودش رو توی بغلم انداخت.

 

ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.

از خودم جداش کردم و کف دستم رو به شیشه چسبوندم.

– چرا اینجوری شد؟

 

بینیش رو بالا کشید و سعی کرد جلوی گریه‌ش رو بگیره:

– با… با سایه دعواش شد…. وقتی بحثشون بالا گرفت زن دایی قلبش گرفت و از هوش رفت. دکتر گفته ضریب هوشیش خیلی پایینه، من میترسم ماهد.

 

پام رو چندبار به زمین کوبوندم.

با استرسی که نمیتونستم کنترلش کنم همونجا روی زمین کنده زدم و چشم‌هام رو با دست پوشوندم.

 

این بار دیگه قطعا زیر بار این همه مشکل سر خم میکردم و یه بلایی به سر خودم میاوردم.

 

– حالش بهتره؟

 

با صدای سایه با سرعت صد و هشتاد تا سرم رو بالا گرفتم. خود نامردش بود!

 

 

 

شکمش! گرد و بزرگ شده بود و به سختی روی پا وایساده بود. الان باید برای این حالتش دلم قنج میرفت اما به قدری دل چرکین بودم و بیشتر از اون استرس مامان رو داشتم که حتی اینم برام مهم نبود!

 

همون موقع پدرام پلاستیک به دست کنارش ظاهر شد. بازور نگاهم رو از نگاه شوکه و وا رفته‌ی سایه گرفتم و به پدرام دوختم.

– تو نباید به من میگفتی چه اتفاقی افتاده؟

 

پلاستیک رو به دست سایه داد و موهای خیسش رو تابی داد.

– بخدا انقدر خودم ترسیده بودم که نتونستم بگم. شرمندتم داداش…

 

سخت بود که به سایه خیره نشم! سخت بود که به زن صیغه ایم و بچه‌م توجه نکنم!

 

برای رهایی از این بلاتکلیفی سرم رو پایین انداختم. قطعا دیگه اینجا آخر خط بود برام.

 

پدرام با نگرانی گفت:

– سایه جان خوبی؟

 

دندون‌هام رو بهم سابیدم. نباید برام مهم باشه، نباید! دیگه به من ربطی نداره که حالش خوبه یا نه.

 

چشم‌هام رو محکم بهم فشردم که صدای ضعیفش توی کل گوشم پیچید:

– آره چیزی نیست. من میرم بیرون یکم هوا بخورم.

 

از یه طرف دلم نمیخواست بره و از طرف دیگه اینکه تظاهر کنم نمیخوامش دردناک بود!

 

– منم میام.

 

این بار صدای پرنفرت مهتاب بود که بلند شد.

وقتی مطمئن شدم که رفتن، سر بالا گرفتم و نیم نگاهی به پدرام انداختم.

 

خیره به مامان لب زد:

– بازم ببخشید که نگفتم بهت.

 

– مهم نیست.

 

– هنوز دوسش داری؟

 

سوال یهوییش باعث شد لحظه‌ای مکث کنم.

چشم‌هام رو تنگ کردم و گفتم:

– برای چی میپرسی؟

 

چرخید و به شیشه تکیه داد.

– تو جواب بده.

 

بدن دردم شروع شد. اولین کلمه‌ای که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:

– نمیدونم.

 

درست ترین واژه همین بود. نمیدونم!

نمیدونم که مثل قبل عاشقشم یا نه!

 

 

 

– بچه چی میشه؟

 

برام سوال بود که چرا همچین چیزایی ازم میپرسه؟!

– اونم نمیدونم.

 

صورتش کمی جمع شد.

– سایه این چندوقت خیلی عذاب کشیده. بیشتر از چیزی که فکرش و بکنی!

 

بازوهام رو کمی مالش دادم و گفتم‌:

– به من چه؟!

 

سیبک گلوش تندتند تکون خورد.

– اینو گفتم که اگه خواستی برگردی پیشش اذیتش نکنی. به اندازه کافی از همه طرف آزار و اذیت دیده.

 

تنها سری تکون دادم. من دیگه هیچوقت دوباره وارد زندگی سایه نمی‌شدم!

 

چنددقیقه در سکوت به زمین خیره بودم که بدن دردم تشدید شد. اینجوری نمیتونستم اینجا دووم بیارم!

 

با گفتن “برمیگردم” به سمت در خروجی پا تند کردم. باید به حسن خبر میدادم که اون برام جنس بیاره همینجا کلک کار رو بکنم.

 

بارون تقریبا قطع شده بود. جلوی در ایستادم و شماره‌ی حسن رو گرفتم.

– سلام داش ماهد.

 

به دوروبر نگاه انداختم که با دیدن سایه که روی زمین افتاده بود و خانمی کنارش صداش میزد، فکم قفل کرد و گوشی از دستم افتاد.

 

با شوک دویدم سمتش و با یه تلاش بلندش کردم. لرزون اسمش رو صدا زدم.

 

از سرش خون و از بین پاش آب جاری بود.

تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که با تمام سرعتم به بیمارستان برم و با دادوبیداد پرستارها رو صدا بزنم.

 

دوتا پرستار سریع یه برانکارد آوردن. سایه‌رو روش قرار دادم و همراهشون شروع به دویدن کردم.

 

بی اراده قطره اشکی روی گونه‌م سر خورد.

حق نداشت به این زودی منو تنها بذاره!

 

سریع به اتاق عمل بردنش و از اونجا به بعد نذاشتن برم داخل. داشتم میمردم!

 

ضربان قلبم روی هزار بود!

یه پرستار از اتاق عمل بیرون اومد و رو به من گفت:

– همراه خانم بارداری هستید که داخلن؟

 

پشت سر هم “آره” گفتم که دستی به پیشونیش کشید.

– کیسه آبشون پاره شده باید بچه‌رو به دنیا بیاریم. پیشونیشون هم شکسته و نیاز به بخیه دارن. برید پذیرش سریعا پرونده براشون تشکیل بدید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x