رمان سودا پارت 46

4.8
(37)

 

 

انقدر با خودم کلنجار رفتم که به سختی بالاخره خوابم برد. خوابی بدون رویا و کابوس.

 

چشم که باز کردم هوا تاریک شده بود و تاریک بودن خونه نشون از نیومدن محمد می‌داد، چون اگر اومده بود قطعاً چراغ‌ها روشن بود و من حداقل می‌تونستم جلوی پام رو ببینم.

 

خودم رو به پریز برق رسوندم و روشنش کردم.

 

عکس‌های عروسیمون همه وسط اتاق پخش بود و من حتی رغبت نکرده بودم اون‌ها رو جمع کنم.

 

بهتر بود تا قبل از اومدن محمد عکس‌ها رو جمع می‌کردم تا مبادا ببینه و بفهمه من دلم سریده.

 

با صدای چرخش کلید تو در سریع بلند شدم و رفتم جلوی در.

 

_ سلام. خسته نباشی.

_ سلام خانوم. سلامت باشی. شام چی داریم؟ بردار بیار که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می‌خوره.

 

لبم رو گاز گرفتم، من تاحالا خواب بودم و شام درست نکرده بودم.

 

قهقه‌ای زد: مشخصه که از شام خبری نیست.

 

با اینکه خسته بود اما می‌خندید تا من سرحال باشم، هرچند صدای خسته‌ش خستگی رو به وجود من هم تزریق می‌کرد.

 

_ یچیزی درست می‌کنم نگران نباش.

_ باشه من دوش بگیرم از موقع.

 

حتماً باید روزی یک بار می‌رفت حموم و حالا شده بود امروز دوبار…

 

املتی پختم و اون با حوله‌ی دور کمرش اومد و مشغول خوردن شد.

_ تو نمی‌خوری؟

_ گشنم نیست.

 

سر تکون داد و لقمه‌ای درست کرد و سمتم گرفت: ما قبلاً راجب این موضوع که تنهایی غذا از گلو پایین نمی‌ره حرف زدیما.

 

لقمه رو قورت دادم و به سر تا پاش اشاره کردم: ما قبلاً راجب لباس پوشیدن بعد از حموم هم حرف زدیما!

 

خندید.

_ خونه‌ی خودمم حق ندارم طوری که می‌خوام بگردم؟

_ تا وقتی که من تو این خونه باشم نه!

 

سر تکون داد و دستش رو روی چشمش گذاشت: به روی چشم. امر دیگه ندارید؟

_ نه.

 

یهو جدی شد و به صندلیش تکیه داد:

_ دو کلوم حرف دارم باهات.

_ چی؟

 

دست‌هاش رو به هم مالید و لیوان آبی یک نفس سر کشید و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

_ فکر کنم نیاز به مقدمه چینی نداشته باشه. من یه سفر باید برم. یه سفر کاری! فردا‌…

 

 

 

به سرفه افتادم و اون یک لیوان آب هم برای من ریخت و جلوی دهنم گرفت.

 

_ آروم باش مگه چی گفتم که داری خودکشی می‌کنی تو؟ نهایتاً یک هفته طول بکشه نگران نباش.

 

یک هفته؟ من یک هفته باید چیکار می‌کردم؟ اون می‌خواست منو تو این شرایط تنها بزاره؟ مخصوصاً با اوضاع سها!

 

هرچی به زایمانش نزدیکتر می‌شدیم حساسیت نشون دادنش بیشتر و بیشتر می‌شد و من نمی‌دونستم چطوری باید ثابت کنم به رادمان حسی ندارم.

 

_ تو… تو می‌خوای منو تنها بزاری؟

 

بی‌خیال جرعه‌ای از آبش رو خورد.

_ مگه چشه؟

 

انگار منتظر همین جمله بودم تا اشکم بچکه پایین و رسوام کنه‌.

 

_ آخ… آخه تو که می‌دونی شرایطمو! سها حالا بیشتر بهونه می‌گیره. فکر کردم شاید تنهام نزاری.

 

_ سودا یجور نگو انگار قراره برم سفر قندهار. سریع بر می‌گردم.

_ بعد من به خانوادم چی بگم؟

 

شونه بالا انداخت: حقیقت!

_ اینطوری می‌خواستی پشتم باشی؟

 

سرش پایین بود و قطره اشک‌هایی که پشت هم می‌ریختن و از هم سبقت می‌گرفتن و نمی‌دید.

 

_ درسته که ازدواجمون صوریه ولی قرار بود تا آخرِ این ماجرا وایستی. بعد تو الان بری سها هم از من فاصله میگیره هم افکار چرت و پرتش دوباره ذهنش و پر می‌کنه.

 

سر بلند کرد و با دیدن اشک‌هام چند لحظه مات نگاهم کرد و من زهرخندی زدم.

 

این همون پسر سر به زیر و مهربون بود؟

قطعاً نه!

 

حرفی نزد و من با صدای گرفته‌ و پر ارتعاشی گفتم:

_ باشه برو. ممنون…

 

و سریع خودم رو تو اتاق انداختم و در رو از پشت قفل کردم.

 

_ سودا. سودا نکن اینطوری! چرا در و قفل می‌کنی الان؟ هان؟ باز کن اینو حرف بزنیم.

 

حرف؟ اون حرف‌هاش رو زده بود مگه چیز دیگه‌ای هم داشت که بگه.

 

پشت در سر خوردم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم.

 

_ سودا. با این بچه بازی‌ها چیزی حل نمی‌شه‌. باز کن حرف بزنیم.

 

عصبی از جام بلند شدم و در رو به ضرب باز کردم و با همون اشک‌ها و سیلاب گفتم:

_ چیه؟ چی می‌خوای بگی مثلاً؟

 

 

 

دستم و کشید و چون غیر منتظره بود تو بغلش افتادم. زیر گوشم با لحن اغواگری پچ زد:

_ هیش… باشه گریه نکن. گریه نکن از گریه کردن بدم میاد، طاقت دیدن گریه‌ی کسی رو ندارم.

 

دماغم رو بهش مالوندم و هقی زدم.

 

_ باشه سودا من یچیزی گفتم. خودم هم در نظرم بود به این سفر نرم و کسی رو جای خودم بفرستم فقط می‌خواستم از جانب تو بسنجم ببینم چطوری میشه که دیدم خیلی بد میشه.

 

همینطور که تو آغوشش حبسم کرده بود وارد اتاق شد و سمت تخت بردتم.

 

تازه انگار موقعیتم دستم اومد که سکسکه‌ای زدم و زمزمه کردم:

_ ولم کن.

 

از بالا و پایین شدنِ سینه‌ش می‌شد فهمید می‌خواد بخنده و بزور جلوی خودش رو گرفته تا بروز نده.

 

_ من، من باید برم ظرفا رو جمع کنم.

_ فردا هم وقت هست نگران نباش.

 

نفس عمیقی کشیدم و اشاره کرد دراز بکشم و بعد از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد دوباره برگشت.

 

_ جلوی خودت پیام می‌دم که جای من یکی دیگه بره. خوبه؟

 

حرفی نزدم اون پیام داد و بعد سمت در رفت:

_ بهتره بخوابی. شب بخیر!

 

چشمکی زد و بعد برق رو خاموش کرد.

انقدر تو بهت اون بغل ساده بودم کل فقط تونستم زمزمه کنم:

_ شب بخیر.

 

به این فکر می‌کردم که اگه به آهو حسی داره یا شک داره، پس چرا بخاطر من سفر کاریش رو کنسل می‌کنه؟

 

تو همین افکار غوطه‌ور بودم که کم کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد

 

***

 

با قدم‌های آروم سمت خونه راه افتادم و سعی کردم تاریکی هوا رو نادیده بگیرم.

 

قبلش به محمد خبر داده بودم که می خوام برم بیرون.

 

پیاده‌روی برام بهتر بود تا از فکر این مدت بیرون بیام و انقدر تو فکر غرق نشم.

 

به ساعت که هشت شب رو نشون میداد نگاه کردم و به راهم ادامه دادم و تو ذهنم سعی داشتم پازل به هم ریخته‌ی زندگیم رو کامل کنم که با صدای شخصی رشته‌ی افکارم پاره شد:

_ ساعتی چند؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x