رمان سودا پارت ۲

4.7
(29)

 

 

 

یک هفته از ازدواج سها و رادمان میگذره ، تو این یک هفته فقط یکبار رفتم خونشون اونم وقتی سها تنها بود تا توی چیدن لباساش کمکش کنم.

 

بعد اون دیگه نرفتم چون مامانم میگفت تازه عروس دومادن و باید بیشتر تنها باشن اما حتی اگر نمیگفت هم من قصد رفتن پیششون نداشتم.

 

تو این هفته خیلی کار کردم و سرم خیلی شلوغ بود همش درگیر کارای رفتنم بودم و خیلی خسته شدم انقدر بدو بدو کردم.

 

هیچکس از تصمیم خبر نداشت و گذاشته بودم تو یه فرصت مناسب بگم تا نتونن مخالفت کنن.

 

امشب سها همه رو حتی خانواده رادمان برای شام دعوت کرده بود خونش.

 

مامان و بابا زودتر رفته بودن اما من چون درگیر بودم قرار شد خودم تنها برم به مامان و بابا هم گفتم درگیر پروژه دانشگاهمم اما دروغ بود.

 

امشب قصد داشتم راجب تصمیمم بهشون خبر بدم چون همشون جمع بودن بهترین فرصت بود.

 

مطمئن بودم مامان سخت مخالفت میکنه چون دلش نمیخواد تنها بشه مخصوصا حالا که سها هم رفته خونه خودش اما میدونستم هیجوره نمیتونن جلومو بگیرن چون مصمم بودم.

 

قبلا یکبار بابا بهم پیشنهادشو داده بود اما خودم مخالفت کردم چون دلم نمیخواست از سها و خانوادم دور بشم اما الان باید دور میشدم تا زندگی خودم و سها خراب نشه.

 

تو آینه به خودم نگاه کردم یه پیرهن آبی کاربنی بلند تا مچ پا با یه صندل مشکی موهامو لخت کرده بودم ریخته بودم دورم کاملا آماده بودم.

 

از خونه در اومدم سوار تاکسی شدم بعد نیم ساعت رسیدیم زنگ در زدم بعد چند ثانیه باز شد سوار آسانسور شدم دکمه طبقه پنجم زدم منتظر شدم برسیم.

 

داشتم فکر میکردم الان که رادمان میبینم باید چه عکس العملی نشون بدم چجوری رفتار کنم تا ضایع نباشه؟ چیکار کنم سها ناراحت نشه؟

 

در آسانسور باز شد پیاده شدم جلوی در واحدشون ایستادم نفس عمیقی کشیدم اروم زمزمه کردم:سودا خونسرد باش عادی رفتار کن مثل همیشه

 

ضربان قلبم رو هزار بود و صداشو واضح میشنیدم از بعد عروسی اولین بار بود میخواستم ببینمش استرس تمام جونم گرفته بود ، یه بسم الله گفتم خواستم زنگ بزنم اما قبل اینکه دستم به دکمه زنگ بخوره در توسط رادمان باز شد….

 

 

 

محوش شدم چقدر جذاب بود چقدر دلم براش تنگ شده بود.

همینجوری زل زده بودم بهش که رادمان دستش جلوی صورتم تکون داد بلند گفت:سودا حواست کجاست؟خوبی؟

 

به خودم اومدم بدون اینکه جوابشو بدم وارد خونه شدم تمام وسایلم پرت کردم روی زمین دویدم تو دستشویی درو بستم تکیه دادم بهش.

 

ناخوداگاه اشکام سرازیر شد خودمو سرزنش کردم.

سودا تو داری چه غلطی میکنی؟ به شوهر خواهرت فکر‌ میکنی؟ دلتنگش میشی؟ چقدر آدم بدی شدی؟ اما چیکار کنم؟ این دلم طاقت نداره ببینتش و قربونش نره.

 

با این اتفاق حتی اگر کمی به تصمیمم شک داشتم دیگه مطمئن شدم که بهترین تصمیمو گرفتم.

 

نفس عمیقی کشیدم آب یخ باز کردم صورتم آب زدم تا کمی از قرمزی چشمام کم بشه.

 

دست صورتم خشک کردم از دستشویی خارج شدم اولین نفر سها نزدیکم شد گفت:چی شد؟ خوبی؟

باخجالت گفتم:دستشویی داشتم

 

سها خندید و گفت:بیا بریم تو سالن

خواست بره که صداش کردم برگشت سمتم ، بغلش کردم گفتم:ازدواج بهت ساخته ها خیلی خوشگل شدی

 

ازش جدا شدم فقط یه لبخند مصنوعی زده بود میدونستم ناراحته و هنوز فکر میکنه به من ظلم کرده.

 

وسایلمو از روی زمین برداشتم گذاشتم یه گوشه ، رفتم با بقیه سلام احوال پرسی کردم بعدم به سها توی چیدن میز شام کمک کردم…

 

همه سر سفره نشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم الان وقتش بود که راجب تصمیمم بگم ، استرس داشتم و دستام عرق کرده بود.

 

یه نفس عمیق کشیدم بلند گفتم:ببخشید میشه چند لحظه همه به من توجه کنن لطفا

 

همه نگاه ها برگشت سمتم ، استرس زیاد باعث شد بود نتونم جمله بندی کنم سعی کردم به خودم مسلط باشم.

 

لبمو با زبونم تر کردم گفتم:چیزی که میخوام بگم همتونو شکه میکنه از همه بیشتر مامان و بابام رو

 

مامان با نگرانی لب زد:دخترم اتفاقی افتاده نصف عمر شدم خب

 

لبخند زدم گفتم:نه نگران نباشید اتفاق بدی نیوفتاده فقط من یه تصمیمی گرفتم که میخوام با شما هم در میون بزارم

 

به سها نگاه کردن با استرس نگرانی داشت نگاهم میکرد تو چشماش ترس خاصی بود ، نگاهمو ازش گرفتم به بابا زل زدم گفتم:من تصیمیم گرفتم برم خارج از کشور ادامه تحصیل بدم

 

قبل اینکه کسی حرفی بزنه سریع ادامه دادم:روی تصمیمم مصمم و قصد دارم تا درسم تموم نشده برنگردم ، همه کارامم کردم و فقط باید بلیط بگیرم برم

 

وقتی حرفم تموم شد سرمو بلند کردم نگاهشون کردم ، همه متعجب و شوکه بودن.

به مامان نگاه کردم اخم کرده بود معلوم بود اصلا راضی نیست ، به بابا نگاه کردم اونم اخم داشت و سرش پایین بود انگار که داشت فکر میکرد.

 

سها رو نگم براتون رنگش پریده بود با ناراحتی نگاهم میکرد.

 

مامان اولین نفر به خودش اومد با عصبانیت گفت:سودا این از کجا در اومد؟ نمیشه نمیزارم بری. باباتم اجازه نمیده مگه نه سجاد؟

 

بابا سرشو بالا آورد نگاهم کرد با لحن جدی گفت:نه نمیشه ، جایی نمیری سودا

 

استرسم بیشتر شد من نمیتونستم اینجا بمونم باید هرجور شده راضیشون میکردم با لحن خیلی قاطعی گفتم:لطفا بزارید برم یکبارم شده میخوام یه تصمیم درست تو زندگیم بگیرم

 

بابا یه نگاه به سرتاپام انداخت میدونستم ته دلش راضیه اما بخاطر دلتنگی دوری از من قبول نمیکنه.

 

نزدیکش شدم محکم بغلش کردم بابا روی موهام بوسید و سرمو گذاشت روی سینش گفت:منو مامانت بدون تو چیکار کنیم؟

 

با لحن قانع کننده ای گفتم:بابا من که برای همیشه نمیرم بعدشم هروز بهتون زنگ میزنم شما میاین پیشم قول میدم زود درسمو بخونم برگردم

 

بابا معلوم بود بالاخره راضی شده اما راضی کردن مامانم راحت نبود چون تنهایی دوست نداره.

 

از بغل بابا جدا شدم منتظر نگاه کردم که بابا با لبخند گفت:من راضیم اما تا مادرتو راضی نکنی نمیزارم بری

 

با خوشحالی سرمو تکون دادم میدونستم راضی کردن مامان نهایتا یک روز وقت ببره و بالاخره رضایت میده.

 

رفتم کنار مامان با لحن مظلومی گفتم:مامان جان

مامانم با بغض نگاهم کردو گفت:چرا میخوای منو تنها بزاری دیگه سها هم از خونه رفته من خیلی تنها میشم

 

سریع بغلش کردم گونشو بوسیدم گفتم:مامان زود برمیگردم به بابا هم گفتم هروز زنگ میزنم تصویری همو‌ میبینم شما میاین دیدنم

 

مامان یکم فکر کردو سریع گفت:بهش فکر میکنم ، بعدا راجبش حرف بزنیم

 

قبول کردم میدونستم اونم چون بابا رضایت داده کمی نرم تر شده چون میدونه بالاخره میرم.

 

خواستم برم بشینم سرجام که سها از جاش بلند شد ا‌ومد طرفم مچ دستمو گرفت منو به آشپزخونه برد محکم بغلم کرد زد زیر گریه.

 

سها با هق هق گفت:بخاطر من داری میری اره؟ خدا منو لعنت کنه ، سودا اصلا من طلاق میگیرم

 

با ناراحتی هلش دادم عقب دلخور گفتم:سها بسه تمومش کن من برای تو کاری نمیکنم ، من میخوام برم اونجا درس بخونم همین دیگه از این حرفا نزن چون هم منو ناراحت میکنی هم رادمان رو.

 

با صدای سرفه مصلحتی رادمان سکوت کردم رادمان نزدیکمون شد رو به سها گفت:عزیزم میشه لطفا دو دقیقه من و سودا رو تنها بزاری؟

 

سها نگاهی به جفتمون کرد با تردید باشه ای گفت ، میدونستم ته دلش راضی نیست مارو تنها بزاره.

شاید میترسید کار خلافی بکنیم نمیدونم اما از چهرش مشخص بود نگرانه.

 

سها از اشپزخونه خارج شد منتظر به رادمان نگاه کردم که با لبخند گفت:میدونی روز اول که تو دانشگاه دیدمت پیش خودم چی گفتم؟

 

کنجکاوه نگاهش کردم ادامه داد:گفتم چه دختر شیطون و سربه هواییه اما کم کم که باهات اشنا شدم ، وقتی باهام دوست شدی فهمیدم خیلی دختر شادی هستی و چقدر به خانوادت علاقه داری چقدر تو رفاقت و دوستیت وفاداری

 

رادمان زل زد تو چشمام گفت:اما روزی که میخواستم بهت بگم از سها خوشم میاد ناراحت بودم میترسیدم دوستیمون خراب بشه و ناراحتت کنم چون کور نبودم میدیدم چجوری نگاهم میکنی.

 

با خجالت سرمو انداختم پایین کاش به روم نمیاورد ، اشکم داشت در میومد.

 

رادمان دستشو گذاشت روی شونم گفت:وقتی بهت گفتم از سها خوشم میاد منتظر عکس العمل متفاوتی ازت بودم اما تو با اینکه شوکه شدی خیلی ریلکس حتی لبخند گفتی حتما کمکم میکنی و با سها حرف میزنی

 

رادمان مکثی کرد اروم گفت:اون موقع واقعا فهمیدم دختر خیلی قوی هستی و بخاطر بقیه خودتو فدا میکنی اما الان فهمیدم خیلی شجاعی و ایندفعه برای خودت داری کاری میکنی تا هم سها ناراحت نباشه هم خودت، سودا کاش یه خواهر مثل تو داشتم واقعا به سها حسودیم میشه

 

لبخندی زدم با حرفاش ته دلم یکم خوشحال شدم حداقل اون منو به عنوان یه بدبخت نمیدید.

نگاه کوتاهی بهش انداختم گفتم:خوشحالم اینجوری فکر میکنی

 

رادمان با لحن مهربونی گفت:میشه ازت درخواست کنم نری و همینجا بمونی؟

میدونستم بخاطر سها این درخواست میکنه اما ایندفعه نمیتونستم درخواستشو قبول کنم.

 

خواستم جوابشو بدم که همون لحظه سها وارد شد نگاهی بهمون کرد با لبخند مصنوعی گفت:غذا سرد شد بیاین دیگه

 

با احترام به رادمان گفتم:ممنونم بخاطر حرفات

رادمان لبخندی به روم زد ، جلوتر ازشون از اشپزخونه خارج شدم خواستم به سمت میز شام برن اما صدای سها جلومو گرفت.

 

سها:چیکارش داشتی؟ چی بهش گفتی؟

رادمان:ازش خواستم جایی نره و همینجا بمونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x