رمان سودا پارت ۲۴

4.7
(34)

 

با قیافه ی وارفته میگه

 

-ولی آخه سودا بخاطر این که خواهرش آخر عروسی بدحال شد و خانوادش نتونستن تا خونه دنبالش بیان و بدرقه اش کنن خیلی ناراحته داشتم دلداریش میدادم!

 

نگاهی به در اتاق خواب میندازم و نفس عمیقی میکشم.

 

-مرسی از لطفتتون. شما بفرمایین من خودم کنارشم. هرکار لازم باشه واسش انجام میدم.

 

ابروهاش از تعجب بالا میپره و نگاه معناداری بهم میندازه که شستم خبردار میشه این دختره یه چیزایی میدونه.

 

با دلخوری برمیگرده اتاق و کیفشو برمیداره و از سودا خداحافظی میکنه.

 

وقتی داره از در خونه بیرون میره میگه:

اقا محمد توروخدا خیلی هوای دوست منو داشته باشین. سودا خیلی حساسه .

 

با لبخند کف دستمو میزارم روچشمم.

 

-به روی چشم. امر دیگه ای نیست؟!

 

با خجالت سرشو بالامیندازه و خداحافظی میکنه و میره تو آسانسور.

 

درو میبندم و زنجیرشو میندازم.

احساس تشنگی شدید میکنم.

 

میرم تو آشپزخونه و یه لیوان میزارم زیر آب سرد کن و پرش میکنم.

 

کل لیوان و یه نفس سرمیکشم و میزارمش رو کانتر.

 

گره ی کراواتم و باز میکنم و از دور گردنم درش میارم‌‌ .

 

کتم رو در میارم و میندازم روی دستم و میرم تو اتاق خواب.

 

نفسم از دیدنش با اون ظاهر جدید تو سینه ی حبس میشه.

 

دیگه خبری از تور بلند و پرچینی که روی موهای جمع شده و بازوهای لختش رو پوشونده بود نیست.

 

خبری ام از سنجاق های که لابلای موهای خوشرنگش فرو رفته بود و اونا رو بالا نگه داشته بود هم نیست.

 

به آبشار تیره رنگ و مواجی که دور تا دور شونه و بازوهای لختش ریخته نگاه میکنم و آب گلومو فرو میدم.

 

کاش خبر مرگم دیرتر اومده بودم بالا تا به کمک دوستش لباسشو هم در بیاره.

این کار واسه من رسما مثل شکنجه است!

 

 

نگاهم میفته به تخت دونفره ای که گوشه ی اتاق داره بهم دهن کجی میکنه.

 

روی تخت پرشده از گلای رز سفید و قرمز پرپر شده .

 

یه لباس خواب زنونه ی کوتاه بنفش و یه دست لباس راحتی مردونه و یه جفت حوله ی ست چیزایی هستن که روی تخت چیده شدن .

 

سودا روی صندلی میز آینه نشسته بود داشت آرایشش رو پاک میکرد.

 

به وسایل روی تخت اشاره کردم

_اینا کار کیه؟

 

شونه ای بالا انداخت جواب داد

 

_من وارد شدم بود احتمالا کار مامانم یا مامانت

 

سری تکون دادم دکمه های پیراهن سفیدم باز کردم

 

_راستی محمد تو کجا میخوابی؟

 

این سوال با خنده بزرگی داشت میپرسید

 

به تخت اشاره کردم منم با لبخندی مثل خودش جواب دادم

 

_اینجا چطور؟

 

با پرویی برگشت سمتم پا روی پا انداخت

 

_متاسفم اینجا برای منه برو بیرون این همه اتاق هست برو تو یکی دیگه

 

پوزخندی زدم به سمت حموم رفتم درو باز کردم قبل اینکه کامل وارد بشم لب زدم

 

_دقیقا منم میخواستم همینو بگم بهت

 

بعد تموم شدن حرفم نگاهش کردم از اخماش و گاز گرفتن لباش که از سر شب تو چشمم بود فهمیدم داره حرص میخوره.

 

وارد حموم شدم در بستم که صدای سودا اومد که با حرص پرو خطابم کرده بود.

 

 

از زاویه دید سودا

 

با حرص رفتم جلوی آینه سعی کردم زیپ لباسمو باز کنم ولی هرکاری میکردم دستم بهش نمیرسید.

 

دیگه داشت گریم میگرفت تو دلم به خودم فحش دادم که چرا زیپش رو بغل طراحی نکرده بودم.

 

همونجوری نشستم جلوی میز آینه با غرغر موهامو شونه کردم ولی بخاطر تافتی که خانومه خالی کرده بود صاف نمیشد.

 

اما اینطوری خوشگل تر شده بودم و چهرمو خیلی زیبا نشون میداد.

 

داشتم برای خودم تو آینه ژست میگرفتم و اَدا در میاوردم که محمد از حموم اومد بیرون.

 

 

چون حرصم داد بود نگاهی بهش نکردم

 

با لحن مسخره ای لب زد

_فکر کنم خیلی از لباس عروست خوشت میاد که در نیاوردی

 

سری تکون دادم پوزخند صدا داری زدم

_بله خیلی

 

محمد از حالت شوخی در اومد جدی شد

_چرا در نیاوردی؟

 

با ناراحتی به زیپ پشت لباس اشاره کردم

_دستم به زیپ لباس نمیرسه میشه لطفا کمکم کنی؟

 

محمد جوابی نداد که نگاهش کردم در کمال تعجب بالاتنش برهنه بود و حولشو مثل این خارجی ها به پایین تنش بسته بود.

 

بالاتنش یکم خیس بود که باعث میشد خیلی با چشم بزنه.

 

به هیکل شیش تیکه محمد خیره مونده بودم که صدای محمد منو به خودم آورد

_سودا حواست کجاست؟

 

با شوک و لکنت زبون گفتم

_ چچچچرا…هیچی نپوشیدی؟

 

محمد با لبخندی زد به من اشاره کرد

_قصد داشتم بپوشم ولی یکی نزاشت برم بیرون

 

با خستگی و کلافگی لب زدم

_نه لطفا اول زیپ منو باز کن ، گیر کردم تو این لباس

 

محمد خنده ای کرد سرشو به نشانه باشه تکون داد.

 

آروم اومد سمتم هر لحظه که نزدیکتر میشد بدنم بیشتر داغ میکرد و گر میگرفتم.

 

محمد اروم با دستای داغ و بزرگش موهای روی شونم کنار زد.

 

لحظه اخر دستش به گردنم خورد دستش داغ بود احساس کردم جفتمون داریم اتیش میگیرم.

 

تاحالا به هیچ پسری انقدر نزدیک نشده بودم احساس غریبی داشتم.

 

درونم یه چیز های مثل پروانه توی دلم پرواز میکرد.

 

محمد دستشو با دقت برد سمت زیپم و بالا پایین کشید.

 

کنار گوشم گفت:خیلی باهاش ور رفتی گیر کرده

 

با برخورد نفسش به گردنم بدنم مور مور میشد و میلرزید از استرس عرق سرد روی گودی کمرم ایجاد شده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x