سها با لحن عصبی گفت:چرا؟ گفتی چون منو دوست داره من بهش بگم نمیره اره؟
رادمان با دلخوری گفت:سها تمومش کن خسته شدم از این حرفات و حسادت هات منو سودا قبل از هرچیزی دوست بودیم
سها زد زیر گریه گفت:رادمان تو باید عاشق سودا میشدی تو حق اون بودی
رادمان:اما من عاشق تو شدم و تورو دوست دارم اونجوری بیشتر به سودا خیانت میشد اگه من نقش بازی میکردم
دیگه واینستادم به بقیه حرفاشون گوش بدم ازشون دور شدم…
تا اخرای شب خونه سها اینا موندیم اما هیچکس دیگه راجب رفتن من حرفی نزد تا اخر شب خودمو سرگرم کردم اصلا با رادمان سها چشم تو چشم نشدم.
**
دوساعته دارم با مامان حرف میزنم اما راضی نمیشه دیگه داشت گریم میگرفت نمیدونستم باید چیکار کنم؟
با صدای زنگ از جام بلند شدم به سمت در رفتم ، بابا از سرکار برگشته بود.
سلام کردم کتشو ازش گرفتم بابا با نگرانی گفت:چیشده چرا اخمات تو همه؟
با حالتی زار گفتم:بابا مامان هیجوره راضی نمیشه از صبح دارم باهاش حرف میزنم تروخدا شما باهاش حرف بزن
بابا خندید بغلم کردو گفت:باشه حالا گریه نکن حرف میزنیم راضی میشه
خندیدم گونشو بوسیدم رفتم آشپزخونه براش یه چایی خوشرنگ ریختم بردم توی سالن ، بابا لباساشو عوض کرده بود نشسته بود کنار مامان.
چایی گذاشتم جلوش بابا تشکر کرد نشستم روی صندلی روبه روشون که بابا سر حرف باز کرد رو به مامانم گفت:عزیزم چرا نمیزاری بره میخواد درس بخونه دیگه؟
مامان با بغض گفت:مگه من میگم درس نخونه ، بخونه ولی همینجا بخونه واجب بره خارج
بابا با ارامش گفت:خب دوست داره اونجا بخونه تازه برای ایندشم بهتره
مامان:اگر سودا بره من اینجا تنها میشم دلتنگ میشم نگران میشم بچم تنها تو غربت چیکارمیخواد بکنه؟ اگر چیزیش بشه چی؟
بابام دستشو انداخت دور گردن مامانم گفت:عزیزم تنها نمیشی که من هستم سها هستش منم دلم تنگ میشه برای دخترم خانمم نگران نباش هروقت خواستی میبرمت پیشش
مامان یکم فکر کرد بعد چند دقیقه گفت:باشه قبول اما به یه شرط
با کنجکاوی به مامان نگاه کردم ، مامان با جدیت گفت:به محض تموم شدن درست باید برگردی
بدون لحظه ای تردید بلند گفتم:قبوله قبوله من اصلا به موندن فکر نمیکنم
پریدم بغل مامان و بابا جفتشون بوسیدم بابا با خنده گفت:پس من بلیط بگیرم برات
با خوشحالی گفتم:پس منم برم چمدونم جمع کنم
**
به همه اعضای خانوادم نگاه کردم مطمئنم دلم برای همشون خیلی تنگ میشه.
با پخش صدایی که داشت از مسافرا میخواست چمدوناشون تحویل بدن فهمیدم وقت خدافظی رسیده.
اول مامان بغل کردم داشت گریه میکرد و قربون صدقم میرفت ناخوداگاه منم دامنه اشکم سر باز کرد.
مامان:دخترم مراقب خودت باشیا غذا بخوریا حتما ، لباس گرم بپوش سرما نخوری ، تروخدا مواظب باشیا درساتو زود بخون برگرد
از مامان جدا شدم با خنده گفتم:چشم مامان جانم نگرانم نباش
دستای مامانم بوسیدم رفتم سراغ بابا ، بغض داشت اما به روی خودش نمیاورد تا من ناراحت نشم.
بابارو محکم بغل کردم بوسه ای روی صورت زبرش گذاشتم بابا پیشونیم بوسید گفت:دخترم هرمشکلی هرکاری داشتی سریع بهم خبر میدی باشه؟
لبخندی زدم گفتم:چشم نگران من نباشید
دست بابارو هم بوسیدم رفتم سراغ سها چشماش کاسه خون شده بود انقدر گریه کرده بود سریع بغلش کردم گفتم:سها تروخدا گریه نکن اینجوری نمیتونم برم
سها هق هق کنان گفت:من بدون تو میمیرم حالا تنهایی چیکار کنم؟
ازش جدا شدم گفتم:تنها چیه مامان بابا هستن رادمان هست منم هروقت خواستی بهم زنگ بزن ، قول میدم زود برمیگردم
سها دوباره بغلم کرد کنار گوشم گفت:میدونم بخاطر خودت داری میری اما تروخدا اونجا خودتو با فکر و خیال ناراحت نکن باشه؟
سرمو تکون دادم رسیدم به اخرین نفر رادمان با لبخند مهربونی گفت:ایشالا اونجا کلی موفق بشی خواهر کوچیکه
خندیدم گفتم:ممنونم ، مراقب خواهرم باشیا بفهمم یه مو از سرش کم شده کچلت میکنم
همه خندیدن رادمان باشه ای گفت ، دیگه باید میرفتم ازشون دور شدم برای اخرین بار برگشتم نگاهشون کردم مطمئنم خیلی دلم براشون تنگ میشه…
وارد اتاقی که بهم داده بودن شدم سه تا دختر کنار هم نشسته بودن داشتن حرف میزدن به اطراف نگاه کردم اتاق خیلی بزرگی بود و چهارتا تخت بزرگ یک نفره توش بود.
یکی از دخترا که موهای نارنجی داشت زودتر متوجه من شد از جاش بلند شد اومد سمتم بقیشونم نگاهشون افتاد به من اونی که اومد سمتم با لبخند گفت:سلام عزیزم دانشجوی جدیدی؟
با خوشرویی سرمو تکون دادم گفتم:بله تازه اومدم
دوتا دخترای دیگه هم اومدن سمتم یکیشون که موهای پسرونه داشت دستشو گرفت سمتم گفت:خوش اومدی اسم من جین هو از کره
دستشو فشار دادم دختر مونارنجی که اول متوجه ام شده بود هم دستشو گرفت سمتم گفت:منم دونا هستم از ایتالیا
اخرین دختر که قد بلندی داشت و موهای مشکی اومد سمتم دستشو گرفت سمتم:منم اهو ام از ایران
با خوشحالی به فارسی گفتم:ایران؟!
اهو هم انگار خوشحال شد گفت:ایرانی هستی؟
_اره
دونا با خنده گفت:یجوری حرف بزنید ما هم بفهمیم
خندیدم خودمو معرفی کردم با دخترا خیلی زود صمیمی شدم ، تختم بهم نشون دادن و کمکم کردن تا کامل مستقر بشم.
تا اخرای شب با دخترا بیشتر اوکی شدم همشون خیلی دخترای خوبی بودن جین هو از همشون شیطون تر بود ، دونا اما دختر اروم و درونگرایی بود ولی با جین هو خیلی صمیمی بودن.
دونا و جین هو دوسال بود اینجا بودن و اهو شیش ماه اما معلوم بود خیلی عادت کرده و راحت داره زندگیشو میکنه امیدوار بودم منم کم کم اینجوری بشم.
نشستم روی تخت به بیرون نگاه کردم همه خواب بودن دلم تنگ بود هنوز دوساعت نبود رسیده بودم اما دلتنگ خانوادم بودم فکرم همش پیش رادمان بود یعنی الان داره چیکار میکنه؟
با بالا پایین شدن تختم به شخصی که روی تخت نشست نگاه کردم اهو بودن با لبخند اروم گفت:دلت برای دوست پسرت تنگ شده؟
خندم گرفت درجواب گفتم:دوست پسر ندارم
اهو دستشو گذاشت زیر چونش گفت:پس حتما دلت برای یکی تنگ شده که تو دوستش داری اما اون نمیدونه؟
با اه گفتم:نه از کجا درمیاری اینارو؟
اهو حق به جانب گفت:عزیزم دارم روانشناسی میخونما میفهمم حالا هم تعریف کن بگو چته؟
نمیدونستم باید براش بگم یا نه؟ حتی نمیدونستم چه فکری راجبم میکنه اما دلم میخواست با یکی حرف بزنم پس بیخیال فکر کردن شدم گفتم:دلم برای شوهر خواهرم تنگ شده
اهو خیلی ریلکس انگار نه انگار که یه چیز عجیب شنیده گفت:خب ادامش
_چرا تعجب نمیکنی؟
اهو دستمو گرفت گفت:چون حرف عجیبی نزدی باید همه داستان بدونم تا بتونم عکس العمل نشون بدم و قضاوت کنم
اهو واقعا دختر خوبی بود و منم واقعا باهاش احساس راحتی میکردم برای همین از اول ، یعنی اشناییم با رادمان تا اخرین لحظه که دیدمشو براش تعریف کردم اونم تا اخر گوش کرد منو درک کرد و حتی حرفایی زد که واقعا حالمو خوب میکرد.