رمان سودا پارت ۴۱

4.5
(36)

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم عطرش هنوزم تو اتاق بود خیلی گرمم شده بود و شروع کردم خودمو باد زدن.

 

جلو آینه ایستادم به لپای قرمز شدم نگاه کردم

_سودا چت شده تو؟ دیوونه شدی؟ چرا انقدر هیجان داری؟ چرا وقتی محمد میبینی همش دوست داری بهش نزدیک بشی و اذیتش کنی؟ سودا نکنه…نه نه

 

دستی به گونه هام کشیدم و نگاهم به تیشرت تنم افتاد.

 

برام بزرگ بود حداقل دونفر دیگه توش جا میشدن ، اما خیلی قشنگ شده بود مطمئن بودم این لباسی که برای من انقدر بزرگه برای محمد حتی تنگ هم میتونه باشه.

 

لباسو به سمت بینیم بردم چرا انقدر عطرش مستم کرده بود؟

 

از فکر بیرون اومدم حولمو برداشتم به حموم رفتم.

 

همینجوری که مشغول شستن خودم بودم شروع کردم آهنگ خوندن و بدنمو تکون میدادم.

 

یه اهنگ آمریکایی که خیلی باهاش خاطره داشتم.

 

تو بحر خوندن بودن که تقه ای به در حموم خورد

_خانم خواننده زودباش بیا بیرون حوصلم سر رفت

 

با شنیدن صدای آهو متعجب دست از خوندن و رقصیدن برداشتم

_تو کی اومدی؟

 

آهو خنده ای کرد و کوشه در حموم باز کرد و سرشو تو آورد

_ده دقیقه ای هست بیا بیرون دیگه چیکار میکنی کنسرت گذاشتی؟

 

خندیدم سر تکون دادم

_اره تمرین قبلشه برو تا پنج دقیقه در میام

 

آهو باشه ای گفت درو بست ، سریع خودمو شستم از حموم در اومدم.

 

آهو روی تختم دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت.

 

حوله‌ام رو دورم پیچیدم جلو آینه ایستادم

_چطوری خوبی؟ چرا بی خبر اومدی؟

 

آهو همونجور که با گوشیش مشغول بود زمزمه کرد

_زنگ زدم جواب ندادی ، تو خونه حوصلم سر رفت گفتم بیام پیش تو

 

_خوب کردی صبحانه خوردی؟

 

آهو نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت

_سودا ساعت نزدیک ۱۲ ظهره معلومه خوردم تو مگه نخوردی؟

 

با عشوه برگشتم سمتش لب زدم

_نچ امروز شوهرم برام ماشین ظرفشویی خرید صبح اومدن نصب کنن دیگه نتونستم برم بخورم.

 

آهو واااااو طولانی کشید گفت

_شوهرت؟ جوون ببینم نکنه شما دیگه واقعا با همین؟ سودا نکنه باهاش خوابیدی؟ انقدر زود وا دادی؟

 

جلوی میز آینه نشستم لوسیون بدنم برداشتم کمی روی پاهای کشیده ام ریختم شروع کردم ماساژ دادن

 

_آهو چرت نگو معلومه که نه ، ما داریم دوستانه کنار هم زندگی میکنیم چرا چرت میگی چه خوابیدنی؟

 

آهو نفس عمیق کشید و لب زد

_ولی سودا بدم نمیشه ها؟ محمد پسر خیلی خوبیه تازه مهربون جذاب سیکس پک خدایی از رادمان خیلی بهتره اصلا یه سر و گردن بالاتره

 

 

به حرفاش لبخندی زدم حتی آهو هم معتقد بود محمد بهتره.

 

آهو وقتی لبخندم دید سریع تو جاش نشست

_پس خودتم حرفامو قبول داری درسته؟ تاحالا به هم نزدیک شدین؟

 

دلم نمیخواست لحظه های خصوصیم با محمد براش بگم برای همین فقط سری به نشانه مثبت تکون دادم.

 

آهو از جاش پرید سریع سمتم اومد کنارم نشست

_چقدر؟ دختر بگو دیگه مردم از فضولی

 

با خجالت سرمو پایین انداختم

_در حد یه بوسه اما نبوسیدا یعنی خواست ولی نبوسید هر دفعه پیشونیم میبوسه!

 

آهو خنده ای کرده با کنجکاوی گفت

_هر دفعه؟ مگه چنددفعه اتفاق افتاده؟

 

لبامو غنچه کردم با لحن شیطونی گفتم

_دو بار

 

سریع به جملم اضافه کردم

_البته هردفعه محمد نزدیکم شده ها من کاری نکردم

 

آهو دستشو زیر چونش گذاشت و متفکر زمزمه کرد

_ببین نمیشه از روی دوتا حرکت گفت عاشقت شده ممکنه رفتارش از روی کمبود دختر دورش باشه بالاخره پسره و نیاز هاش بعضی اوقات اونو وادار به کارایی میکنن…

 

منم تو فکر فرو رفتم حرف آهو درست بود و خب نمیشد فهمید اما من اصلا چرا باید منتظر باشم تا محمد عاشقم بشه؟

 

_آهو من نمیخوام محمد عاشق خودم بکنم که… ما از هم جدا میشیم

 

آهو شیطون خندید و ضربه ای به بازوم زد

_اگر یکم عقل تو سرت داشته باشی محمد عاشق خودت میکنی و برای همیشه اونو برای خودت میکنی…

 

آهو یهو لحنش تغییر کرد جدی شد

 

_سودا محمد پسر همچی تمومیه و مطمئن باش هر دختری برای اینکه بدستش بیاره خیلی تلاش میکنه اما تو اونو داری ، پس یه قدم از همه جلوتری تو حالا باید تلاش کنی اونو برای خودت نگه داری اما زوری نه جوری که خودش بخواد…

 

حرفا آهو تک به تکش درست بود و اینو خودم خوب میدونستم اما من قصد نداشتم کاری بکنم.

 

حداقل فعلا هیچ قصدی نداشتم ، دوست نداشتم دوباره عاشق بشم و دوباره دست رد به سینم بخوره!

 

از فکر بیرون اومدم سرمو تکون دادم

_بیخیال این حرفا آهو ، بزار لباسامو بپوشم بریم یه چی بخورم!

 

آهو انگار فهمید دیگه دوست ندارم بحث ادامه بدم برای همین سکوت کرد فقط سری به نشانه مثبت تکون داد.

.

.

.

با آهو جلوی تی وی نشسته بودیم لواشک میخوردیم و حرف میزدیم البته بهتره بگم غیبت میکردیم!

 

با صدای زنگ خونه از جام بلند شدم بازم محمد بخاطر بودن آهو زنگ رو زده بود.

 

به سمت در رفتم گوشه در باز کردم خواستم به محمد سلام کنم اما با دیدن دوستش که شب عروسی بهم معرفی کرده بود حرف تو دهنم خشک شد!

 

مانی با دیدن من سری تکون داد با صدای مردونه خش دارش گفت

_سلام سودا خانم

 

هول کردم و سریع پشت در قرار گرفتم در حالی که فقط سرم دیده میشد.

 

_سلام ببخشید من یکم غافلگیر شدم فکر کردم محمده

 

مانی لبخند مصنوعی زد

_فهمیدم راستش من با محمد قرار داشتم فکر میکردم بهتون گفته قراره بیام!

 

 

 

متعجب نگاهش کردم ، محمد هیچی به من نگفته حتی از صبح بعد از اون اتفاق دیگه با هم حرفم نزدیم.

 

برای اینکه ضایع نباشه سریع گفتم

_بله بله گفته بود من مهمون داشتم فراموشم شد. ببخشید فقط لطفا اگر میشه چند لحظه صبر کنید!

 

مانی جنتلمنانه سری تکون داد باشه ای گفت.

 

سریع درو نیمه باز گذاشتم وارد خونه شدن رو به آهو سریع اشاره زدم

_دوست محمد اومده زود لباستو بپوش برو درو باز کن منم برم لباس بپوشم.

 

آهو که از من خونسرد تر بود سری تکون داد باشه ای گفت.

 

به سمت اتاقم دویدم درو بستم از داخل کمد یه ست شلوار لباس پوشیده بنفش بیرون کشیدم و با لباسام عوضشون کردم.

 

جلوی آینه ایستادم موهامو شونه ای زدم شال مشکیمو سرم انداختم بعد از چک کردن خودم از اتاق خارج شدم.

 

به سمت سالن رفتم که دیدم مانی با اخم تو سالن نشسته و آهو لباس پوشیده و کیف به دست کنار مبل ایستاده.

 

مخاطب به مانی لب زدم

_خیلی خوش اومدین ببخشید من لباسم نا مناسب بود داشتم عوضش میکردم.

 

مانی از جاش بلند شد با لحن تشکر امیزی گفت

_ممنونم ببخشید من سر زده اومدم ، امشب قراره با محمد کار کنیم برای همین مزاحمتون شدم.

 

_مزاحم چیه مراحمید بفرمایید لطفا.

 

مانی نشست به سمت آهو رفتم که با اخم به مانی زل زده بود تا نزدیکش شدم سریع گفت

_سودا من دیگه میرم کاری نداری؟

 

اخمام توی هم رفت

_کجا به سلامتی؟ مگه قرار نبود تا شب بمونی؟

 

آهو نگاهی به مانی انداخت اخماش بیشتر توی هم کشید

_نه دیگه شما هم مهمون دارید بعدا میام

 

_آهو لوس نکن بمون دیگه چی شد یهو اخه؟

 

آهو با حرص پاشو روی میکوبید

_فضای خونه سنگین شد اصلا نمیتونم تحمل کنم عادت ندارم با آدمای خودخواه و بی ادب یه جا باشم.

 

نمیفهمیدم قضیه چیه اما با شنیدن حرفاش دستمو روی دهنم گذاشتم صداش جوری بود که مطمئنم مانی هم شنید.

 

نگاهم به مانی افتاد که پوزخند صدا داری زد و سرشو با گوشیش گرم کرد.

 

دست آهو رو گرفتم به سمت در خونه کشیدم با عصبانیت گفتم

_آهو این حرفا چیه میزنی؟ زشته شنید!

 

آهو بیخیال شونه ای بالا انداخت

_بهتر خوبه که شنید پسره بیشعور عوضی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x