رمان سودا پارت ۴۲

4.6
(38)

 

 

 

 

نمیفهمیدم چشه و چرا این حرفارو میزنه.

_آهو بگو ببینم قضیه چیه؟ مگه چیکارت کرد انقدر ازش عصبی؟

 

آهو نفس عمیقی کشید سعی کرد خونسرد باشه

_این عوضی…شب عروسیتون که منو میرسوند خونه تو ماشین کلی مزخرف تحویل من داد مرتیکه کثافت…

 

نیشگونی از بازوش گرفتم که اخی گفت

_چته وحشی؟ چرا نیشگون میگیری؟

 

_زودباش بگو چی کفته دیگه باید بزور ازت حرف بکشم.

 

آهو همونجور که بازوش مالش میداد جواب داد

_اون شب تو ماشین برای اینکه منو رسوند ازش تشکر کردم این فکر کرد من دارم براش عشوه میام عوضی به من گفت این همه آرایش کردی لباس باز پوشیدی تا مخ یکیو تو عروسی بزنی تا شب ببرتت تو تختش ، به من گفت باهاش برم خونه مرتیکه احمق رسما بهم تهمت هر*زگی زد.

 

چشمام از تعجب درشت شده بود باورم نمیشد ، اصلا به مانی نمیخورد همچین پسری باشه.

 

_آهو چرا زودتر بهم نگفتی؟

 

آهو شونه ای بالا انداخت

_میگفتم که چی میشد؟ چه فرقی به حالم میکرد؟ بعدم نمیخواستم جلوی محمد آبروریزی کنم ولی نگران نباش همون شب خوب گذاشتم تو کاسش.

 

_خوب کردی ولی الان حالا کجا میری؟ میخوای منو با این تنها بزاری؟ بعدم الان تو بری فکر میکنه داری ازش فرار میکنی نرو بمون.

 

آهو دو دل و درمونده نگاهم کرد که چشمام شبیه گربه شرک کردم.

 

خنده ای کرد دستمو گرفت

_باشه خودتو لوس نکن میمونم ولی اگر این عوضی باز به من حرفی بزنه ساکت نمیمونما…

 

سری تکون دادم

_باشه باشه هرچی گفت جوابشو بده…

 

باصدای زنگ در حرفم نصفه موند ، چون کنار در بودم سریع دست انداختم و درو باز کردم.

 

قامت چهارشونه و جذاب محمد در چهارچوب در نمایان شد.

 

از صورتش خستگی میبارید و معلوم بود خیلی خوابش میاد.

 

_سلام خوش اومدی

 

محمد نگاهی به سرتاپام انداخت

_سلام ممنونم ، جایی داری میری؟

 

قبل اینکه جواب محمد بدم آهو از پشت در بیرون اومد با خوشرویی سلام کرد.

 

محمد هم مودبانه جوابشو داد

_سلام آهو خانم خوبید؟

 

آهو سری تکون داد

_ممنونم سودا جونم من میرم تو سالن.

 

باشه ای گفتم آهو ازمون فاصله گرفت که محمد سوالشو تکرار کرد

_چرا اینجوری لباس پوشیدی؟ قرار بری جایی؟

 

_نه دوستت اومده ، مانی. گفت مثل اینکه قراره کار بکنید ، محمد چرا بهم خبر ندادی؟ از صبحم که زنگ نزدی هنوزم دلخوری ازم؟

 

 

 

محمد کامل وارد خونه شد کفشاش رو در آورد و سوئیچ ماشینش رو روی اُپن گذاشت.

 

با لحن خشک و سردی جواب داد

_سودا تازه رسیدم بزار عرقم خشک بشه ، یادم نبود مانی قراره بیاد ، از صبحم درگیر کار بودم چی شده؟ کاری داشتی که منتظر تماسم بودی؟

 

از این همه بی محلی و سردی محمد واقعا حالم گرفته شد چرا فراموش نمیکرد یه اشتباهی کردم دیگه.

 

با دلخوری زمزمه کردم

_نه ببخشید اذیتت کردم با سوالام

 

ازش دور شدم وارد سالن شدم نگاه به آهو و مانی افتاد که جفتشون دور ترین نقطه از هم نشسته بودن و با اخم سرشون تو گوشی بود.

 

_آقا مانی چایی میخوری یا قهوه؟

 

مانی نگاهم کرد بعد از چندثانیه فکر کردن جواب داد

_قهوه لطفا

 

باشه ای گفتم خواستم به سمت آشپزخونه برم که محمد وارد سالن شد بلند سلام کرد.

 

مانی از جاش بلند شد و باهاش دست داد ازشون دور شدم وارد آشپزخونه شدم.

 

صدای احوال پرسی ، خوش و بش هاشون میومد.

 

پس محمد خسته نبود و فقط برای من قیافه میگرفت و سرد بود ، فکر نمیکردم یه مسئله کوچیک انقدر بزرگ کنه.

 

چرا فکر میکردم صبح بعد اون نزدیکی دوباره رفتارش مثل قبل شده؟

 

انقدر درگیر فکر بودم که حواسم نبود و لیوانی که با آب جوش پر کرده بودم لق زد و روی دستم برگشت.

 

کل آب جوش روی دستم ریخت ، بخاطر سوزش زیاد جیغی زدم ، لیوان از دستم افتاد و با صدای بدی هزار تیکه شد.

 

با شنیدن صدای جیغم اولین نفر محمد خودشو به آشپزخونه رسوند با ترس گفت

_سودا چی شد؟

 

خواست به طرفم بیاد که با بغض لب زدم

-نیا لیوان شکست ممکنه شیشه خورده بره تو پات!

 

محمد بی اهمیت به طرفم اومد خداروشکر دمپایی پاش بود.

 

_چی شد؟ فقط لیوان افتاد خودت چیزیت نشده؟

 

دستمو بالا گرفتم اشاره ای به قسمتی که قرمز شده بود و به احتمال زیاد قرار بود تاول بزنه اشاره کردم

_دستم …دستم سوخت..

 

محمد با نگرانی دستمو توی دستش گرفت ، لحظه ای سوزش دستم بیشتر شد خواستم پسش بزنم که جلومو گرفت.

 

دستمو به لباش نزدیک کرد شروع کرد وارسی کردن.

 

_خیلی میسوزه؟

 

قطره اشکی از چشمام افتاد

_یکم

 

محمد با دقت دستمو به لباش نزدیک کرد و شروع کرد فوت کردن.

 

 

آهو و مانی که تا الان تماشاگر ما بودن نزدیک شدن و آهو با نگرانی گفت

_سودا میخوای بریم دکتر؟

 

سرمو به نشانه نه تکون دادم

_خودش خوب میشه چیزی نیست

 

مانی مخاطب به محمد گفت

_داداش خانومت ببر دورتون پر از شیشست دمپایی پاش نیست ممکنه پاش زخمی بشه.

 

آهور هول شد سریع لب زد

_بزارید برم براش کفش بیارم.

 

قبل اینکه آهو بره محمد بلند زمزمه کرد

_نیاز نیست آهو خانم

 

بعد تموم شدن حرفش تو یه حرکت خم شد و منو روی دستاش بلند کرد.

 

از شوک زیاد جیغ آروم زدم و برای اینکه نیوفتم دستم دور کردنش حلقه کردم.

 

نگاهم به چشمای سبزش افتاد دیگه اثری از دلخوری و ناراحتی نبود و فقط نگرانی بود.

 

انقدر هول شده بودم که با لکنت گفتم

 

_مح…مد چچچ..یکار…میکنی؟

 

بدون اینکه جوابمو بده منو از آشپزخونه خارج کرد به سمت سالن برد و روی یکی از مبل ها نشوند.

 

خودشم روی زمین جلوی پام زانو زد دستمو توی دستای گرمش گرفت.

 

آروم طوری که فقط من بشنوم زمزمه کرد

_سودا حواست کجا بود؟ اگر جاهای دیگه بدنت میسوخت!

 

دلم نمیخواست الانم جلو آهو و مانی بحث کنیم پس جوابی بهش ندادم و دستم پس کشیدم.

 

نگاهم به چشمای درمونده محمد افتاد که کلافه بود میدونستم چقدر عصبیه و از طرفی هم خستست.

 

دلم میخواست سرمو جلو ببرم و گونشو ببوسم ازش بخاطر دیشب دوباره معذرت خواهی بکنم اما…

 

غرورم نمیذاشت چون قبلا ازش معذرت خواهی کرده بودم اما انگار محمد دردش چیز دیگه ای بود.

 

حس میکردم فاصله گرفتن سردی و خشک بودن رفتارش دلیل دیگه ای داره که نمیتونستم ازش سر دربیارم.

 

همینجوری حرکات هیستریک و عصبیش زل زده بودم که آهو پمادی جلوی صورتمون گرفت

 

_اینو توی در یخچالتون پیدا کردم برای سوختگیه بزن رو دستت.

 

محمد زودتر از من به خودش اومد و پماد از دست آهو قاپید

_ممنونم ، من میزنم براش

 

محمد دستم جلوی صورتش آورد در پماد باز کرد کمی روی دستم ریخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x