بیخیال جلو رفتم و به خونهی تاریک اشاره کردم.
_ چرا برقا خاموشه محمد؟ تو تاریکی نشستی؟
صداش از حد معمول بالاتر رفت که آب دهنم رو سخت پایین فرستادم.
_ میگم کدوم قبرستونی بودی تا این وقت شب؟
تا حالا این روی محمد رو ندیده بودم که بخواد در این حد صداش رو بالا ببره و اینطوری حرف بزنه.
_ باتوام مگه کری؟
نمیدونم چرا اما ناخوداگاه بغض کرده بودم. دست خودم نبود که انقدر نازک نارنجی شده بودم.
_ بیرون بودم.
_ منم میدونم بیرون بودی ولی اون بیرون ساعت یازده شب چیکار میکردی؟! هان؟
عصبی از اینکه صداش رو روی سرش انداخته بود من هم مثل خودش داد زدم:
_ صدات رو بالا نبر! دلم خواست بیرون بودم. ما ازدواجمون صوریه حق نداری برای رفت و آمد من تصمیم بگیری!
پوزخند صدا داری زد و بشکنی تو هوا زد:
_ آفرین چه هوش و ذکاوتی. احسنت!
تیکه مینداخت و این به وضوح مشخص بود.
چند قدم تو خونه راه رفت و سعی کرد آروم باشه و نفسهای عمیقی که میکشید این رو نشون میداد.
_ باشه بیا بشین تا برات توضیح بدم که حق دخالت تو رفت و آمدتو دارم یا نه.
دل و رودم تو هم پیچ میخورد و حالم حسابی خراب بود اما باید حرف میزدیم و من هم از جو بوجود اومدهی این چند روز خارج میشدم.
_ بفرما!
_ بشین.
رو به روش روی مبل نشستم و اون سرش رو به عقب فرستاد و زیر لب چیزی میگفت که نمیفهمیدم چی میگه.
_ من حق دارم برای رفت و آمدت تصمیم بگیرم! چرا؟ چون شوهرتم!!! هرچند صوری سودا، هرچقدرم صوری باشه اسمت الان تو شناسنامهی منه و من غیرتم اجازه نمیده ناموسم تا این وقت شب بیرون از خونه باشه. متوجهی چی میگم؟
حس خوبی زیر پوستم دوید از اینکه منو ناموس خودش میدونست اما سعی کردم به روی خودم نیارم تا متوجه نشه.
_ تو چه بخوای چه نخوای الان دیگه ناموس منی! عصبی میشم وقتی نمیدونم تا الان کجا بودی و چیکار میکردی!
خواستم حرفی بزنم که دستش رو به نشونهی سکوت بالا آورد و نگاهش و تو صورتم چرخوند:
_ زن منی و ناموس منی و صوری و غیرصوریش به کنار! کی تو رو رسوندت؟ این وقت شب تاکسی گیرت اومد؟
سر تکون دادم:
_ مانی!
متعجب بهم نگاه کرد و کم کم اخمهاش تو هم رفت:
_ که مانی…
نفهمیدم چیشد که یهو گلدون شیشهای رو میز رو برداشت و به دیوار رو به روش کوبید.
_ با مانی کدوم قبرستونی بودی این وقت شب؟ زیر زیرکی از من قرار مدار میزارید؟
کم مونده بود از این تصورش و افکارش پس بیفتم.
_ چی میگی محمد؟
به من شک داشت؟! به من شک داشت به رفیقش چی؟
اشک تا پشت پلکهام اومد.
_ وقتی میگی با مانی یعنی با مانی هم یه غلطی اون بیرون کردی!
_ تو به من شک داری؟ آره؟ انقدر سرم نمیشه که وقتی اسمت تو شناسناممه پی یکی دیگه نرم و دور و برش موس موس نکنم؟ محمد خیلی حرفت سنگین بود برام خیلی!
پوزخندی زد: اتفاقاً اینو من باید بگم.
_ برو از رفیقت بپرس که کجا و چطوری منو دید. برو بپرس… انقدر راحت به آدما اتهام میزنی؟ انقدر راحت قضاوت میکنی؟ این نماز خوندن و نگاه نکردن به نامحرم بخوره تو فرق سرم وقتی کسیو قضاوت میکنی.
میخواست حرفی بزنه اما اجازه ندادم و رفتم جارو آوردم و تمام خورده شیشههای گلدون رو جمع کردم.
_ مراقب باش نره تو دستت.
_ تو نگران منی یا چیز دیگهای؟
کلافه از یکی به دوهامون موهاش رو چنگ زد و گفت:
_ من حساسم سودا! حساسم رو این موضوع انقد دست رو نقطه ضعف و غیرت من نزار. وقتی گفتی مانی مخم هنگ کرد انگار! دست خودم نبود والا! هر مرد دیگهایم جای من میبود همینطوری داغ میکرد.
_ باشه. حالا بزار اینجا رو جارو بزنم…
حرفش قانع کننده بود تقریباً.
منکر این نمیشدم که محمد غیرتیه. حتی این رو مانی بهم گوشزد کرده بود.
جارو که تموم شد و شیشهها جمع شد دوباره صداش اومد:
_ خب حالا تو فکر کن بجای مانی امشب تو رو تنها مامانم یا مامانت تو خیابون میدید. بنظرت با خودشون فکر نمیکردن که چرا این دختر این وقت شب تو خیابون تنهاست؟ بدونِ شوهرش، تازه عروس بدون شوهرش تو خیابون!
سلام عرض شد پارتی جدید نداریم ؟