رمان سودا پارت ۵۰

4.3
(52)

 

 

 

کلافه پشت به من چرخید و بعد از عوض کردن لباس‌هام بی‌توجه به محمد از اتاق بیرون رفتم.

 

سمت مامان محمد رفتم و رو به روش روی مبل تک نفره‌ای نشستم و بشقاب میوه خوری رو جلوش گذاشتم و طوری وانمود کردم انگار حرف‌هاشون رو نشنیدم.

 

_ بفرمایید مامان تعارف نکنید. خونه‌ی خودتونه.

 

ساعت دوازده شب من تعارف میوه می‌کردم!

 

_ ماشالله پسرم چقدر آتیشش تنده که تو نامزدی و عقد طاقت نیاورده. هزار الله اکبر. کجاس الان شازده‌م؟

 

لبخندی زد و با خوشحالی ادامه داد:

_ کی می‌خواید اعلام کنید به همه؟ از ما خجالت نکشیدید تو دوران عقد از بقیه هم خجالت نکشیدید؟

 

متجعب چشم گرد کردم.

_ مامان جون چی می‌گی؟ شما اشتباه متوجه شدید به خدا. محمد داره لباس عوض میکنه هنوز… الان میاد. به خدا اشتباه متوجه شدید!

 

_ چی رو اشتباه متوجه شدم عروس؟ آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است؟

 

رو پیشونیم کوبیدم و محمد از اتاق بیرون اومد و کنار مامانش نشست.

_ مادرمن! چشمم کف پات. دروغ نداریم بهت بگیم که. اگه بچه‌ای در کار بود حتماً بهتون می‌گفتیم‌.

 

_ می‌خواید وجودِ نوه‌ی منو انکار کنید؟

 

حال زاری به خودم گرفتم و نالون گفتم: آخه چیزی نیست که انکار کنیم!

 

مامان محمد پشت دستش کوبید و لبش رو گاز گرفت.

_ واه مردم چی می‌گن؟ تو دوران نامزدی دست گل به آب دادین.

 

بعد از این حرفش خودش خندید و سیبی از ظرف میوه برداشت.

 

_ اما خب نوه‌ی من هروقت بیاد محترمه برام. هممون هم دوستش داریم. مگه نه محمد؟

 

محمد اخطاری مامانش رو صدا زد:

_ مامان جان!

 

ولی دست بردار نبود.

_ محمد مادر نمی‌تونستی یکم خوددارتر باشی؟ این بچه سودا مگه اصلاً جون و جسم داره که حالا بخواد یکیم ازش تغذیه کنه؟ این بچه پوست و استخون می‌شه. حسابی باید بهش برسی محمد.

 

خودش هم انگار نمی‌دونست چی می‌گه.

یه دم می‌گفت بچه خوبه و نوه‌م فلانه بسانه، یه دم می‌گفت سودا جون نداره که بخواد از یه بچه هم نگهداری کنه.

 

با چشم‌هایی که التماس توشون موج می‌زد به محمد نگاه کردم و ازش خواستم یه فکری برای این قضیه بکنه.

 

_ مامان خبری نیست شما چرا بزرگش می‌کنید؟

_ پسرم خجالت نداره که چرا قایم می‌کنید؟ ولی محمد یکم طاقت نداشتی یعنی؟ انقدر کم طاقتی؟ تو تخت این طفل معصوم چی می‌کشه از دستت؟

 

 

 

هم من و هم محمد هردو سرخ شدیم و سر پایین انداختیم.

 

شنیدم که محمد زیر لب گفت:

_ آش نخورده و دهنه سوخته به این می‌گن!

 

صورتش سرخه سرخ بود و مشخص بود دلش می‌خواد زمین دهن باز کنه و هردومون رو ببلعه.

 

کاملاً یهویی مامان بلند شد و گفت:

_ محمد من برم. بابات پایین منتظره، برم این خوش خبریو بهش بدم.

 

کیف دستش بود و داشت سمت در می‌رفت و من انقدر از گفتنِ جمله‌ی آخرش شوکه شدم که حتی نتونستم تا جلوی در بدرقه‌ش کنم و محمد تا جلوی در رفت.

 

هنوز مبهوت داشتم به جای خالیِ مامان محمد نگاه می‌کردم که دست محمد جلوی صورتم تکون خورد.

 

_ سودا خوبی؟ می‌خوای بریم دکتر؟ حالتم خوب نبودا.

 

با صدای تحلیل رفته گفتم: چرا گذاشتی بره؟ الان همه فکر می‌کنن ما بچه داریم!

 

_ چیکار کنیم سودا؟ چاره چیه؟ منم هرچی بهش گفتم گوش نداد! گفتم به بابا زنگ می‌زنم بیاد بالا بخوابیم دیر وقته گفت نه زنِ حامله حوصله‌ی سر صدا نداره.

 

_ وای وای…

 

محمد قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت و بعد سر تکون داد.

 

_ می‌دونی سودا، بنظرم زیاد بدم نشد. حالا خواهرت فکر می‌کنه که وای چقدر ما با هم خوبیم که بچه هم داریم، مطمئن می‌شه که تو حسی به شوهرش نداری.

 

_ آره ولی تا کی پنهون کنیم؟ بالاخره که می‌فهمن بچه‌ای در کار نیست! بعدم ما تا همین چند دقیقه پیش داشتیم می‌گفتیم نه و فلان باز حالا قبول کنیم؟

 

رنگ نگاهش رو غم گرفت و من نفهمیدم چرا رنگ عوض کرد.

_ چی‌شد محمد؟

_ چیزی نیست.

 

صداش یه حالتِ گرفته‌ای بود.

 

_ محمد!

جوابم رو نداد و من نگران سمتش رفتم و کنارش نشستم… سرش همچنان پایین بود و قصد نداشت نگاهم کنه.

 

_ مامان و بابام آرزوشون این بود که سروسامون گرفتنِ منو ببینن! اینکه بچه‌مو ببینن. حالا چی؟ وقتی من نمی‌تونم بچه‌ای از گوشت و خونِ خودم داشته باشمو اونا فکر می‌کنن بچه‌ی من تو وجود توئه!

 

چقدر درد داشت حرفش…

 

_ محمد… ما بهشون ثابت می‌کنیم که من حامله نیستم. بعد هم اگه گیر بدن می‌گیم هنوز زوده. هروقت حرفی از بچه شد می‌گیم ما هنوز آمادگیشو نداریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x