کلافه سرش رو با دو تا دستش گرفت و پشت هم زمزمه کرد: نمیدونم سودا نمیدنم. دارم کم میارم! نمیدونم…
دلم بیشتر از خودم برای محمد میسوخت که هیچوقت نمیتونست حس پدر شدن رو تجربه کنه. یکی رو دخترم یا پسرم صدا بزنه یا اونو بابا صدا بزنن!
اینکه هیچوقت نمیتونه نوزادی رو بغل بگیره که بچهی خودش باشه.
با فکر به این موضوع خودم هم ناراحت شدم چه برسه به محمدی که خودش گرفتارِ این درد بود.
_ پاشو پاشو بسه دیگه. بیا برات غذا آوردم بخور دوباره حالت بد نشه… نمیدونستم معدهت انقدر حساسه.
کی رفته بود و ظرف پر از برنج رو آورده بود که من نفهمیدم؟ چرا تازگی وقتی میرم تو فکر متوجه اطرافم نمیشدم.
_ بگو آ… اوخی نینی کوچولو!
چشمهام از این گردتر نمیشد. همین چند دقیقه پیش بود که ناراحت بود.
دستم رو سمت قاشقی که جلوی دهنم بود بردم و گفتم: بده خودم میتونم بخورم محمد. بچه که نیستم.
_ شما تا وقتی یاد نگیری جایی بودی باید زنگ بزنی شوهرت بیاد دنبالت بچهای. حالا دهنتو باز کن غذاتو بخور دستات داره میلرزه از گرسنگی!
داشت بهم یاد آوردی میکرد که از اینکه با مانی برگشتم بدجور شکاره.
_ باشه بده خودم میخورم. نکنه باورت شده حاملهم؟ از نقش بازی کردنت بیا بیرون.
خندید و منم همراهیش کردم.
_ بخور سودا ساعت یک شد باید بخوابیم من باید فردا برم سرکار.
سر تکون دادم و با لجاجت غذا رو ازش گرفتم و اون هم لجبازی رو گذاشت کنار و بهم داد.
_ غذاتو خوردی میخوابی دیگه؟
با دهن پر سر تکون دادم.
_ آ… آره میخوابم… تو… هم برو بخواب… ش… شبت بخیر.
کلافه پوفی کشید.
_ میدونستی یکی از چیزهایی که بشدت رو مخمه همین با دهن پر حرف زدنه؟ وقتی داری غذا میخوری صحبت نکن!
حالا که نقطه ضعف گیر آورده بودم بد نبود اگه یکم اذیتش میکردم.
لبخند شیطانیای زدم و قاشق دیگهای تو دهنم گذاشتمو با ملچ مولوچی که از عمد میکردم گفتم:
_ باشه… عزی… عزیزم. خوب بخوابی.
فهمید که میخوام اذیتش کنم و برای همین هم عزیزم رو با قیض گفتم.
با حرص پیرهنش رو در آورد و روی مبل پرت کرد و سمت اتاقش رفت.
به حرص خوردنش خندیدم و دست رو شکمم گذاشتم.
_ خوبه که من بچه ندارما!
با خودم فکر کردم که اگه بچهای از وجود منو محمد باشه چه خوب میشه اگه لجاجتش به من بره و خونسرد بودنش به محمد!
مهربون بودنش به محمد بره و قیافهش به من، کلاً اخلاقیاتش به محمد بره و بقیهش به من…
به تفکراتم خندیدم و بعد به خودم تشر زدم.
چرا برای خودم خیالبافی می کردم؟ این فقط یه ازدواج صوری بود!
ظرفها رو جمع کردم و شستم.
باید از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع میکردم چون حالا روز به روز بیشتر دارم محمد رو میشناسم و همین امروز فهمیدم که اون تا چه حد متعصبه.
باید یه فکری به حال این قضیهی بچهای که وجود خارجی نداشت میکردیم.
سمت اتاقم رفتم و خسته روی تخت دراز کشیدم.
یه معده ما رو به چه دردسری انداخت!
***
خوابالو سرم رو خوابوندم و سمت در رفتم.
_ کیه؟ در و از جا کندید بابا صبر کنید الان میام!
همزمان صدای زنگ موبایلم هم از تو کیفم که از دیشب تو کیفم مونده بود اومد؛ درمونده بودم و نمیدونستم سمت کدوم برم.
عصبی جیغی کشیدم و سمت در رفتم.
_ اووومدم! به خدا در الانه که بیفته انقدر در زدی! صبر کن خب…
هنوز خمار خواب بودم و ویندوزم بالا نیومده بود. نمیفهمیدم سر صبح کیه که اومده جلو در خونه و دست بردار نیست از در زدن!
دکمههای پیرهنم که تو خواب از گرما باز کرده بودمو نفهمیدم چطور یکی در میون بستم.
_ اومدم!
دستم رو روی دستگیره گذاشتم و از پچ پچ پشت در چشمهام گرد شد، اما صدای تقهی دوبارهی در باعث شد بیشتر نتونم تعجب کنم و در رو باز کردم.
باز شدن در همانا و صدای جیغهایی که تو راهرو پیچید همانا.
جلوی در خشکم زده بود و به صحنهی رو به روم خیره شدم…