“
جون کند تا حرف بزنه.
_ بر…و کنار!
بقدری لحنش سرد بود که جا خوردم.
این همه نگرانی و مردن و زنده شدن جوابش این لحن سرد و خشک نبود، بود؟
خودم رو جمع و جور کردم و دستم رو روی موهاش به حرکت در آوردم.
_ چرا دورت بگردم؟ تب داری نباید تنهات بزارم! من دلم نمیاد یه دسته گلی مثل شما رو تنها بزارم که.
برای لحظهای رنگ نگاهش عوض شد ولی سریع به حالت قبل برگشت، پشتش رو بهم کرد و به کطف خوابید.
_ اگه اذیت میشی میتونی بری اتاق بغلی مثل قبلاً!
اشارهی غیر مستقیمش به جدا خوابیدنمون و این مسائل بود.
_ من کنار تو، تو گرمای اهواز و تو سیل گلستان، تو کویر لوط، تو قطب شمال و هیچ جای این کرهی خاکی اذیت نمیشم. ولی تو نباشی حتی تو این اتاقم عذاب میکشم سودا!
صدای پوزخندش رو شنیدم اما سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم.
_ برای همین راحت و امن و آسوده خوابیدی؟ فیلم بازی نکن… آخ… پاشو برو بیرون!
به هیچکدوم از حرفهاش جز “آخ” توجه نکردم.
_ چیشد؟
با چشمهای پر آب سمتم برگشت و زمزمه وار گفت: بدنم درد میکنه! دارم میسوزم!
از کنارش بلند شدم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم.
جعبهی قرصها رو از کابینت و یه سری خوراکی مقوی رو از یخچال برداشتم و دوباره راه اتاق رو در پیش گرفتم.
_ نباید تو اون حالت میخوابیدی خب عزیزم، بیا حالا این پسته رو بخور بعد قرص بهت بدم بخوری خوب شی!
نوچی کرد و در نهایت لجوجیت، سرتقانه لبهاش رو به هم فشار داد.
_ باز کن دهنت و لج نکن! میخوام سوپ برات درست کنم تا زودتر خوب بشی، عمراً اگه سوپ منو بخوری و خوب نشی.
بینیش رو چین داد و باعث خندهی بم تو گلوم شد.
_ فسقلی این حرکات چیه؟ باز کن ببینم.
با دو دلی کمی لبهای خوش فرمش رو از هم فاصله داد و من سریع چند تا پسته و بادوم تو دهنش گذاشتم.
من خیلی سخت گرفته بودم.
فقط میخواستم درس عبرت بشه براش تا دست از بچه بازی برداره اما زیادهروی کرده بودم.
#سودا
از محبتها و توجهاتش کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد، طوری که انگار تو دلم کارخونهی قند و شکر راه اندازی شده.
حالا چند ساعتی میگذشت و محمد نصفه شبی با ظرف سوپ بالاسرم نشسته بود.
_ خانومم دست پخت شوهرشو که رد نمیکنه!
اینطوری که میگفت حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم پسش بزنم.
حقیقت این بود که هنوز خورده ریزه باهاش سرد حرف میزدم اما نمیتونستم کاملاً سرد برخورد کنم.
وقتی گفت: “من دلم نمیاد یه دسته گلی مثل شما رو تنها بزارم که.” انگار دنیا رو بهم دادن.
با ذوقی که زیر پوستم دویده بود سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا متوجه نشه چقدر دارم با حرفهاش جون تازه میگیرم.
_ بخاطر خودت دارم میگم!
فقط منتظر بودم کمی اصرار کنه تا دهنم رو باز کنم و سوپ رو از دستش بخورم.
_ آفرین خوشگلم.
قاشق به قاشق سوپ بهم میداد و من هم با لذت میخوردم و تو دلم ازش تعریف میکردم.
من اصلاً سوپ دوست نداشتم اما انگار این سوپ مزهش فرق داشت، یعنی سوپی که از دست محمد میبود و آشپزش محمد بوو قطعاً خوشمزه بود.
_ بیارم یکم دیگه؟ به خدا سریع خوب میشی اگه بخوری، قرصم آوردم.
رو ازش برگردوندم و “نه”ای گفتم.
هنوز هم ازش ناراحت بودم؛ قصدم قطعاً تلافی بود! من چیز زیادی ازش نخواسته بودم و اون بخاطر چند تا بچه بازی حالم رو حسابی گرفته بود.
_ برو بیرون دیگه!
_ تو که انقدر دلسنگ نبودی! دلت میاد من رو کاناپه بخوابم؟
پوزخندی زدم.
_ چطور تو دلت اومد؟ کاناپه چرا برو اتاق دیگه. شب بخیر!
چشمهاش گرد شد اما سریع به حالت قبلی برگشت و رو صورتم خم شد.
بوسهای به نوک بینیم زد و دستش لبهام رو به بازی گرفت.
_ قهر نکن دیگه، من یه غلطی کردم حالا تو هی میخوای به رو بیاری؟
چونه رو گرفت و سمت خودش برگردوند، گازی از چونهم گرفت که صدای نالهم رو در آورد.
_ آخ محمد!
_ جانِ محمد؟ نبینم چشات اشکی باشهها!
لبخندی زدم و تو دلم عروسی بود.
_ فردا هم اصلاً نمیرم شرکت، خوبه؟
_ به من چه اصلاً برو سرکار. بعد باز میخواد بیاد بگه بخاطر تو نرفتم و فلان و بهمان!
خندهی مردونهای کرد.
_ نترس، من حرفی نمیزنم. وظیفمه کنارت باشم، تو هم وظیفته ور دل آقاتون باشی! مُلتفت شدی؟
لبهام کش اومد، توجه و محبتهایی که از جانب محمد این چند ساعت اخیر شامل حالم شده بود باعث شده بود تمام ناراحتیهام دود بشه بره هوا و فقط و فقط سرسوزنی دلخور باشم.
هومی تو گلو گفتم و دراز کشیدم.
چراغ رو خاموش کرد و پشت سرم دراز کشیدم.
_ میشه آباژور و روشن بزاری؟
_ چرا؟ چیزی شده؟
فقط میخواستم کمی وقتی خواب بود صورتش رو آنالیز کنم و چهرهش رو تو ذهنم ثبت و حکاکی کنم.
_ نه.
تک کلمه و اون هم بدون حرفی آباژور رو روشن کرد و از پشت بغلم کرد.
_ بخواب کوچولو. از اینجا هم تکون نمیخوری تا اگه دوباره تب کردی متوجه بشم!
سر تکون دادم و بیشتر خودم و چفت تنش کردم.
با پام دنبال پتو گشتم که محمد کلافه گفت: چقدر تکون میخوری!
_ پتو میخوام خب!
کلافگی از صداش میبارید…
فکر کنم درست حدس زده بودم، اون تحریک شده بود با تکونهای من اونم وقتی که بدنم به بدنش چسبیدهس.
با شیطنتی که تو وجودم ولوله به پا کرده بودم دوباره تکون خوردم و بیشتر پام رو به پاهاش کشیدم.
_ غر نزن، سردمه.
صدای نفسهای کشدارش رو کنار گوشم حس میکردم و سعی داشتم خندهم رو کنترل کنم.
هرلحظه فشار انگشتهاش دور کمرم بیشتر از قبل میشد و این مهر تاییدی میزد به فکر تو سرم.
سینهش گرم و داغتر از قبل شده بود و خوب اذیت میشد.
حالا باعث میشی من تب کنم؟ پس تو تب خواستنم بسوز!
لبخندی که کم کم داشت رو لبم شکل میگرفت با صدای بم و دو رگهش محو شد.
_ قصد نداری بخوابی؟
_ دارم میخوابم!
چشمهام رو برای تایید حرفم بستم و محمد هم دیگه چیزی نگفت.
کم کم بخاطر سکوت اتاق چشمهام گرم و شد و به عالم بیخبری فرو رفتم.
لذت بخش بود، چون چیزی دیگه حس نمیکردم!
با باز کردن چشمهام چشم تو چشم دو جفت تیلهی سبز شدم که داشتن خیره نگاهم میکردن.
سرخ بودن نشون از بیخوابی میداد.
_ نخوابیدی؟
_ خوابم نمیاومد. گفتم بیدار شی شاید از موقع خوابم بگیره!
ولی چشمهاش یچیز دیگه میگفت!
می گفت تا همین الان که آفتاب داره رو صورتش مانور میده نخوابیده.
_ دروغ نگو محمد.
_ ترسیدم تب کنی خواب باشم نفهمم، حالا که بیداری میخوابم تو هم هروقت حس کردی بدنت بیحاله و تب داری بیدارم کن!
از تعجب با دهنی نیمه باز نگاهش کردم و پلک نزدم. بخاطر من بیدار مونده بود و نخوابیده بود؟
_ حالا که من تب نکردم.
_ چرا ولی خودت که نفهمیدی!
تب کرده بودم دوباره؟
وقتی نگاه گیج و ویجم رو دید موهای به هم چسبیدهم رو به بازی گرفت و همینطور که دست دیگهس ماهرانه بدنم رو ماساژ میداد زمزمه کرد:
_ تازه یچیزاییم میگفتی!
چیزی گفته بودم؟
وای خدا گند نزده باشم!
_ چ… چی میگفتم؟
با حالتی بین تشنج و سکته نگاهش میکردم تا لب باز کنه و بفهمم سوتی ندادم.
_ هیچی مدام میگفتی محمد جونم محمد جونم!
صدای داد بلندم باعث شد به خنده بیفته.
_ چی؟؟؟
_ خیله خب بابا محمد جونم نمیگفتی ولی محمد جون گفتی! میگفتی خیلی دوست دارم مرسی که کنارمی، کلی هم ازم تشکر کردی؛ گفتی هلاکتم خیلی میخوامت!
خدایا چی داشت میگفت؟
_ د… دروغ میگی؟
_ دروغم کجا بود؟ بعدم مگه دروغه؟
سریع سرم رو به طرفین تکون دادم.
_ نه نه ولی اون هزیون بوده دیگه، من تب داشتم قبول داری؟ تو پاچهم نکن! تا تو بیداری نشنیدی حرف تو دهنم نزار. بعدم اول من باید اینا رو ازت بشنوم تا بروز بدم احساساتم رو. تا وقتی هم تو پیش قدم نشی برای گفتن احساساتت منم ابراز علاقه و حرفهای عاشقانهم رو تو خودم دفن میکنم!
صورتم رو بوسه بارون کرد و دلم رو زیر و رو کرد.
_ چشم. من چاکر خودت و مرامت و این زبون لامصبتم هستم، خوبه؟
کف دستم رو کمی تکون دادم و با بیخیالی گفتم: هی بدک نیس!
خندید و کف دستم رو بوسید.
هرلحظه بیشتر تو دلم جا باز میکرد و قلبم رو به بازی میگرفت.
خوب بلد بود باید چیکار کنه و همین منو جذب خودش کرده بود.
_ میخوای بری یه دوش بگیری تا بدنت سر حال بیاد؟
_ وای نه محمد اصلاً حال ندارم! تو بخواب من خوبم نگران نباش.
سر تکون داد و دست دور کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند.
_ بعد این همه بیخوابی فقط رو این تخت اونم وقتی تو، تو بغلمی میتونم یه خواب راحت داشته باشم!
چیزی نگفتم و با فرو کردن صورتش تو موهام و نفس عمیقش کم کم چشمهاش سنگین شد و خوابش برد.
حوصلهم سر رفته بود و تکونی هم نمیتونستم بخورم، بقدری دستش سنگین بود که انجام هر حرکتی رو ازم صلب کرده بود
_ هوف خدایا چطوری چند ساعت اینجا بدون حرکت باشم؟
واقعاً این از توان من خارج بود چون من آدم پر تحرکی بودم و این آغوش وقتی محمد خواب بود مثل قفس بود… مثل پرندهای بودم که زندونی شده!
آروم دست سنگینش رو بلند کردم و روی تشک تخت گذاشتم و خودم از زیر دستش بیرون رفتم.
خداروشکر وگرنه داشتم خفه میشدم.
با کرختی از اتاق بیرون رفتم و بعد از برداشتن گوشیم به آهو پیامی دادم و بعد شمارهی مامان رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
دلم عجیب براش تنگ شده بود.
برام کم نذاشته بود، هیچ وقت!
همیشه مادر خوبی برام بود، دقیقاً مثل بابا!
و من چقدر خوش بین بودم که فکر میکردم همهی آدمها وقتی خوبن تا ابد خوب میمونن!
چقدر خوش خیالانه فکر میکردم اون مادر همیشه مثل قبله و محبت مادرانه خرجم و میکنه و اون پدر همیشه آغوش پدرانهش طلبم رو میکنه!
چقدر خوش بودم که فکر میکردم شوهرم تو سختیها کنارمه…
اما چه حیف که زندگی همیشه بر وفق مرادمون نیست.
_ سلام به دردونه ی مامان خوبی؟ چه عجب یادِ مادرت کردی!
_ سلام به مامان گلم! خوبی؟ منم خوبم الحمدالله. من همیشه تو قلبم و ذهنم به یادتم عزیزم، فرصت نشده بود زنگ بزنم شما به بزرگی خودت ببخش!
صدای خندهش روح زندگی بهم میداد.
_ باشه زبون نریز. چرا صدات گرفته؟
مشخص بود از صدام؟
_ صدای من؟ آهان تازه از خداب بیدار شدم شاید بخاطر اونه. البته پشت گوشی هم همه چی بد رد و بدل میشه.
شاید میتونستم با این دلایل احمقانه قانعش کنم!
_ آها باشه عزیزم. محمد خوبه؟
پس تونسته بودم گولش بزنم!
_ آره خوبه سلام میرسونه. بابا خوبه؟ ننیاید این طرفا؟ باید کارت دعوت بفرستم مگه؟
دلم براشون تنگ شده بود، تازگی وقتی خونه تنها بودم غریبیم میکرد و غرق میشدم تو فکر و خیالهام، شاید دلیل بهونهگیریهام یا بقول محمد لوس بازیهام هم همین حس غریبیِ تو تنهاییام بود!
_ میایم دیر نمیشه. امروز که خونه سها میخوایم بریم انشالله یه روز دیگه هم میایم اونجا.
پوفی کشیدم.
سها همه جا باید کسایی که دوست داشتم رو ازم دور میکرد!
سریع افکار منفیم رو پس زدم و خندیدم.
بهترین راه تظاهر به بیخیالی بود.
_ باشه مراقب خودتون باشید، خوش بگذره عزیزم.
_ قربونت برم. بابات داره صدام میکنه کار نداری؟
_ نه… خدافظ.
بعد از خداحافظی قطع کردم و به گوشی تو دستم که حالا دیگه صدای مامان رو ازش نمیشنیدم نگاه کردم.
چیشد که به اینجا رسیدم؟
پوزخندی زدم.
سها!
من بخاطر سها الان اینجا بودم…
هرچند این دفعه پشیمون نبودم، حتی ازش ممنون بودم که باعث شد الان زیر یه سقف و با محمد زندگی کنم.
با خودم آهنگی رو زمزمه کردم تا باز تو تنهاییم فکرهای منفی حجوم نیارن به مغزم.
_ سودا کجایی؟ سودا… خوبی؟
سریع از بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
یک ساعت هم نشده بود خوابیده بود که.
تو چهار چوب در ایستادم که نگاهش و بهم داد و با دست اشاره کرد سمتش برم.
_ بیا ببینم. کجا رفتی تو؟
_ همینجام.
اخمی عمیق رو صورتش نشوند.
_ گفتم از بغل من تکون نخور اگه تب کردی بفهمم.
_ آخه داشتم خفه میشدم خیلی محکم نگهم داشتی جام تنگ شده بود.
به بغلش اشاره زد و سریع مثل گریه تو بغلش خزیدم.
_ قانع کننده نیس. بگیر بخواب استراحت کن زودتر خوب شی ملوس!
_ ملوس چیه آخه؟
بوسهای رو موهام نشوند و زمزمه کرد:
_ از بس لوسی از این به بعد ملوس صدات میکنم.
گازی از بازوش گرفتم و که دادش به هوا رفت.
_ لازم نکرده. هرچی دلت میخواد منو صدا میکنی!
مالکانه پچ زد:
_ مال خودمی، دلم میخواد! بگیر بخواب بزار بخوابیم.
انقدر زیر گوشم زمزمه کرد تا بالاخره نیم ساعت بعد اثرات قرص بود یا صدای محمد رو نمیدونم ولی خوابم برد.
با حس بوی غذایی که تو مشامم پیچید پلکهام رو از هم فاصله دادم.
جای خالی محمد بهم چشمک زد و فهمیدم باعث و بانی این بوی غذا که معدهم رو تحریک کرده محمده.
آروم از تخت بیرون رفتم و به صورت بیحالم تو آیینه نگاه کردم.
چه خوب میشد اگه میتونستم حالا که یخورده جون گرفتم کاری که میخواستم دو شب پیش انجام بدم رو حالا عملی میکردم.
وارد سرویس شدم و بعد از انجام کارهای مربوطه بیرون اومدم.
دوباره جلوی آیینه جا گرفتم و صورت رنگ پریدهم رو وارسی کردم.
یه آرایش ملیح کارساز بود!
احتمالاً محمد الان انقدر حواسش به آشپزی بود که متوجه بیدار شدن من نشه.
از کرم پودر شروع کردم و با زدن رژ آرایشم رو یه پایان رسوندم.
حالا بهتر شده بود. حداقل کمی به رنگ و رو اومده بودم، مخصوصاً که رژ قرمزم عجیب تو چشم بود.
_ خب حالا نوبت یه لباسه مناسبه.
نگاهی سرسری به رگال لباسهام انداختم و در اولین نگاه یکی از لباسهای قرمزم رو که از امریکا اورده بودم از کمد بیرون کشیدم.
محمد دیوونه میشد قطعاً!
تن زدم و موهام رو هم باز از دو طرف کنارم ریختم.
با لبخندی شیطانی از اتاق بیرون رفتم و نزدیک محمد شدم.
صدای گاز و سرخ کردنی گوشش رو پر کرده بود که صدای پام رو نشنید.
از پشت دستهام رو دو طرف کمرش گذاشتم و بغلش کردم.
_ آقای خلاقمون چطوره؟
کمی به نیم رخ برگشت و زمزمه کرد:
_ بیدار شدی؟ سرخ کردنیه برو اونور بدتر ن…
ادامهی جملهش رو خورد و انگار حالا متوجه استایلم شد که سرش طوری چرخید که صدای مهرههای گردنش رو شنیدم.
_ خوشگل شدم؟
لبخند نابسامانی زد و پشت گردنش رو خاروند.
_ خوشگل بودی.
_ یعنی زشت شدم؟
سریع سعی کرد توجیح کنه.
_ نه نه. منظورم اینه تو نیاز به این رنگ و لعابا نداری خدادادی خوشگلی عزیزم. برو بیرون از آشپزخونه بوی روغن اذیتت میکنه!
داشت ازم فرار میکرد؟
تو دلم این ممانعتش رو تحسین کردم.
دست رو پشت گردنش سوق دادم و خطهای فرضی کشیدم.
_ چرا داری خودداری میکنی؟ من زنتم!
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد.
سیبک گلوش تکون خورد و نگاهش به لبهام کشیده شد.
_ نمیخوام اذیتت کنم پس تو هم انقدر شیطنت نکن. برو استراحت کن تا خوب شی، من همه اینا رو تلافی میکنم نگران نباش.
پوزخندی زدم و گردنش رو پایین کشیدم و خودم هم کمی پا بلندی کردم تا قدم بهش برسه.
بوسهی کوتاهی کنج لبش زدم که باعث شد رژ لب قرمزم ردش اون گوشه بمونه.
_ آخ سودا… آخ سودا که بهت میگم انقدر کرم نریز دختر اما گوش نمیدی! دارم میگم مریضی الان بدنت جون نداره انقدر اذیت نکن اما کو گوش شنوا؟ برو بیرون تا کار دستت ندادم خیره سر!
من کوتاه نمیاومدم.
این همه ترگل ورگل نکرده بودم که عقب بکشم.
شاید هم تشنه میبردمش لب چشمه و برش میگردوندم!…
دوباره پا بلندی کردم و این دفعه عمیق بوسیدمش و همزمان دستم رو از تیشرتش رد کردم و سعی کردم از تنش درش بیارم.
انگار دیگه طاقت از کف داد که دست انداخت زیر پام و بلندم کرد.
من هم همراهی کردم و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم.
همچنان که در عطش بوسیدن بودیم و تنمون تو تب خواستن هم میسوخت محمد هم دستش رو پشت گردنم فرستاد و به جلو فشار داد و تو دهنم ناله وار گفت: لعنتی…
وقتی فاصلهی کمی بین صورتهامون افتاد با تفس نفس ناشی از تنگی نفس و کم آوردن گفتم: من… من… خیلی گشنمه… بکش غذا رو بخوریم!
مات سرجاش ایستاد.
تو چشمهاش یچیز نامعلوم بود اما سریع روی میز ناهارخوری گذاشتتم و عقب کشید.
بهم پشت کرد و مشغول غذای روی گاز شد.
با صدای تحلیل رفتهای که سعی در کنترلش داشت زمزمه کرد:
_ باشه عزیزم.
یخورده پشیمون بودم، اما فقط یخورده…
اون خیلی خوب بود که بخاطر من عقب میکشید و نیازش رو سرکوفت میکرد!