از جملهی منظور دارش سر پایین انداختم و امیرخان با عصبانیت لب هایش را به هم فشرد.
سکوتش باعث شد سوما خانوم جسارت بیشتری پیدا کند و با لحن نامطمئنی رو به رادان زمزمه کرد:
-پسر جون گوش کن ببین چی میگم، خیلی حرف ها داشتم بهت بزنم. با خودم قرار گذاشته بودم وقتی دیدمت تا میتونم بچزونمت و حالتو بگیرم!
خدای من…
این زن دیگر که بود؟!
هر چه میخواست را هر چه در دلش بود را بیکم و کاست میگفت!
-اما میبینم آتیش خواهرزادهم هنوزم تنده. میترسم یه کم دیگه پیش بره بهت حمله کنه و خون ناپاکت بمونه رو دستش. واسه همین میرم سر اصل مطلب… تو تا حالا ربطی به ما نداشتی اما اگه وصلتی سر گرفت و شدی دومادمون…
امیرخان حرصی لاالله الا اللهای گفت اما سوما خانوم ادامه داد:
-اگه خوشبخت شدین که خداروشکر اگه نشدین حق نداری این دخترو پس بفرستی. میشنوی چی میگم؟ تو خانواده ما طلاق پلاق مد نیست. نگاه به خواهرت نکن اگه من اینجا بودم عمراً نمیذاشتم اونم جداشه. برای همین خوب فکراتو بکن. اگه این دخترو گرفتی با وجود اون گذشته و رسواییتون تا آخر بیخ ریش خودته. میخوایش بسم الله نمیخوایش همین الآن دمتو بذار رو کولتو از این خونه برو بیرون!
از شدت حرص نفس هایم تند شده بود.
زنِ گستاخ با چند جمله هم برای من قدرت نمایی کرده بود. هم گندم را کوچک کرده و هم رادان را تحقیر کرده بود!
این دیگر چه وضعش بود…
نه جداً این چه وضعش بود؟!
رادان عصبی شده بود.
از همینجا هم میتوانستم صدای دندان قروچه کردن هایش را بشنوم اما در نهایت آرام اما مصمم گفت:
-همونطور که قبلاً بارها به همه اعضای این خانواده گفتم، زندگی خواهر من فقط به خودش مربوطه و تا جایی که میدونم اصلاً از اینکه تو جمع راجع بهش صحبت بشه خوشش نمیاد. اما در مورد خودم اگر… اگر به قول شما وصلتی سر بگیره. اگر گندمم منو…
-گندم خانوم!
امیرخان با صدای بلندی این جمله را گفت و رادان با چشم غرهای درست درمان که برایش رفت، دوباره تکرار کرد:
-اگر گندم خانوم هم زندگی با منو بخواد پاش وایمیستم. نمیخوام مثل مردهای دیگه که میرن خواستگاری حرف های قشنگ بزنم. من… من عاشق خواهرزاده شما نیستم سوما خانوم. هیچوقت نبودم اما آدمیم نیستم که از زیر بار مسئولیت هام شونه خالی کنم، در حقش اشتباه بدی کردم برای همین میخوام تلافات کارمو قبول و جبران کنم. البته اگه خودش و شما به عنوان خانوادهاش راضی باشید!
با حرف هایی که رادان زد، آنچنان دلم برای گندم سوخت که دلم میخواست بخاطرش یقهی برادر خودم را بگیرم.
این دختر گناهکار بود اما شاید حقش نبود وقتی آنقدر با عشق به مردی که دوستش داشت نگاه میکرد، همچین چیزهایی را آن هم در جمع بشنود!
نفس اندوهگینی که امیر کشید، نگاهم را از گندم جدا کرد.
با شانه های افتاده چنان به خواهرش نگاه میکرد که انگار شاهد غرق شدن و فروپاشی بزرگترین سرمایهاش در این دنیا است!
آنقدر ناراحتیاش زیاد بود که حتی عصبانیتاش را تحت شعاع قرار داده و عضلاتش وارفته شده بودند.
و این ها حق مرد گذشتهی من نبود… به ولله که نبود!
دلم میخواست جیغ بزنم لعنتی ها کمی آرامتر بتازید!
مگر نمیدانید که او از کودکی تا به حالا برای خوشبختی خانوادهاش روی همهی امیال و آرزوهای خود قمار کرده است؟!
و در این جمع تنها کسی که به نظر میرسید ذرهای ناراحت نشده شاید هم بهتر بود بگویم کسی که هیچ احساساتی ندارد و قفسه سینهاش تهی از قلب است، سوما خانوم بود که مانند یک قاضی بیرحم مجلس را در دست گرفته بود!
-فهمیدم… خب تو بگو ببینم دختر شنیدی حرف هاشو دیگه؟ میگه دوست نداره و از من میشنوی مردی که زنشو دوست نداشته باشه، عمراً درست حسابی سر زندگیش واینمیسته. انتظار هر غلطی رو باید ازش داشته باشی! خوب چشم و گوشتو باز کن فردا پس فردا نیای واسمون آبغوره بگیری. اگه با این آدم ازدواج کنی هر مشکلی داشتی حق نداری در این خونه رو بزنی… شیرفهم شدی؟!
گندم عسلی های غرق اشکش را با خجالت از امیرخان گرفت و مظلومانه گفت:
-هر چی باشه تحمل میکنم… چیزی نمیگم قول میدم.
انرژی سنگین همه فضا را گرفت و بعد از چند دقیقه سوما خانوم کنار امیرخان آمد.
آرام دستش را گرفت تا به نوعی کنترلش کند و رو به گندم و رادان گفت:
-برید تو حیاط اگه حرفی مونده بین خودتون بزنید و بیاید تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم.
گندم از ترس اینکه نکند امیرخان اعتراضی کند سریع به سمت حیاط روانه شد و وقتی که رادان هم به دنبالش رفت، امیرخان دهانش را باز کرد اما قبل آنکه توپ و تشرهایش شروع شود، سوما خانوم چند ضربه به بازویش زد و گفت:
-به خودت بیا پسر… داری میبینی دیگه این دختر از دستمون رفته. مثل خر دل داده. اگه الآن نذاری با آبرو راهیه خونهی بختش کنیم، پس فردا با شیکم بالا اومده میمونه رو دستمون… این خط این نشون!
-چی داری میگی… چی داری میگی سوما برای خودت؟ شیکم بالا اومده چه … مُردم مگه من!