دیگر نمیتوانست حتی یک لحظه بیشتر هم آن فضا را تحمل کند.
محکم پشت دست شمیم را بوسید و سریع از اتاق بیرون زد.
پله ها را با سرعت خیلی زیادی پایین رفت و بیتوجه به سرهایی که به طرفش چرخیدند، با عجله به طرف حیاط رفت.
شاید هوای آزاد کمکش میکرد تا بتواند نفس بکشد.
حقیقت خیلی ساده بود… دقیقاً مقابله چشمانش بود و چطور تا به حال متوجهش نشده بود؟!
نمیدانست اصل قضیه چه بوده است اما حال با تمام وجود مطمئن بود که شمیمش حتی به صورت ناخواسته هم گناهی نداشته است.
تنها گناه همسرش این بوده که دوستی رامبد و گندم را پنهان کرده و اگر قرار بود برای این موضوع عصبانی باشد، درستش این بود که فقط از خواهر خودش عصبانی باشد!
تنها او را بازخواست کند نه همسرش را چرا که شمیم فقط راز عاشقی دوستش را پنهان کرده بود از کجا میدانست که ممکن است همچین اتفاق های دور از انتظاری بیفتد…؟!
انگار هم اینکه عصبانیتش رفع شده و خشمش نسبت به شمیم از بین رفته بود، حقیقت توانست از پشت تلی از خاکستر بیرون بیاید!
حال میفهمید که چرا در اخبارها میگفتند مردی بخاطر عصبانیت لحظهای جان چند انسان را گرفت و یک زن بخاطر خشمی آنی، اقوام خویش را به قتل رساند!
-امیرخان؟
شاهین با قدم های بلند نزدیکش شد.
-چی شده؟ این چه حالیه؟
دم عمیقی گرفت و چرا هوا تا این حد خفه شده بود…؟!
-شاهین
-چیه؟ چی شده؟
-شاهین
-دِ مرگ هی شاهین شاهین چی شده؟ با شمیم دعوا کردی دوباره؟!
آنقدر فکرش درگیر شده بود که حتی نتوانست مثله همیشه به شاهین بتوپد که کشمش دُم دارد و حق ندارد زن های زندگیاش را بدون پسوند خانوم صدا کند.
-یه چیزی فهمیدم یعنی حس کردم. اگه درست باشه، اگه حسم درست باشه اصلاً نمیدونم باید چیکار کنم!
-چی فهمیدی؟!
-اگه درست باشه چطوری میتونم تو چشماش نگاه کنم؟ اگه درست بود و یه وقت خواست ولم کنه با چه رویی میخوام مجبورش کنم که اینجا بمونه؟!
-هان؟ در مورد کی داری حرف میزنی؟ درست تعریف کن ببینم چی میگی!
حس میکرد تا مرز ترکیدن پر از حرف ها و سوال های ناگفته است اما اصلاً نمیدانست از کجا شروع کند.
نمیدانست اما باید شروع میکرد.
احتیاج داشت که حتی اگر شده یک نفر حق را به او دهد و جلوی سکته کردنش را بگیرد!
شاهین از او دفاع میکرد مگر نه…؟!
هر چقدر هم که خطاکار باشد، رفیقش بود. باید دفاع میکرد و شاهین اگر شبیه خود دیروزش فکر میکرد، شاید نفس تنگش آزاد میشد!
همین که دهان باز کرد، همایی صدایشان کرد.
-دکتر؟ آقای خانی تشریف میارید؟ گندم جان بیدار شدن، همش چشمش به دره فکر کنم منتظر شماست!
شاهین خوشحال روی شانهاش کوبید.
-الآن میایم… زود باش امیر هر چی میخوای تعریف کنیرو سریع بگو. یا نه به نظرم برای یه ساعتم که شده بیخیاله ناراحتیاتشو. خواهرت صدات میکنه مرد خواهری که این چند ماه دهن همه رو بخاطر سلامتیش سرویس کردی، صدات میکنه!
نفس عمیقی کشید…
پس بالاخره زیبای خفته چشم باز کرده بود!
سر بالا گرفت و در دل گفت:
-این بارم شد بابا خداروشکر این بارم تونستم مراقبه امانتیت باشم. مراقبش بودم اما خداکنه وقتی سرم گرمه امانته تو بود، امانته قلبه خودمو لِه نکرده باشم… خدا کنه لِهش نکرده باشم!
دستی به شانهی شاهین زد و هر دو طرف اتاق گندم راه افتادند.
با دو حس مختلف گرما و سرما، با دو حس مختلف خوشحالی و ناراحتی، با دو حس مختلف عشق و غم که هر کدام نیمی از وجودش را
به خود اِشغال کرده بودند، به طرف اتاق خواهری میرفت که با وجود تمامه صاف و سادگیاش آغاز کننده بزرگترین امتحان زندگیاش شده بود و کاش تا به حال اشتباه پارو نزده باشد…!
_♡____