ناخودآگاه همانطور که لب هایم به گونهاش چسبیده بود، دَم عمیقی از عطر محشر تنش که با بوی تند و تلخ ادکلنی که همیشه استفاده میکرد، ترکیب شده بود گرفتم و آرامش به تک تک سلول هایم منتقل شد!
بوی خوش اما تلخی که همیشه از او ساتع میشد، برای من از هر شیرینی شیرینتر و دلچسبتر بود.
سر پایین گرفتم و بازدمم به گردن برنزهاش خورد و او حریص نیشگان محکمی از ران پایم گرفت و کاملاً مشخص بود که چقدر سخت در حال کنترل خودش است.
پاهایم که به زمین رسید، هر دو چشم باز کردیم و امیرخان با چشمانی خونآلود به طرف دیگر صورتش اشاره کرد.
-حالا اینطرف
میترسیدم… از دوباره نزدیکش شدن میترسیدم.
از او نه، از خودی که ممکن بود نتواند احساساتش را کنترل کند میترسیدم!
-اما گفتی یه بوس!
صدایش خشدار بود وقتی خیره به لب هایم زمزمه کرد؛
-اشتباه نکن عسل تعدادشو نگفتم!
با ناچاری که برایم به تلخی شراب نه بلکه به شیرینی میوه های بهشتی بود، دوباره روی پنجه های پایم بلند شدم و تا لب هایم به گونهاش نزدیک شد، سر چرخاند و دقیقاً مانند یک شکارچی لبم را میانه لب هایش کشید و عمیق و دیوانه وار شروع به بوسیدنم کرد.
آن کسی که دستانش بالا رفت و در موهای کوتاه و مشکی مرد مقابلش چنگ شد و سعی کرد متقبالاً ببوستش من نبودم! یعنی من بودم اما نباید… نباید…
با بیشتر در آغوش گرفته شدن توسط دست های قدرتمندش، نباید ها از ذهنم پَر کشید و حال من بودم که بیطاقتتر از خودش میبوسیدمش و شهد لب هایش را به کام میکشیدم.
هر دو در بیزمانی مطلق غرق شده بودیم و برعکس منی که با اغواگری ناخواسته و فوقالعاده ناشیانه در تلاش بودم تا سهم بیشتری از این بوسه داشته باشم، امیرخان لب هایم را محکم، مالکانه و بدون کوچک ترین رحمی میبوسید!
برعکس منی که از ضعف زیاد همهی وجودم میلرزید، او مقتدرانه و محکم ایستاده بود و تمام وزنم روی دستانش بودند.
وقتی هر دو دستش به ران هایم چسبید و مجبورم کرد که پاهایم را دور کمرش حلقه کنم، بدون کوچک ترین اعتراضی به خواستهاش عمل کردم و امیرخان قابلیت این را داشت که تنها با یک بوسه تمام ترس ها و امواج منفی را از من دور کند!
یک لحظه چشمانم باز شد و با دیدن پانیذی که کنار درختچهای ایستاده و شوکه به ما و این بوسهی آتشین نگاه میکرد، جگرم حال آمد.
امیرخان پشتش به او بود اما من کاملاً مشرف به دخترک بیشرم و گستاخ بودم.
جوری با نفرت و ناباوری نگاهم میکرد که انگار امیرخان شوهر من نه بلکه شوهر خود احمق و روباه صفتش است.
در تمام این مدت بدون این که هیچ اهمیتی به متاهل بودن امیرخان و وجود من دهد، مدام برایش اغواگری میکرد و خودشیرینی را به حد اعلا رسانده بود.
گرچه امیرخان سرد و خشک رفتار میکرد اما باید زن باشی، باید متاهل باشی، باید دیوانهوار عاشق شوهرت باشی تا بفهمی زمانی که یک
نفر جلوی چشمانت برای مرد تو لوندی میکند، وقتی مدام جلویش خم و راست میشود و خود شیرینانه غذاهای مورد علاقه همسرت را
درست میکند و عنوان میکند از صبح که چشم باز کرده برای پختنشان تلاش کرده و وقتی برای در رفتن خستگی شوهرت قهوه دَم
میکند و هزار و یک کار زنَنده و مزخرف دیگر انجام میدهد تا نشان دهد خیلی زود جایت را خواهت گرفت، چه درد کُشنده و تلخیست و بدون اینکه بتوانی به زبان بیاوری فقط محکوم به سوختن میشوی و بس…!
کم کم داشت نفسم میگرفت و امیرخان تا خواست عقب بکشد، اجازه ندادم و بیشتر خودم را در آغوشش حل کردم.
باید درسی به دختر گستاخ خانواده میدادم.
باید جایگاهام را یادش میانداختم و چه وقتی بهتر از این بوسهی پر عشق و شوری که خودش ناغافل شاهدش شده بود…؟!
امیرخان از خدا خواسته پذیرایم شد و صورت پانیذ هر لحظه سرختر و سرختر میشد و با آنکه تقریباً رو به خفگی بودم، تمام قلبم خنک شد!