رمان شالوده عشق پارت ۱۰۹

4.2
(20)

 

 

 

-این چه وضعیه؟!

 

 

اشاره‌اش به کفش های پاشنه بلند و سرخابی سوگل بود.

 

 

-چطور مگه آقا؟!

 

-برو عوضشون کن یه چیز ساده‌تر بپوش.

 

 

سوگل که مشخص بود چقدر به کفش هایش علاقه دارد با وجود ترسی که نسبت به امیرخان داشت، ناراحت گفت:

 

-چرا آقا؟ خیلی قشنگن که!

 

-عوض می‌کنی سوگل

 

-چشم

 

-یالا

 

 

سوگل رفت و متاسف سر تکان دادم.

 

 

-مجبوری تو همه چی دخالت کنی؟ آخه تو چیکار داری دختر بیچاره چی می‌پوشه چی نمی‌پوشه؟!

 

-اگر خودم باهاتون بودم دخالت نمی‌کردم.

 

-یعنی؟

 

-یعنی نمی‌تونم هلو بپر تو گلو رو تقدیم یه سری اَلندگ کنم.

 

-چه اَلدنگی؟ ندیده و نشناخته چرا همه رو قضاوت می‌کنی؟ بعدم سوگل خودش یه دختر بزرگه می‌دونه چی براش خوبه چی نیست. تو هم به عنوان یه صابکار حق نداری در مورد مسائل خصوصیش تعیین تکلیف کنی.

 

-سوگل کارکن منه و وظیفه‌ی منه که مراقبش باشم تموم شد رفت. بعدم خودتم همچین درست لباس نپوشیدی که وایسادی اینجا برا من نظر می‌دی.

 

-اووف امیرخان یعنی کافیه آدم یه جا بخواد بره، پدر درمیاری.

 

-خوبه پس نرید!

 

 

محکم پلک زدم تا گلدان کنار دستم را برندارم و در سرش نکوبم.

 

 

 

 

هیچ جوره نمی‌شد با اخلاق های مزخرف و خودخواهانه‌اش کنار آمد.

 

 

بی‌حواس گفتم:

 

-نمی‌دونم… نمی‌دونم واقعاً عاشق چیه تو شدم!

 

 

جدیت نگاهش رفت و جایش را یک شور عجیب و متفاوت گرفت.

 

 

-جوون… تو فقط از این سوالا بپرس.

 

 

سریع خنده‌ام را خوردم.

 

باید قبل از اینکه بهانه های دیگری جور می‌کرد از خانه بیرون می‌زدیم وگرنه هیچ بعید نبود که پشیمان شود!

 

 

کیفم را برداشتم و هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که گفت:

 

-شمیم

 

 

سر چرخاندم.

 

 

از دور بوسه‌ای حواله‌ام کرد.

 

 

-عاشقم شدی چون خوردنتو بلدم.

 

منظورش به بوسه‌ی چند ساعت قبلمان بود.

 

 

سرخ شدم.

 

 

-بی‌تربیت!

 

 

چشم گرد کرد.

 

 

-بی‌تربیت؟ حالا دیگه من شدم بی‌تربیت؟ اون توله سگی که مثل میمون از گردنم آویزون شده بود تو نبودی نه؟!

 

 

این بار از خجالت زیاد آتش گرفتم.

 

 

سریع و بدو بدو طرف حیاط رفتم و بی‌آنکه حتی به پشت سرم نگاه کنم، مستقیم داخل ماشین نشستم.

 

 

نفس نفس می‌زدم و پوستم گِز گِز می‌کرد.

 

 

خوب شدن گندم امیرخان را شبیه گذشته کرده بود و این موضوع هم خوشحال و هم مضطربم می‌کرد.

 

 

اگر گندم واقعا بازیمان داده باشد، چطور می‌توانست به برادرش نگاه کند؟ برادری که بخاطر او از همه چیزش گذشته بود!

 

 

اگر گندم این کار را کرده باشد، من به کنار چگونه می‌خواست حق امیرخان را اَدا کند…؟!

 

 

 

خیلی زود سوگل هم آمد و آقا نجمی در حالی

که برای امر و نهی های تمام نشدنی امیرخان سر تکان می‌داد، ماشین را راه انداخت و حرکت کردیم.

 

 

-شمیم؟ یه چیزی بگم؟

 

-بگو

 

-نمی‌دونم چطوری بگم… همیشه این حسو داشتم اما این آخرا خیلی بیشتر شده.

 

-دقیق توضیح بده ببینم چی می‌گی.

 

-من حس می‌کنم امیرخان یعنی درسته خیلی متعصبه اما بیشتر از اون انگار ترس از دست دادن داره، تو اینجوری فکر نمی‌کنی؟!

 

 

ناخواسته لبخند تلخی روی لب هایم نشست.

 

 

-مثلاً همین مهمونی انگار می‌خواست دلتو به دست بیاره که گذاشت بریم وگرنه از امیرخان این کارا بعیده. همه‌ش می‌خواد از همه چیز و همه کس مواظبت کنه. نمی‌دونم ولی انگار بیشتر از تعصب، ترس از دست دادن داره!

 

 

بی‌جواب سرم را به سمت شیشه چرخاندم و برای اینکه کنجکاوی‌اش بیشتر نشود سکوت کردم اما حق با سوگل بود.

 

 

امیرخان هر لحظه با این حس که نکند نتواند از اعضای خانواده‌اش مراقب کند، می‌جنگید و در اصل برای همین بود که سر جریان گندم تا حد خیلی زیادی داغان شد.

 

حس کرد نتوانسته از خواهرش مراقبت کند!

 

 

با آنکه دوست نداشتم حتی در فکرم کسی را قضاوت کنم اما با توجه به چیزهایی که امیرخان قبلاً برایم تعریف کرده بود، کاملاً مطمئن بودم که مسبب اصلی این حالت بیمارگونه‌اش کسی جز آذربانو نیست…!

 

 

_♡____

 

 

 

-بفرمایید خیلی خوش اومدین.

 

-ممنون سلامت باشید.

 

 

بالأخره وارد باغ ساسانی ها شدیم.

 

 

بادکنک های رنگی و گل آرایی فوق‌العاده در همان بدو ورود نشان دهنده این بود که آقا احسان برای خوشحالی پوریای عزیزم سنگ تمام گذاشته است.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x