رمان شالوده عشق پارت ۱۱۰

3.8
(26)

 

 

 

-شمیم جون… شمیم جون

 

 

پوریا با کلاه تولد آبی رنگش به سمتم می‌دوید و چشمان معصومش از خوشحالی زیاد برق می‌زدند.

 

 

-عشقم؟

 

 

دستانش را محکم دور پاهایم حلقه کرد و ورجه ورجه کنان بالا و پایین می‌پرید.

 

 

-اومدی… اومدی.

 

 

با لذت گونه‌اش را بوسیدم.

عطر تن کودکانه‌اش که فقط و فقط بوی پاکی می‌داد، برای منی که ناخواسته با گرگ ها و روباه ها همنشین شده بودم مثل عنصری حیاط بخش بود.

 

 

-تولدت مبارک عشق من… گفته بودم میام.

 

 

روی شکمم را بوسید و دستان کوچکش را بیشتر دور تنم پیچید.

 

 

-پای قولت موندی.

 

 

-معلومه اصلاً مگه می‌شه تولد پسر خوشتیپی مثله تو نیومد؟ کی دلش میاد آخه؟ ببین دوستمم با خودم اوردم.

 

 

پوریای مهربان و مودبم با لبخند به سوگل سلام کرد.

 

 

-سلام دورت بگردم، چقدر تو آقایی ماشالا!

 

-ممنون

 

 

سوگل با لب های ورچیده به شانه‌ام کوبید.

 

 

-چقدر کوچولوئه… بیچاره تو این سن یتیمم شده مادر…

 

 

سریع سرفه مصلحتیی کردم.

 

 

-عه پوریا جان می‌خوای تو برو پیش دوستات تا ما هم لباسامونو عوض کنیم بیایم پیشت.

 

 

چشم شیرینی گفت و تا دور شد نیشگان محکمی از بازوی سوگل گرفتم.

 

 

-آخ

 

-چی داری می‌گی جلو بچه؟!

 

-نفهمید که سخت نگیر.

 

-بچه‌س کَر که نیست!

 

-اووف خیلی‌خب از دهنم دررفت دیگه حواسمو جمع می‌کنم… اوه اوه شمیم اونجارو نگاه!

 

 

مسیر دستش را دنبال کردم و با دیدن اشکان ساسانی که با نیشی باز و همراه یک مرد دیگر به استقبالمان می‌آمد، اخم هایم درهم شد.

 

 

-چه جیگرایی… کاش همون کفش سرخابیارو می‌پوشیدم.

 

-ساکت باش سوگل به این پسره هم رو نمی‌دی خودش به اندازه کافی زبون دراز هست.

 

-ای بابا چرا خب؟ خودت شوهر کردی بذار بخت منم بازشه حداقل!

 

-ســـوگـــل

 

-تو خونه کم از دست امرونهی های امیرخان می‌کشم حالا تو هم بهش اضافه شدی، می‌دونم دیگه من آخر می‌ترشم. چند سال دیگه شماها همه دوتا توله سگ دورتونه اما من بخاطر این کارای شما ترشیده می‌مونم. می‌نویسم امضا می‌کنم… این خط این نشون!

 

 

 

 

خنده‌ام را به سختی قورت دادم اما ساسانی کوچک که به دو قدمی‌مان رسیده بود، لبخند کوچک روی لبم را اشتباه برداشت کرد و در حالی که همه‌ی دندان هایش را نشانمان می‌داد خوش‌آمد گفت.

 

 

ممنونی زیرلب گفتم و دست سوگل را گرفتم و به راه خود ادامه دادم.

 

 

متوجه جا خوردنشان شدم اما اهمیتی نداشت. کور نبودم می‌توانستم برق نگاهش را نسبت به خود ببینم و به همین دلیل نباید جوری رفتار می‌کردم که فکر کند ممکن است رابطه‌ای بینمان شکل بگیرد!

 

 

_♡_

 

 

مابقی شب در هاله‌ای از ابهام گذاشت.

 

 

فکرم پیش گندم و جسمم در شادی پوریا شریک شده بود.

 

 

ساسانی برای اینکه دعوتش را قبول کرده بودم چندین بار تشکر کرد اما ناخودآگاه بخاطر آن که گفته بود نمی‌خواهد امیرخان در تولد پسرش شرکت کند، از او دلگیر شده بودم و سردی آشکار رفتارم او را هم معذب کرد و سریع به سراغ مهمان های دیگرش رفت.

 

شاید رفتارم خیلی هم درست نبود اما هیچ نمی‌توانستم درکش کنم.

مگر امیرخان چه هیزم تری به او فروخته بود که مستقیماً در چشمان زنش نگاه می‌کرد و همچین چیزی را می‌گفت…؟!

 

 

در کل جز اصرارهای معذب کننده اشکان ساسانی و سنگینی نگاهی که مدام روی خودم حسش می‌کردم اما صاحبش را پیدا نمی‌کردم، یک مهمانی زیبا و بی‌نقص بود.

 

یک مهمانی زیبا و بی‌نقص بود اما در آخر زمانی که پوریا می‌خواست شمع هایش را فوت کند و بلند گفت تنها آرزویم دوباره دیدن مادرم است، تمام آن گل آرایی ها بادکنک ها و دسرهای خوشمزه مثل خار در چشمم فرو رفتند.

 

 

 

 

 

 

من خیلی خوب حس و حالش را درک می‌کردم.

 

 

خوب می‌دانستم هر چقدر هم خوش باشد، قلب کوچکش دیوانه‌وار دلتنگ است و حاضر است برای یک بار دیدن و بوییدن عطر مادرش همه‌ی عمرش را بدهد.

 

 

تند پلک زدم تا اشک های حلقه زده در چشمانم را حفظ کنم و بی‌توجه به سوگلی که با چند دختر جوان دوست شده و مدام کنارشان در حال رقصیدن بود، از سالن بیرون زدم.

 

 

امیرخان هم دلش خوش بود که مرا تنها نفرستاده است…!

 

 

روی ایوان ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.

 

 

-چرا انقدر ازم دوری می‌کنی؟ بخاطر مردی که سر یه اشتباه گذاشتت جلوی در اینجوری رفتار می‌کنی؟ به نظر خودتت ارزششو داره؟!

 

 

شوکه چرخیدم.

 

 

-ارزشی که برای خودت قائلی همینقدره؟ این نگاه مغرورو باور کنم یا دختری که مثله قدیمیا سوختن و ساختن تو زندگی مزخرف متاهلیشو تمرین می‌کنه‌رو؟!

 

-شما… شما چی دارید می‌گید؟!

 

 

جدی نزدیکم شد و نگاه اخمالودش را به صورتم دوخت.

 

 

-من واقعاً ازت خوشم اومده!

 

 

دهانم باز مانده بود و مغزم نمی‌توانست چیزهایی که شنیده را تحلیل کند.

 

 

-زنای زیادی تو زندگیم بودن اما عیارتو با همه کسایی که تا حالا دیدم فرق داره، متفاوتی و لیاقت کسی رو داری که ارزش جواهر وجودتو بفهمه!

 

-چی می‌گی؟ چی داری می‌گی برای خودت؟!

 

– فقط کافیه بدونم اِنقدری عاقل هستی که بدونی مردی مثل امیرخان به دردت نمی‌خوره. مردی که نتونه روابط بین خانوادش و زنشو کنترل کنه، کسی که اشتباه خواهر احمق خودشو پای یه زن دیگه بنویسه، مرد نیست. هان امثال اون بهش یه چیز دیگه می‌گن، بی غیرت؟ آره همین… بی‌غیرته می‌خوای عمرتو کنار همچین آدمی تلف کنی؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x