رمان شالوده عشق پارت ۱۱۲

4.4
(17)

 

 

 

-داداش

 

-اما می‌دونی چیه چون شمیمو نمی‌شناسی نمی‌ترسم. بالأخره دیر یا زود مجبوری از این عشق مسخره و یکدفعه‌ایت دست برداری. ترس

 

منه از اینه که تو امیرخانو نمی‌شناسی! اگه بفهمه تو به زنش چه حرفی زدی حتی اگه بفهمه تو ذهنت عاشق دختری که ماله اونه شدی،

دیگه حتی منم نمی‌تونم نجاتت بدم. می‌شنوی؟ نمی‌تونم! دهنتو سرویس می‌کنه… این خط این نشون!

 

 

سکوت شد.

 

 

حیرت زده نگاهم را در اطراف چرخاندم.

 

 

پانیذ با اشکان ساسانی دوست بود و اتفاقات خصوصی مان را برایش تعریف کرده بود!

 

 

به دروغ گفته بود که من بخاطر پول پیش امیرخان مانده‌ام!

 

 

درست بود که از لحاظ مالی قوی نبودم اما آن دختر روباه صفت واقعاً نتوانسته بود بال بال زدن هایم را برای امیرخان ببیند؟!

 

 

دیده بود… صد در صد که دیده بود و تنها خدا می‌دانست که چرا همچین اراجفی را به خورد این مرد داده است!

 

 

آقا احسانی هم که همیشه شیفته مرام و معرفتش بودم با وجود اینکه از خلقیات خاص و حساسیت های شدید امیرخان خبر داشت، از قصد مرا تنها به این مهمانی کشانده بود تا با برادر دیوانه‌اش که با چند دیدار کوتاه عاشق و شیدای من شده بود، تنها بمانم!

 

 

-من از شمیم نمی‌گذرم. تا خودش بهم نگه برو نمی‌رم! تو می‌دونی خوب می‌دونی که بعد صدف هیچ دختری به چشمم نیومد اما شمیم، اون… اون منو یاد صدفم می‌ندازه. همونقدر پاک، همونقدر معصوم، همونقدر لجباز و تخس، وقتی بهش نگاه می‌کنم اون صورت چشمای لامصبش منو از همه‌ی خاطرات مزخرفم جدا می‌کنه!

 

 

 

-تو عقلتو از دست دادی. واقعاً عقلتو از دست دادی. فقط چون شمیم تو رو یاد صدف می‌ندازه حق نداری بهش گیر بدی. حق نداری شرایطو براش سخت کنی. معذبش کنی. اون پیش من کار می‌کنه بهش قول دادم اونو تبدیل به یکی از حرفه‌ای ترین آشپزای این شهر کنم و یه کار نکن بخاطر مسخره بازیای تو زیر حرف خودم بزنم!

 

-یعنی چی؟ من بهت می‌گم کمکش کن تو بدتر می‌خوای شرایطو براش سخت‌تر کنی؟!

 

-دارم بهت می‌گم این کار عاقبت خوشی نداره. امیرخان کسی نیست که رحم داشته باشه. تو نمی‌شناسیش. نمی‌دونی چه گرگ بارون

 

دیده ایه. اون پسر از سن کم کار کرده. با هر نوع آدمی که بگی نشسته و پاشده. اندازه یه مرد هفتاد ساله تجربه داره. اسمش، فقط

 

اسمش به قدر کل هیکل تو اعتبار داره. دقیقاً مثل یه مار خوش خط و خال می‌مونه و کافی یه بار جلوی اون وقتی داری راجع به دختری

که ماله اونه حرف می‌زنی چشمات برق بزنه، اونوقت می‌بینی چجوری جفت چشماتو کور می‌کنه!

 

-من از امثال اون نمی‌ترسم. بعدشم مثل این که تو منو دست کم گرفتی. اون چی داره که من ندارم؟ پول؟ قدرت؟

 

-همه چیز پولو قدرت نیست وقتی می‌گم نمی‌شناسیش یعنی همین!

 

-من…

 

-عمو؟ بابا؟

 

 

صدای پوریا که آمد ناچاراً بحثشان را قطع کردند.

 

 

-عمر بابا؟

 

-چرا نمیاید تو؟

 

-داریم میایم پسرم داشتیم با عموت حرف می‌زدیم.

 

 

داخل که شدند آرام بلند شدم و حرصی چنگی به موها و گردن عرق کرده‌ام زدم.

 

 

امروز تمام عالم دست به دست هم داده بودند تا همه‌ی باورهایم را خدشه دار کنند.

 

 

اما اهمیتی نداشت. اجازه نمی‌دادم هر کس هر طور می‌خواهد با زندگی‌ام بازی کند و من مثل طفلان معصوم با گریه به ظلم هایی که در حقم، در حقمان می‌شد سکوت کنم و غصه بخورم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x