رمان شالوده عشق پارت ۱۱۴

4.4
(17)

 

 

 

سکوت شد و در حالی که منتظر بودم دوباره بازخاستم کند، سریع یک دستش پشت زانوهایم و دست دیگرش را پشت کمرم گذاشت و گهواره‌وار در آغوشش بلندم کرد.

 

 

-هیـن… چیکار می‌کنی؟ امیرخان؟!

 

-گفتی بغلم کن منم بغلت کردم!

 

 

خیلی راحت مرا روی دستانش نگه داشته و سمت خانه می‌رفت.

 

 

-امیرخان بذارم پایین زشته جلوی بقیه!

 

 

کف دست بزرگ و مردانه‌اش را روی صورتم گذاشت و سرم را به قفسه سینه‌اش چسباند.

 

 

-قرار نیست چون تنها زندگی نمی‌کنیم نتونم زنمو بغل کنم!

 

-مامانت از این کارا خوشش نمیاد بعدم یادت رفته من هنوز باهات قهرم؟

 

 

از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد.

 

 

-که قهری؟

 

-اوهوم!

 

-اما من با تو آشتی‌ام! بعدم زن نگرفتم که نگاهش کنم. هم تو هم بقیه باید به این بغل گرفتنا حتی به بیشتر از اینش عادت کنید!

 

 

حرصی مشتم را به بازویش کوبیدم.

 

چه انتظاری داشتم؟ وقتی از یک طرف می‌گفتم بغلم کن و از طرفی از قهر بودن صحبت می‌کردم، معلوم بود که هر طور عشقش بِکِشَد رفتار می‌کند!

 

 

وارد سالن شد و راه را برای هر گونه اعتراضی بست.

 

 

با ورودمان ساکت شدند و پانیذ با دیدنم در آغوش امیرخان چنان رنگ از رخش پرید که انگار فرشته‌ی مرگ را مقابلش دیده است!

 

 

-پسرم؟ چی شده؟!

 

-چیزی نیست.

 

 

خونسرد سمت اتاقمان رفت.

 

 

دستش که خیلی نرم در حال نوازش گونه‌ام بود و قلبش که محکم و قوی زیر گوشم می‌زد، آرامم کرد.

 

 

دم عمیقی گرفتم و روی صدای قلبش تمرکز کردم.

 

 

تپش هایی که یادم می‌انداخت زندگی هنوز آنقدرها هم کثیف و غیر قابل تحمل نشده است.

 

 

پاهایم که به زمین رسید، بدون آنکه اجازه‌ی جدا شدن دهد، شالم را از سرم کشید و با دکمه های بزرگ و طلایی رنگ مانتویم درگیر شد.

 

 

-خودم می‌تونم!

 

-می‌دونم اما دوست داره من دکمه هاتو باز کنم.

 

 

به دکمه های بالا تنه رسیده بود. خیلی آرام آن را باز کرد و سرش را جلو آورد.

 

 

حرارت به همه ی تنم منتقل شد و او مانند همیشه خوشحال از بازی کردن با منه بی‌تجربه، لب هایش را به گوشم چسباند و زمزمه کرد؛

 

-دکمه ها؛ بندها؛ زیپ ها باز کردن همشون تخصص منه عزیزم.

 

 

گلویی صاف کردم.

 

 

-اوهوم باشه هر وقت کمک ل..لازم داشتم میام سراغت!

 

 

سرش را کمی عقب‌تر برد و چشمانش که در فضای نیمه تاریک اتاقمان برق می‌زدند را به چشمانم دوخت و شیطان چانه بالا گرفت.

 

 

-بیا عزیزم منتظرتم فقط…

 

-فقط؟!

 

-تخصصم تو باز کردنشونه میونه خوبی با بستنشون ندارم.

 

 

خجالت کشیده بودم اما لبخند غیرقابل کنترلم را با حیله گری قاپ زد.

 

 

-خوشت اومد؟

 

کمی دل به دلش دادن به جایی برمی‌خورد؟

 

-با اجازه‌ی بزرگترا… بله!

 

 

منتظر بودم با جوابی گستاخانه‌تر نشانم دهد زبان ریختن برایش به هیچ عنوان کار درستی نیست اما باز هم مثله همیشه و هر بار نشانم داد که به هیچ عنوان قابله پیش بینی نیست!

 

 

صورت خوش تراشش کمی به راست متمایل شد و سپس خیلی سرخ و فرض لب های کوچکم را به کام کشید و بوسیدن اصرار آمیزش اغاز شد.

 

 

چشمانم روی هم امدند و امیرخان بدون آنکه مهلتی برای نفس کشیدن دهد یا حتی لحظه‌ای از گاز گرفتن غنچه‌ی لب هایم دست بردارد، عقب عقب به سمت تخت رفت.

 

 

 

با قلبی که از نزدیکی به معشوقش پر شوق می‌تپید و عشقی که مثله مخدر در رگ و پی تنم می‌پیچید، پذیراش آغوشش شدم.

 

 

در حالی که هم پر از هیجان بوسه و هم درگیر آرامشی عمیق بخاطر نوازش شدن توسط دست های جادویی‌اش بودم، غرق او و حس و حال با او بودن شدم و وقتی به خود آمدم که روی تخت دراز کشیده و من هم روی سینه‌اش بودم.

 

 

تن هایمان مماس یکدیگر و لب هایمان روبه روی هم.

 

 

هول شده کمی عقب کشیدم و بی آنکه ذره‌ای ناامید شود، لب هایش را به سمت چانه و گردنم سوق داد.

 

 

پوست نازک و ظریف گردنم در مقابله لب ها و بوسه های پرعطشش که مملو از حس مالکیتی پیچیده در عشق و شور فروان بودند، ضعیف بود. خیلی… خیلی زیاد ضعیف و بی‌دفاع مانده بود!

 

 

دستانش روی کمر و تنم بازی راه انداخته چشمانش لحظه‌ای از نگاه مخمورم جدا نمی‌شد.

 

 

موهایم را به یک طرف سوق داد و همین که انگشت اشاره‌اش خیلی نرم زیر سر شانه لباسم رفت و کمی پایین کشیدتش، سریع عقب کشیدم.

 

 

با نفس نفس روی پاهایش نشستم و او حرصی دستش را پشت موهایم چنگ کرد و سرم را جلو کشید.

 

 

-بیا اینجا دیگه فرار نداریم.

 

 

میلیمتری دقیقاً میلیمتری بیشتر فاصله نداشتیم که لب باز کردم و خیره در نگاهش که در آن لحظه فقط و فقط پر از عشق و تصاحب بود، لب زدم؛

 

-گردنبند مامانتو گندم برداشته!

 

 

دستش پشت سرم شل شد.

 

 

-برداشته و دادتش به رامبد ولی دقیق نمی‌دونم برای چی داده!

 

 

بینه لب هایمان فاصله افتاد.

 

 

-بدون اینکه بهت بگم رفتم جایی که رامبد قبلاً زندگی می‌کرد.

 

 

حال نوبت آبی هایش بود که گرد و خشمگین شوند.

 

 

-عموشو دیدم… باهاش حرف زدم.

 

 

دستی که دور کمرم حلقه شده بود، مشت شد و با وجود اینکه یک لحظه حس کردم گوشت پهلویم لِه شده، همچنان ادامه دادم.

 

 

زمانش رسیده بود…

 

زمان بازگو کردن دانسته ها رسیده بود!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x