نمیبوسید. کوچک ترین حرکتی نمیکرد اما لبانش را هم جدا نمیکرد!
گویی فقط خواسته بود صدایم را خفه کند…!
دستانش محکم پهلوهایم را گرفته و هرم نفس های خشمگین و آتشینش در حال سوزاندن لب ها و صورتم بود.
-وقتایی که زنم نبودی، تنها خواستم این بود که مال من شی. فکر میکردم این مرد عاصیو فقط تو میتونی آروم کنی. فکر میکردم آرامشم میشی اما نشدی! جنونم شدی…آتیشم شدی!
لب هایش روی لب هایم کشیده میشد.
ناراحت از حرف هایش چشم بستم که سر بالا گرفت و این بار بوسهای محکم به پلک بسته و مژه های خیسم زد.
با گفتن؛
-بزرگ شو!
آغوش گرم، دستان گرمتر و لب های سوزانندهاش را جدا کرد و بیآنکه حتی یک کلمه دیگر بگوید با قدم های بلند اتاق را ترک کرد.
لرزان روی تخت نشستم و چنگی به چتری هایم زدم.
عکسالعمل امیرخان به شدت گیجم کرده بود.
هر بار که فکر میکردم دیگر میشناسمش کاری میکرد که بفهمم من هیچ از او و شخصیت عجیبش نمیدانم!
میفهمیدم بعد از آن همه اطلاعات مزخرفی که در مورد تنها خواهرش فهمیده، احتیاج مبرمی به تنها ماندن دارد اما آن بزرگ شوی آخرش دیگر چه صیغهای بود…؟!
منظورش چه بود؟!
حرصی موهایم را بیشتر کشیدم و صدای جیغ خفیفم در اتاق پیچید.
دیوانه میشدم… بی شَک میانه این انسان ها دیوانه میشدم.
مستقیم سمت حمام رفتم و زیر دوش آب سرد ایستادم.
باید یادم میرفت.
باید خیلی چیزها را فراموش میکردم.
باید حرف های صبح دکتر شاهین را فراموش میکردم!
باید حرف های اشکان ساسانی را فراموش میکردم!
باید کاری که پانیذ در حقمان کرده بود را فراموش میکردم!
باید حرف های آزاده را نیز فراموش میکردم!
چشم بستم و با نفس نفس زنان تکیهام را به دیوار سرد و یخ زده دادم.
لعنت… این آخری هیچ طوره فراموش شدنی نبود!
نفس تندی کشیدم و حرف های چند ساعت پیش برای بار هزارم در ذهنم پیچیدند.
وقتی از مهمانی بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم آزاده، دوست مشترک من و گندم در دانشگاه زنگ زد.
بیاطلاع از حرف های تکان دهندهای که قرار بود بشنوم تماسش را وصل کردم تا مثلاً حرف های سَمی اشکان ساسانی از خاطرم برود!
روزها بود که امیرخان اجازهی دانشگاه رفتنم را صادر کرده بود اما آنقدر درگیر شده بودم که حتی وقت نمیکردم کارهای مربوط به رفتنم را انجام دهم.
مکالمه دوباره در گوش هایم پیچید و چنان سوختند که حس کردم گوش های بینوایم در حال خونریزی هستند.
-الو؟
-به به… به به ببین کی اینجاست! شما کجا اینجا کجا خانوم؟ وقتی اس ام استو دیدم برگام ریخت گفتم یعنی چی شده که یادی از ما فقیر فقرا کرده خوشگل خانوم.
معذب لبخند زدم و بعد از کمی حال و احوال کردن تا در مورد شروع ترم جدید پرسیدم، با جوابی که داد تمام تنم یخ زد.
-گندمو میدونم خانوم حال و هوای خارج داشت میخواست بِپَره. تو بگو ببینم چرا برای امتحانا نیومدی دختر؟ نمراتتم که خیلی خوب بودن آخه حیف نبود؟!
چه گفت…؟! اشتباه شنیده بودم مگر نه؟!
-چی؟!
-میگم گندم قرار بود بره براش مهم نبود تو چرا نیومدی؟
یکدفعه صاف نشستم و خیلی سخت بزاق گلویم را قورت دادم.
آزاده سکوتم را طور دیگری برداشت کرد و شروع کرد با ذوق از درستی کار گندم صحبت کردن.
-والا به نظر من که خوب کاری کرد. زن و شوهر باید همپای هم باشن…اول زندگی درست نبود جدا موندنشون.
گفت و گفت و گفت و من همانطور که به سیاهی جاده زل زده بودم فقط یک سوال در ذهنم وجود داشت،
گندم کِی و کجا تا این حد خودخواه شد؟!
چه زمانی این اتفاق افتاده بود…؟!
با چند سوال کوتاه و به لطف حرافی بیش از حد آزاده طولی نکشید تا یک جنبهی دیگر از چهرهی خواهر شوهر عزیزم برایم آشکار شود.
طبق تعاریف آزاده گندم گفته بود که قصد دارد همراه رامبد مهاجرت کند!
که رامبد بسیار مایل به این کار است و پیشرفتش را در نقطهی دیگری از این دنیا میبیند و او هم به عنوان شریک زندگیاش نمیخواهد اول زندگی همسرش را تنها بگذارد!
حتی از آزاده خواسته بود که از عمویش که در خارج از کشور است کمک بگیرد تا زوج جوانمان بتوانند یک خانهی خوب و مناسب برای خودشان پیدا کنند!
وقتی پرسیدم دقیقاً چه زمانی این موضوع را به تو گفته، بیاطلاع از حال وحشتناک من و همانطور که خرچ خرچ کنان خیارش را میجوید جواب داد؛
-والا یادم نیست اما فکر کنم اواخر ترم پیش بود. بهش گفتم واحدامونو با هم برداریم گفت این ترم اصلاً نمیخواد ثبت نام کنه و برنامهش یه چیز دیگهس…حالا چه خبر؟ من چندبار سر همین جریان خونه پیدا کردن بهش زنگ زدم اما خاموش بود. رفته دیگه مگه نه؟!
اواخر ترم؟ یعنی دقیقاً کمی قبلتر از همان زمانی که فهمیدیم رامبد قصد مهاجرت داد!
پس گندم خانوم هم قرار بوده برود…!