رمان شالوده عشق پارت ۱۲۹

4.3
(16)

 

 

تا دیدم به سمت کمد می‌رود ادا اصول درآوردن از خاطرم رفت و هول شده بلند شدم.

 

 

کوسن گاز گرفتنم را که دیده بود اگر موبایل شکسته را هم می‌دید، حتماً می‌فهمید چیزی سر جای خودش نیست.

 

 

-چیزه… امیرخان؟

 

-هوم؟

 

-میگم که…

 

-می‌شنوم.

 

-عه وقتی دارم باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن!

 

 

دیگر به مقابله کمد رسیده بود و فقط کافی بود سر پایین بگیرد تا موبایل را ببیند!

 

 

-چشم… دیگه؟

 

 

مضطرب جلو رفتم و بازویش را کشیدم.

 

 

پایش دقیقاً کنار موبایل بود…!

 

 

-مسخرم می‌کنی؟ به عنوان زنت حتی نمی‌تونم یه خواسته‌ی کوچیک ازت داشته باشم؟!

 

 

بالأخره توجهش جلب شد.

 

 

نگاهش را در سر تا پایم چرخاند و گفت:

 

-به عنوان زنم؟ به عنوان زنم خیلی چیزا می‌تونی ازم بخوای. هر چی که بخوایو بهت می‌دم اما به شرطی که جایگاهتو بفهمی و مثل اون رفتار کنی!

 

-خواهشاً دوباره برنگرد سر خونه‌ی اول!

 

 

حرصی آرنجم را گرفت و تنم را جلو کشاند.

 

 

-پررو شدی شمیم! خیلی زبونت دراز شده تو! رو دادم بهت؟ یادت رفته موقع حرف زدن با من باید حرفتو غرغره کنی؟!

 

-من…

 

 

خشمگین‌تر دست بزرگ و مردانه‌اش را پشت سرم گذاشت و کمی سر پایین گرفت.

 

 

-من خودم بهت رو دادم. خودم بهت بال دادم اما حواستو جمع کن توله، همونجوری که بهت بال دادم همونجوری هم می‌چینمش!

 

 

نفس های آتشینش در حال سوزاندن پوستم بود و چنان عصبانیت خفته‌ای در وجودش خوابیده بود که مطمئن بودم فقط با یک جرقه‌ی کوچک دیگر منفجر خواهد شد!

 

 

هنوز آنقدر احمق نشده بودم که هیزم روی آتش شوم!

 

 

ناراحت از حال و روزش جلوتر رفتم.

 

متعجب از اینکه چرا از خشمش نترسیدم و بدتر خودم را به بدنش چسباندم، ابرو بالا انداخت.

 

 

-چیکار می‌کنی؟!

 

 

حق داشت تعجب کند.

 

خودم هم خجالت می‌کشیدم اما خیلی خوب می‌دانستم که قلبم تماماً مطلق به این مرد است و نمی‌توانستم به سادگی از این حال خرابش بگذرم.

 

 

-چرا اِنقدر عصبانیی؟ چی ناراحتت کرده؟!

 

 

فکش منقبض شد.

 

 

-امیرخان؟!

 

 

چشم دزدید.

 

 

-چی می‌خواستی بهم بگی؟ زود بگو می‌خوام برم نمایشگاه.

 

 

لاپوشانی‌اش نگران‌ترم کرد.

 

 

-نمی‌خوای بهم بگی چی شده؟!

 

-چیزی نیست که به تو مربوط باشه.

 

-اما تو رو ناراحت کرده!

 

-برات مهمه؟

 

 

بدون ذره‌ای مکث جواب دادم.

 

-معلومه که مهمه!

 

 

نگاه منتظر و براقش مجبورم کرد که ادامه دهم.

 

-درسته خیلی رو اعصابی. اذیتم می‌کنی. حرصمو درمیاری. درسته نمی‌خوام باهات رو یه تخت بخوابم اما… اما…

 

 

و چقدر ادامه دادن مقابل نگاه مشتاق اما پر از مالکیتش سخت بود!

 

شبیه شکارچی بود که کاملاً از اینکه شکارش را در مشت دارد، با خبر است.

 

می‌دانست شکار کوچکش جز او چاره‌ای ندارد اما عاشق این بود که کفتر جلد بودن طعمه‌اش را حس کند!

 

 

-خ..خودت خیلی خوب حسی که نسبت بهت دارمو می‌دونی. دوست ندارم… دوست ندارم ناراحت ببینمت من…

 

 

بازوهایش که دورم پیچیده شد، سکوت کردم.

 

 

دستان پر از خالکوبی و سینه ی عضلانی‌اش محکم مرا به خود می‌فشرد.

 

 

سرم را به گودی گردنش چسباندم و چشم بستم.

 

با وجود همه چیز تنها جایی که حس می‌کردم در امنیت کامل هستم اینجا بود و بس…!

 

بوسه‌ای به زیر گوشم زد.

 

 

 

 

-من از تو چیزی نمی‌خوام شمیم… من از تو چیزی جز زن شدنت نمی‌خوام.

 

 

سرم را عقب داد و چانه‌ام را گرفت.

 

 

-جایگاهتو بفهمی برام بسه اونوقت شاید دیگه هیچی نتونه اِنقدر ناراحتم کنه!

 

 

نگاهم را به زیر انداختم که بوسه‌ی خیس دیگری روی لبانم زد و بی‌حرف کتش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.

 

 

_♡_

 

 

-چیز دیگه‌ای لازم ندارین آقا؟

 

-نه می‌تونی بری.

 

 

تا سوگل خواست برود پانیذی که دستش را به پیشانی‌اش تکیه داده بود، گفت:

 

-سوگل اون دمنوشه منو حاضر کن بعد شام بخورم، سرم خیلی درد می‌کنه.

 

-چشم

 

 

نگاهم را از ادا اصول هایش گرفتم و به بشقابم دوختم.

 

 

بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودیم تا مثلاً شام بخوریم!

 

یا شاید بهتر بود می‌گفتم امیرخان مجبورم کرده بود که در این شام خانوادگی شرکت کنم.

 

 

همه جمع شده بودند و نگاه هر کس جز امیرخانی که در راس میز نشسته و با سکوتی کامل مشغول غذایش بود، پر از حرف و سنگینی بود.

 

 

کلافه چشم بستم.

 

 

فقط همین شام خانوادگی را کم داشتم.

 

البته اگر می‌شد با وجود گندمی که روبه‌رویم نشسته و نگاهه سنگینش را حتی یک ثانیه از صورتم برنمی‌داشت، اسمش را شام گذاشت!

 

 

لقمه هایم طعم زهر گرفته و دوست نداشتم نگاهم حتی اتفاقی به او برخورد کند!

 

 

از گندم متنفر نبودم اما خودم هم نمی‌دانم چه مرگم شده بود…!

 

گویی در یک شب یک سیاهچله‌ی عمیق در وجودم باز شده و هر عشق و محبتی که نسبت به این دختر داشتم را در خود بلعیده بود!

 

 

-چرا نمی‌خوری مامان جان؟ می‌خوای بگم یه چیز دیگه آماده کنن؟

 

 

و بالاخره گندم خانوم نگاهش را به سوپ مقابلش داد!

 

 

با صدای ضعیفی گفت:

 

-دارم می‌خورم.

 

 

کلافه از جو سنگین در صندلی‌ام جا به جا شدم.

 

به طور رسمی زن امیرخان بودم اما بر سر این میز احساس اضافه بودن داشتم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x