امیرخان حرصی دست دراز کرد و همانطور که کمرم را میگرفت، عصبانی روی پاهایش نشاندتم.
دست هایش سخت و محکم پهلوهایم را گرفته بودند و دندان هایش حرصی روی هم ساییده میشدند.
خم شد و گاز تقریباً محکمی از بازویم گرفت و همراه جیغ بلندی که زدم، غرید؛
-مگه بهت نمیگم نخند توله سگ؟!
آنقدر خندیدم که به سرفه افتادم.
سریع لیوان آب را به لبم چسباند و با اخم موهای چسبیده به صورتم را کنار زد.
-کوفت
یک لحظه همهی غم ها، ناراحتی و عصبانیت هایم از خاطرم رفت.
بی حواس دستم را به شانهاش چسباندم و خندان گفتم:
-وای عالی بود… خیلی خوبی به خدا!
کمی که گذشت، خندهام جمع شد و تازه توانستم نگاه شیفتهاش را به طرح لبخندم ببینم و نشستنم روی پاهایش را درک کنم!
پاهایم دو طرف تنش و دستانش سخت و محکم دور کمر و پهلوهایم پیچیده شده بود.
سواستفاده گر بیشرم…!
تکانی به تنم دادم که محکمتر دست هایش را دورم پیچید و طوری به سینهاش چسباندتم که برای لحظهای نفسم گرفت.
-امیرخان؟!
دست بزرگ و مردانهاش را نه چندان آرام پشتم کشید.
-یه ذره بمون پیشم…چی میشه مگه؟!
نفسم را آرام بیرون دادم و عطر تنش ناخواسته در مشامم پیچید.
آنقدر در سکوت به کمرم دست کشید و ماساژ داد که انقباض عضلاتم از بین رفت.
هیچ حرکت بیشرمانه و گستاخانهای نداشت و فقط در حال ناز کردنم بود!
در آخر نتوانستم مقابله خواستهی دلم طاقت بیاورم و سرم را آرام روی شانهاش گذاشتم!
اینبار بوسهای به فرق سرم زد و لبخند روی لبانم کاشته شد.
با چشمانی بسته و غرق در سکوت و آرامش شب، راحتتر در آغوشش نشستم و شاید این زیباترین لحظهی امشب بود…!
_♡
-صبر کن… صبر کن یه لحظه باور کن قصد اذیت کردنتو ندارم!
قدم هایم را تندتر برداشتم و نجمی کجا بود؟!
-شمیم؟ شمیم جان؟
نمیدانستم کار و عکسالعمل درست چیست اما از یک چیز خیلی خوب مطمئن بودم،
اگر امیرخان در همین هفتهی اول دانشگاه میفهمید که با این مرد هم کلام شدم و یا آنکه بدتر از آن متوجه میشد اشکان ساسانی به من پیله کرده، دانشگاه رفتن که بر فرق سرم بخورد اجازهی به حیاط خانه رفتن را هم از من میگرفت!
صد البته که برای خواسته هایم میجنگیدم اما رویهی زبان نفهم و دیوانهی امیرخان را خوب میشناختم!
قطعاً دنیا را برایم جهنم میکرد…!
دیگر تقریباً در حال دویدن بودیم.
غروب بود و یک چشم به هم زدن تا سیاه شدن تمام آسمان فاصله داشتیم.
قرار بود مانند همیشه آقا نجمی به دنبالم بیاید اما وقتی از در بزرگ دانشکده خارج شدم، به جای او اشکان ساسانی را تکیه زده بر ماشین زیادی لوکسش دیدم.
چنان از دیدنش وا رفتم که پاهایم میخ زمین شدند و شوک بند بند وجودم را گرفت.
این حجم از پافشاری هیچ جوره برایم قابل درک نبود!
تا قدمی به سمتم برداشت، مانند یک طعمهی گیج شده جای آنکه به داخل برگردم و منتظر نجمی بمانم، مسیر خیابان کناری را در پیش گرفتم!
حال من بودم و او و خیابانی خلوت و ماشین های معدودی که از کنارمان میگذشتند…!
بالاخره رسید و نفس نفس زنان مقابلم ایستاد.
-چرا اِنقدر فرار میکنی آخه؟! مگه من هیولام؟!
پره های بینیام از عصبانیت باز و بسته میشد و با آنکه نمیخواستم او بفهمد اما ترسیده بودم!
از آخر و عاقبت این جریان ترسیده بودم…!
حرصی غریدم؛
-چرا دست از سرم برنمیداری؟ تو دیوونهای چیزی هستی مرتیکه؟ بابا میگم نمیخوامت! میگم یکی دیگهرو دوست دارم! میگم متعلق به یه مرد دیگهام! چرا ولم نمیکنی؟ میخوای بیچارم کنی آره؟ تو میخوای منو بدبخت کنی؟ آبرومو بِبَری؟ کاری کنی که همه منو یه زن نانجیب ببینن؟!
با قدم بلندی که به سمتم برداشت، تازه توانستم چشم های به شدت خونآلودش را زیر نور ماهی که به تازگی عرض اندام کرده بود، ببینم!
-هیچکس جرات نمیکنه راجع به نجابت دختری که من دوسش دارم زر مفت بزنه. خودم دندوناشو میریزم تو حلقش…تو به این چیزا فکر نکن عزیزم.
از لحن کشیدهی حرف زدنش، چشمان خونالودش و آن حالت شل و وارفتهای که ایستاده بود، اخم های درهم کشیده شد.
بینیاش را محکم بالا کشید و برق از سرم پرید.
خدایا مطمئن بودم چیزی مصرف کرده است!
اصلاً حال نرمالی نداشت.
زیرچشمی اطراف را پاییدم.
خیابان حتی از آن موقعی که در حال دویدن بودیم هم تاریکتر و خلوتتر بود.
-شمیم من…
ترسیده قدم بزرگتری رو به عقب برداشتم.
نالیدم؛
-به من نزدیک نشو!
-نمیخوام اذیتت کنم عزیزم من فقط میخوام کمکت کنم. بعدش اگه بازم منم تو زندگیت نخوای هیچ اشکالی نداره. من حاضرم تا آخر عمرم برای داشتنت صبر کنم عشق من!
به یکباره انگاری که تمام رگ های مغزم منفجر شد.
-چ..چی داری میگی؟ دیوونهای مگه نه؟ تو یه آدم روانی هستی! دست از سرم بردار دِ آخه چی از جونم میخوای؟!
با حالت مجنون واری سرش را به طرف گردنش کج کرد.
-فقط میخوام خیالم ازت راحت باشه. میخوام عشق زندگیم راحت زندگی کنه و بخاطر یه قرون دوهزار محتاج هر کس و ناکسی نباشه!
خدا لعنتت کند پانیذ…
خدا لعنتت کند که خزعبلاتت را به خورد این مرد دادی!