حرصی در صورتش براق شدم.
-این آخرین باری بود که سر راهم سبز شدی وگرنه دفعه بعد همه چیرو به امیرخان میگم و به خداوندی خدا قسم که نوک انگشتمم برای نجات دادنت از زیر دستش تکون نمیدم!
بیاهمیت دستش را به سمتم دراز کرد.
هول شده جیغ کشیدم و کولهام را محکم به سر و صورتش کوبیدم.
-ولـم کـن… بـرو عـقـب… بـرو گـمـشـو!
بند کولهام را گرفت و بیشتر مرا به طرف خود کشاند.
ماشینی که در حال حرکت بود، کمی جلوتر ایستاد و چراغ های روشنش مثل پیدا کردن کمک رسان در جنگلی تاریک بود.
جیغ زدم و بیشتر دست و پا زدم.
-کمک… کمـــک
اشکان بیاهمیت به تقلاهای من حرف های مزخرفش را تکرار کرد.
-مجبور نیستی بخاطر هیچی اون مردو تحمل کنی. من برات خونه میگیرم. خودم یه زندگی پر از رفاه برات فراهم میکنم. نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. فقط کافیه که به حرفام گوش بدی و دیگه پیش اون آدم برنگردی. من…
دست داغ و مردانهاش که به سرانگشتانم خورد، یک سطل آب سرد روی سرم ریخته شد.
نه… هرگز!
من متعلق به امیرخان بودم و به هیچ مرد دیگری اجازهی لمس کردنم را نمیدادم.
سریع به عقب هلش دادم و لگدی محکم به ساق پایش زدم.
تا دستش از دور دستم شل شد، بیتوجه به کولهام و مردی که تازه پیاده شده و با تردید و ترس کنار درب نیمه باز ماشینش ایستاده بود، با تمام توان دویدم.
هنگام رد شدن از کنار مرد چنان فاصله گرفت که انگار میترسید با برخورد من وجودش پر از کثافت شود!
احمق بزدل…!
الحق که مردانگی در بعضی از مردان مرده بود!
گوش هایشان کَر و چشم هایشان کور شده بود.
آنقدر قلب هایشان سنگی شده بود که میتوانستند بیاهمیت به جیغ و دادها و کمک خواستن های یک نفر تنها نگاه کنند و نگاه…!
به سر خیابان رسیدم و اتوبوسی که به نظر میرسید در حال به مقصد رساندن آخرین مسافران امشبش است، کمی جلوتر توقف کرده بود.
سریع خودم را از میانه درهای نیمه بازش داخل انداختم و بیتوجه به نگاه متعجب چند مسافر معدودی که روی صندلی ها جا خوش کرده بودند، روی اولین صندلی نشستم و دستانم را دور تنم پیچیدم.
ترسیده، لرزان و شوک زده بودم.
این مرد چه از جان من میخواست؟!
چرا رهایم نمیکرد؟!
اصلاً مگر میشد دوروزه این چنین واله و شیدای کسی شد…؟!
به خدا قسم که نرمال نبود و احتمالاً این حس و حالش بخاطر آن نامزدی است که از بخت بد روزگار شبیه من بوده!
با آن همه سَمنی که داشتم فقط همین شباهت به عشق سابق یک مرد دیوانه را کم داشتم که خدارا شکر این هم به کلکسوینم اضافه شد!
دست هایم را بیشتر دور خودم پیچیدم.
اشک هایم بدون اجازه میچکیدند و خیره در دل شب و خیابان هایی که هر لحظه خلوت و خلوتتر میشدند، پر از بغض بودم و چانهام سرجایش بند نمیشد.
مغزم قفل کرده و هیچ نمیدانستم که الآن دقیقاً باید چه کاری انجام دهم!
یک مرد همانطور که از کیفش کمی پول بیرون میکشید، از کنارم رد شد و کمی حواسم را جمع کرد.
شوکه دست در جیب کردم و با حس تلفن و بقیهی پولی که ظهر با آن از سلف دانشگاه قهوه گرفته بودم، نفس راحتی کشیدم و آرام ده تومنی و پنج تومنی مچاله شده را از جیب شلوار جین تنگم بیرون کشیدم.
دکمهی کنار گوشی را فشار دادم اما صفحهی همچنان سیاهش شبیه یک شوک مغزی عمل کرد و با قلبی که داشت دنده هایم را لِه میکرد، یک دفعه از جایم پریدم.
شب شده بود…
تلفنم خاموش بود…
همراه نجمی نبودم و بمب اصلی امیرخانی بود که چندین ساعت از من بی خبر بود!
با قدم های بلند خیابان تاریک را طی کردم.
تقریباً در حال دویدن بودم و نفسم از حجم بالای استرسی که در حال تحمل کردنش بودم، بالا نمیآمد.
مضطرب درب حیاط را باز کردم.
آرزو میکردم معجزهای شده باشد و امیرخان از این تاخیر بیاطلاع باشد.
نمیدانستم ساعت دقیقاً چند است اما آسمان تاریکه تاریک بود و خیابان ها هم تقریباً خلوت شده بودند.
برگ های ریخته شده زیر کتونی هایم میشکستند و سکوت در حیاط حاکم بود.
یعنی ممکن بود کسی نباشد و بتوانم قسر دربروم؟!
مقابل خانه رسیدم و همچنان هیچ صدایی نبود!
امیرخان چیزی نفهمیده بود مگر نه؟!
چرا که اگر فهمیده بود حال صدای فریادهایش تا هفت خیابان آنورتر میرفت!
به سختی بزاق گلویم را قورت دادم و تا دستم سمت دستگیره رفت، در باز شد و نگاهم در نگاهه دکتر شاهین گِره خورد.
ابتدا سرتاپایم را چک کرد و سپس با اعصابی خراب پلک هایش را محکم باز و بسته کرد.
-شمیم خانوم کجا بودین شما؟ امیر سکته کرد که…
ترسیده قدمی رو به عقب برداشتم.
فهمیده بود… مانند همیشه!
-من… من
با فرضی تلفنش را درآورد و همانطور که سوگل را صدا میزد، اشاره کرد که داخل شوم.
-الو امیر؟ نه بیاید اومدش.
دوباره نگاهی روانهام کرد و سر تکان داد.
-خوبه خوبه نگران نباش لازم نیست.