رمان شالوده عشق پارت ۱۳۷

4.7
(18)

 

 

 

 

مردک بی‌ناموس اسم خودش را هم وزن غیرت و لوتی گری کرده بود، غافل از آنکه نمی‌دانست امیرخان امثال او را خیلی خوب می‌شناسد!

 

روباه های کثیفی که هر طرف باد بوزد، به همان طرف تغییر حالت می‌دهند…!

 

 

-امیرخان؟ امیر حواست کجاست؟ با تو دارم حرف می‌زنم پسرم چی شده؟ چیکار داری می‌کنی؟!

 

 

لحظه‌ای چشم بست تا حاکم حال و روزش شود و فکر به آن مرد و شنیده هایش دیوانه‌ی دیوانگانش نکند.

 

 

-خیلی کارها قراره بکنم آذرسلطان! خیلی کارها و از همین حالا بهت میگم تو هیچ کدومشون دخالت نکن، حق نداری دخالت کنی.

 

-چی شده خب چرا یه کلمه حرف نمی‌زنی مامان جان؟!

 

 

نفس خشمگینش را بیرون داد.

سینه‌اش پر شتاب بالا و پایین می‌شد و مطمئن بود چشمانش خون‌آلود شده است و وای از نفسی که به سختی بالا می‌آمد.

 

 

-یه کم دیگه می‌بینی چیکار قراره بکنم زیاد عجله نکن!

 

 

همه را کنار زد و با لگدی محکم در چوبی کلبه را تا اخر باز کرد.

 

با دیدن اوضاع و احوال آنجا دلش غصه‌دار شد.

 

شمیمش سال ها برای اینجا زحمت کشیده بود…!

 

 

در زمانی نه چندان دور هر وقت نگاهش به این کلبه و گل های طبیعی که همه نشان از ذوق و شوق صاحبشان را می‌داد می‌افتاد، پر از حس زندگی می‌شد و حال فرقی با یک متروکه نداشت.

 

 

 

همه جا کثیف بود و در چند ساعت اخیر کارگران فقط توانسته بودند وسایله کهنه و زوار در رفته‌ای که آذربانو برای آنکه دل شمیم را بسوزاند، در اینجا روی هم انبار کرده بود را بیرون بِبَرند و فاصله‌ی زیادی داشت تا بتواند جایی برای ماندن شود.

 

 

ناخودآگاه چرخید و از کنار در متوجه شمیم شد که با چشمانی خاک گرفته از گوشه‌ی در به کلبه نگاه می‌کرد.

 

 

غم چشمان دخترک به حدی زیاد بود که نتوانست بیش از این تحمل کند و با نعره‌ای بلند، میز چوبی و قدیمی وسط سالن را تنها با یک ضربه شکست و از صدای بلندش همه عقب رفتند.

 

 

جلو رفت و حرصی فریاد زد؛

 

-همه باید کمک کنن این کلبه تا یک ساعت دیگه تمیز شه وگرنه وای به حاله تک تکتون!

 

 

آذربانو با دستی که روی سینه‌اش گذاشته بود، چشم درشت کرد.

 

 

-برای چی با این عجله می‌خوای تمیزشه امیرخان؟ من اینجارو انبار کرده بودم به کارمون نمیاد که!

 

 

ابرویش بالا پرید و ناخودآگاه پوزخند زد.

 

پس به کارشان نمی‌آمد… عجب!

 

 

با یک قدم بلند فاصله‌ی بین خودش و آذربانو را پر کرد و خیره در چشمان او با جدیت تمام گفت:

 

-باید تمیزشه چون قراره از این به بعد یه نفر اینجا زندگی کنه!

 

 

جمع در سکوت فرو رفت و با بی‌اعصابی که دیگر قادر به تحملش نبود، دستانش را محکم بر هم کوفت بلندتر از قبل فریاد زد؛

 

-یالا… یالا جمع شید کارمون زیاده!

 

 

نگاه تمام جمع حتی نگاه تمام کارکنانی که از نمایشگاه آمده بودند، به شدت عجیب شده بود.

 

 

عجیب و پر از حرفی که توانایی خواندنش را نداشت اما برایش مهم نبود او این تعجب را در چشمان کسی دیگر می‌خواست…!

 

تعجب و پشیمانی را فقط و فقط در نگاه دخترک پشت پنجره می‌خواست!

 

 

_♡____

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x