زمانی که امیرخان گفت کسی از بینمان قرار است در این کلبه بماند، زانوهایم سست شد و نگاه همه به سمتم برگشت.
نگاه هایی که بعضی پر از حس پیروزی و بعضی سرشار از دلسوزی بودند.
باورم نمیشد که قصد کرده این کار را هم بکند!
زبانم قفل شده و چنان پر از حس تحقیر و دلزدگی شده بودم که دلم میخواست تمام محتویات معدهام را مقابله چشمشان بالا بیاورم.
خیلی نگذشت که همه به جز آذربانو و آراسته خانوم وارد کلبه شدند.
سوگل هنگام رفتن با چشمانی پر اشک و شرمندگی بازویم را فشرد اما در نهایت او هم وارد شد و شروع به گردگیری کردن پنجره ها کرد!
کار کردنش پر از اکراه بود اما آنقدر از امیرخان میترسید که جسارت اعتراض کردن نداشت.
بیخیاله غرور و شخصیتی که تا این لحظه برای حفظ کردنش پای فشاری کرده بودم شدم و با سستی لبهی باغچه نشستم.
هر کار کردم نشد چشمانم را کنترل کنم.
سر بالا گرفتم و کار کردن انسان هایی که برای بیشتر شکسته شدن غرورم تلاش میکردند را نگاه کردم.
یکی جعبه های اضافی را جمع میکرد.
یکی دیگر در حال گردگیری کردن بود.
یکی دیگر زمین را جارو میکرد و از همه فجیحتر پانیذی بود که دستمال به سرش بسته و مانند یک سرخدمتکار به همه تکلیف میداد و خودش نیز با شوق و ذوق ملحفه های کثیف را جمع میکرد!
اولین باری بود که او را در حین انجام چنین کارهایی میدیدم.
اولین بار بود که از بیکلاسی تمیز کاری نمینالید و برعکس با ذوق و شوق همه را همراهی میکرد.
دلسوزی و یا بی حسی دیگران را اگر تاب میآوردم با خوشحالی رقیبی که کثیف بازی کردن را از بَر بود، چکار میکردم؟!
نگاهم به امیرخان که ارباب گونه بالای سرشان ایستاده بود و مدام فریاد عجله کنید سر میداد، قفل شد و حس میکردم در گلویم یک قلوه سنگ بزرگ وجود دارد که هر لحظه امکان دارد بترکد و تبل رسواییام بلندتر از قبل کوبیده شود.
اشک هایی که به سختی در حدقه چشمانم حفظشان کرده بودم بیاختیار چکیدند و سریع سر پایین انداختم.
خدایا چرا… خدایا چرا… خدایا چرا…؟!
چرا این بندهی ظالمت این توهین ها و تحقیرها را حق من میدید؟!
برای آنکه صدای هق هق هایم بلند نشود محکم لب گزیدم و مزهی خون با شدت در دهانم پیچید.
بیشتر سر در گریبانم فرو بردم.
باورم نمیشد واقعاً نمیتوانستم باور کنم.
مگر این مرد همین چند روز پیش سر اینکه باید کنارش روی یک تخت بخوابم برایم طومارها نگفته بود…؟!
مگر چندین بار سعی نکرد مستقیم و غیر مستقیم حالیام کند که باید برایش زنانگی خرج کنم…؟!
مگر مدام وظایفم را یادآور نشد؟!
پس حال چه مرگش شده بود؟!
بخاطر یک بار دیر آمدن میخواست جلوی همه مرا از خانه و اتاق خوابش بیرون کند؟!
مثل کسی که روی میخ نشسته، کسی که در بزرخ و میان زمین و آسمان مانده، لنگ در هوا مانده بودم.
تنها چیزی که در این لحظه میخواستم این بود که جایی تنها باشم تا با تمام وجود داد بزنم. گریه کنم و جیغ بکشم اما نه میتوانستم به سمت خانهی شان بروم و نه گردن و شانه هایم تاب و تحمل نگاه های سنگین و متاسفشان را داشت.
لب گزیدم و همانطور که بیصدا و با سری پایین افتاده اشک میریختم، خدا را صدا زدم.
خدایا خودت نجاتم بده!
خدایا مرا با این سیاهی ها تنها نگذار!
خدایا این ترس را… این درد را… این تحقیر را حق من ندان!
مگر بارها نگفتی همه را یکسان آفریدم؟
تو را به بزرگیت قسم اجازه نده اینچنین خوردم کنند… اجازه نده!
نفهمیدم چقدر گذشت، چند دقیقه بود یا چند ساعت…!
همه همچنان سر جاهای خودشان ایستاده بودند و گویی منتظر بودند تا پایان فیلم مزخرفی که امیرخان راه انداخته بود را به چشم ببینند.
تنها به کفش هایم خیره شده بودم و در تلاش بودم تا قدم بعدی فوق تحقیرآمیز امیرخان بزرگ را در ذهنم پیش بینی کنم.
یعنی جلوی همه دستم را میگرفت و مرا داخله کلبه میانداخت؟!
یا مثل دقایقی پیش که در خانه بودیم هر چه از دهانش درمیآمد را بارم میکرد؟!
لب هایم را با زبان تَر کردم و سرم را کمی به سمت در ورودی خانه چرخاندم.
اجازهی رفتنم را میداد؟ قطعاً نه و یک بلبشوی بزرگتر درست میشد.
کاش میشد وارد خانه شوم اما میترسیدم امیرخان یا آذربانو یکدفعه بگویند حق ندارم پا در آنجا بگذارم. آنوقت بود که مُردنم حتمی بود.
فقط کافی بود یک کلمهی دیگر بشنوم تا مثل یک چینی بَند زده از بلندترین ارتفاع دنیا بیفتم و خرد و خاکشیر شوم.
با صدای قدم های محکم و پر قدرتی که به سمتم برداشته میشد، سر بلند کردم و سعی کردم مثله همیشه قوی باشم.
سعی کردم ضعفم را از همه پنهان کنم!
امیرخان با اخم های درهم به سمتم میآمد.