رمان شالوده عشق پارت ۱۳۹

4.5
(24)

 

 

 

خاطره ی روزی که استارت ازدواجمان خورد، در ذهنم به تصویر کشیده شد.

 

 

گویی زمان در حال کش آمدن بود و مغزم در آن روز اسیر شد.

 

 

-من نمی‌دونم گه خورده کسی به اسم خاستگار پاشو گذاشته تو خونه‌ی من! اونم برای کی؟ برای توئه زبون نفهم!

 

-به من میگی زبون نفهم؟!

 

-آره دقیقاً با تواَم چندبار بهت گفتم میری بیرون اون زلفای لامصبتو بپوشون؟

 

-هیـن… چرا اِنقدر حرف الکی می‌زنی امیرخان؟!

 

 

می‌توانستم گرمای دستی که دور کمرم حلقه شد و محکم مرا تخت سینه‌اش کوبید را هنوز که هنوزه حس کنم!

 

 

-ربط داره. ربط داره چون من میگم. بسه دیگه چقدر دیگه می‌خوای منو رو انگشتت بچرخونی توله سگ؟!

 

-نم..نمی‌دونم راجع به چی داری حرف می‌زنی!

 

-هان پس نمی‌دونی! چند ساله خودمو پاره کردم بس که طرفت نخ و طناب فرستادم حالا میگی نمی‌دونی؟ گوش کن ببین چی میگم بچه، همین امروز می‌ریم یه حلقه می‌گیریم قد کله‌ت می‌اندازی تو انگشتت تا دیگه هر بی‌ناموس دی..ثی نتونه زل زل تو چشم منه خر نگاه کنه و زر زر کنه که عاشقه بندانگشتی خونه شده!

 

-یعنی چی؟! چرا باید ح..حلقه بخریم؟!

 

 

محکم روی قلبش کوبید.

 

 

-چون این وامونده بتونه نفس بکشه… بتونه بی‌عذاب وجدان عاشقی کنه برای توله‌اش!

 

-خانوادت…

 

-راضیشون می‌کنم تو به این چیزا فکر نکن. سندت شیش دونگ به نامم بخوره دیگه تمومه، غمی نمی‌مونه واسم به ولله!

 

 

آن موقع ها تازه تازه دل به دلش داده بودم و به یکباره چنان سخت قلبم به قلبش گره خورد که حتی فکر نبودنش در زندگی‌ام دیوانه‌ام می‌کرد.

 

 

در حدی که وقتی آنقدر دلضعفه‌آور از احساساتش گفت نتوانستم پای فشاری کنم و برای اولین بار در زندگی‌ام بیخیاله اصولی که همیشه داشتم، شدم.

 

 

چیزی نگذشت تا فهمیدم خیلی قبل‌تر از حتی دوست شدنمان من دل به دل این مرد داده بودم اما آنقدر دنیا و شخصیت هایمان با هم متفاوت بود و آنقدر مخالف رفتارها و عاداتش بودم که حتی جرات نمی‌کردم حسم را به خودم اعتراف کنم!

 

 

امیرخان که کنارم ایستاد، از فکر درآمدم.

 

 

از افکاری که هیچ کدام طبق نقشه های که کشیده بود، کشیده بودیم پیش نرفت.

 

 

ما نه زمان حلقه خریدن و نه فرصت جلب رضایت خانواده‌اش را پیدا کردیم!

 

 

ما حتی… حتی فرصت عاشقی کردن هم پیدا نکردیم!

 

 

با همان اخم های درهمش خم شد، آرنجم را گرفت و محکم بلندم کرد.

 

 

 

خدایا نکند بخواهد جلوی همه دستم را بگیرد و طرف کلبه پرتم کند؟!

 

 

من عاشق آنجا بودم اما زیر این نگاه های سنگین پا گذاشتن به آنجا شبیه رفتن به گورستانی سرد و تاریک بود.

 

 

نفس عمیقی کشیدم تا آرام شوم.

 

 

آروم باش شمیم آروم باش. به خودت مسلط باش. اشکال نداره. اصلاً بهتر هر چقدر بیشتر ناراحتت کنه، همونقدر کنار گذاشتنش راحت‌تر می‌شه. یه امشبو صبر کن فردا صبح اولین کاری که می‌کنی اینه که برای جدایی اقدام کنی فقط آروم باش.

 

 

امیرخان دستش را محکم دور پهلویم انداخت و با چسباندنم به خودش افکارم را آشفته‌ کرد.

 

 

حرصی تقلا کردم.

 

 

-چیکار می‌کنی؟ ولم کن خودم میرم.

 

 

اخم هایش در هم فرو رفت.

 

سر جلو آورد و حرصی غرید:

 

-خودت میری؟ غلط کردی که خودت میری. کجا به سلامتی؟ حالاحالاها با تو کار دارم من!

 

-امیرخان…

 

 

عصبانی‌تر اما با صدای آرامی غرش کرد؛

 

-به اندازه کافی سگ هستم شمیم تو دیگه رو مخم نرو. چته مثل بچه ها هر جا گیر میاری پهن زمین می‌شی؟ درست حسابی نمی‌تونی رو پاهات وایسی تو؟ حتماً باید مریض شی تا حالیت شه؟!

 

-چی؟!

 

-زهرمارو چی! کِی بزرگ می‌شی پس؟

 

 

گیج شده نگاهش کردم.

 

 

چه داشت می‌گفت؟!

 

 

از یک طرف می‌خواست مقابله همه تحقیرم کند و از طرفی دیگر فکر مریض شدنم بود…!

 

 

 

 

 

-امیرخان

 

 

دست بزرگش روی پهلویم محکم شد و نگاهش را به سمت خانه سوق دهد.

 

 

-امیرخان…

 

 

پهلویم را محکم فشرد.

 

 

-ساکت باش هنوز یادم نرفته شیرین کاریه امشبتو…رو مخ نرو چون خودت ضرر می‌کنی!

 

 

ناخودآگاه ساکت شدم و او صدا بلند کرد.

 

 

-بیا بیرون زود باش.

 

 

چه گفت؟!

 

شوکه مسیر نگاهش را دنبال کردم.

 

 

-می‌دونی که نظرم برنمی‌گرده… یالا!

 

 

در کمال تعجب طرف صحبتش گندم بود.

 

گندمی که پشت پنجره ایستاده و با شرمساری خیلی زیادی که حتی از این فاصله هم مشخص بود، سر پایین انداخته بود.

 

اینجا چه خبر بود؟!

 

 

-زود بــاش!

 

از صدای فریاد امیرخان پچ پچ همه شروع شد و گرد نگرانی روی صورت آذربانو پاشیده شد.

 

 

سریع جلو آمد.

 

 

-امیر چی شده؟!

 

 

هیچ جوابی به آذربانو نداد و نگاهش تیز و خشمگین به در خانه و در اصل به دختر پشت پنجره خیره شده بود!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x