کمی بعد در باز شد و گندم با قدم های آرام به سمتمان حرکت کرد.
پشت سرش هم دکتر شاهینی که تاکنون به ستون پشت سر تکیه داده بود، راه افتاد و نگرانی چهرهاش را پوشانده بود!
چیزی نگذشت که گندم شبیه یک گناهکار و با سری پایین افتاده مقابلمان ایستاد.
امیرخان رهایم کرد و فاصلهاش را با او به صفر رساند.
خیره به چشمان او صدا بلند کرد.
-بیرون!
و همین یک کلمه کافی بود تا در کسری از ثانیه همهی کارکنانی که از نمایشگاه آمده بودند به همراه آقا نجمی از خانه خارج شوند.
همچنان دستم را گرفته بود و طوری انگشتانم را محکم فشار میداد که استخوان هایش جیغ میکشیدند اما معلوم بود که اصلاً در حال خودش نیست.
طوری با خشم و حیرت خیره گندم شده بود که انگار اولین باریست که او را میبیند!
-توضیحی که بایدو پیدا کردی؟!
سر گندم پایینتر رفت.
-منم همین حدسو میزدم!
-امیرخان میگی چی شده یا نه؟!
دستش را به نشانهی سکوت مقابله مادرش گرفت و با خشم آشکاری که در تک تک کلماتش نشسته بود، گفت:
-از این به بعد اینجا میمونی. تا وقتی که یادت نیفتاده کی هستی و چه تربیتی داشتی، همینجا میمونی و برام مهم نیست که این موضوع چقدر طول میکشه!
خدایا… جدی جدی این حرف را به گندم زد؟!
در حالی که هنوزم منتظر بودم دستم را بگیرد و کشان کشان به طرف کلبه هدایتم کند، آرنج خواهرش را تقریباً محکم گرفت و او را با خود به سمت کلبه بُرد.
جیغ آذربانو بلند شد و تا خواستم جلو بروم دکتر شاهین اشاره کرد که کنار بایستم.
-چی داری میگی امیرخان؟ زده به سرت؟ یعنی چی؟ این چه رفتاریه؟!
-…
-امیرخان؟ با تو دارم حرف میزنم. زورت به زنت نمیرسه گیر دادی به طفل معصوم من؟
-…
-امیرخان با تواَم!
-…
پانیذی که مثل پشهای لِه شده به در چسبیده بود، تکانی به خودش داد و او هم همراه آذربانو شد.
-امیرخان چیکار داری میکنی این دختر خواهرته! چون از این پاپتی عصبانی هستی بقیهرو مجازات میکنی؟!
ناگهان امیرخان چنان فریادی زد که ضعف کرده و سریع به درخت پشت سرم تکیه دادم.
به زور روی پاهایم ایستاده بودم.
-زنت… زنت… زنت چی میخواید شماها از زن من؟ چی میخواید؟ چرا ولش نمیکنید؟ مگه من حیوونم که بخاطر یکی دیگه یه نفر دیگه رو تنبیه کنم؟!
-من…
-تو اصلاً چیکارهای این وسط که تو همه چی دخالت میکنی؟ یه طرف زنمه یه طرف خواهرم. به تو چه ربطی داره؟ یادت رفته کی جلوت وایساده؟ اون زبونتو از حلقومت بکشم بیرون تا موقع حرف زدن با من صد دوره حرفاتو قرقره کنی؟!
آذربانو شوکه هین کشیدهای گفت و من چشمانم داشت از کاسه در میآمد.
میدانستم امیرخان وقتی به سیم آخر بزند هیچ چیز جلو دارش نیست اما همیشه بخاطر آراسته بانو سعی میکرد کارها و حرف های پانیذ را زیر سیبیلی رد کند و این اولین بار بود که اِنقدر واضح و مقابله چشم همه اینچنین با دختر خالهی لوس و اشرافیاش صحبت میکرد!
دستمال گردگیری از دست پانیذ افتاد و ثانیهای بعد صورتش غرق اشک شد.
_♡_♡_♡_
آراسته خانوم دخترش که مستقیماً جلوی توپ و تشرهای امیرخان ایستاده بود را عقب راند و آرام گفت:
-باشه امیرجان آروم باش کسی منظور بدی نداره. ولی این کاری که داری با این دختر میکنی درست نیست. نگاهش کن رنگ و روش چطوری پریده. حالا درسته اشتباهاتی داشته و خودشو خیلی آزار داده ولی چند ماه گذشته، خیلی عذاب کشید. اگه الآن بخوای اینجوری مجازاتش کنی حاله روحیش بدتر میشه. اصلاً… اصلاً اگر حرف منو باور نمیکنی از دکترش بپرس. اینطور نیست دکتر شاهین؟!
آنقدر همیشه پانیذ خودش را در همه چیز دخالت داده بود که زن بیچاره نتوانست حتی به قدر یک کلمه از دخترش دفاع کند و شرمندگی بارز صدایش باعث شد که امیرخان سکوت کند و با همان صورت سرخ شده، سر بچرخاند.
نگاه ها به سمت دکتر شاهین که دست به سینه و با ناراحتی به صحنه روبهرویش خیره بود و چرخید و یکدفعه چراغی در ذهنم روشن شد.
نکند… نکند او چیزی به امیرخان گفته بود؟!
نکند حرف هایی را که به من زده بود را به امیرخان هم گفته بود؟!
نفسم در سینه حبس شد و لب هایم خشک شدند.
نه… نه همچین چیزی حقیقت نداشت. او چیزی نگفته بود!
آری قطعا چیزی نگفته بود و ناراحتی الآن امیرخان بخاطر جریان خودکشی گندم است!
حتماً حالا که او بهتر شده، قصد تنبیه کردنش را دارد.
به هر حال این امیرخان بود مگر نه؟ کسی که حتی از یک دیرکرد ساده هم نمیگذشت.
-من دوست ندارم تو مسائلتون دخالت کنم آراسته خانوم به من مربوط نمیشه الآنم اگر اینجام فقط برای کنترل حاله گندم خانومه.
با جواب خشک و رسمیه دکتر شاهین نگاه های امیدوار از رویش برداشته شد و من همچنان در حاله قانع کردن خودم بودم.
حتی جرات نداشتم به چشمان دکتر شاهین نگاه کنم تا مبادا چیزی که از آن میترسیدم را در نگاهش ببینم.
#