-ولی میدونی چیه؟ با همه ی وحشی گریا و پست بودنای تو امیرخان بزرگ، من تو رو مقصر اصلی نمیدونم. مقصر اصلی اون خواهر
هرزته که هم تو رو هم رامبد بیچاره منو بازی داد. رامبد بارها بهش گفت که نمیخوادتش… که نمیتونه بخوادتش ولی اون خواهرت
بهش پیله کرد و نفسشو برید. با یه مشت وعده و وعید پوچ، پسر بیچارهی منو هوایی کرد. اون دخترهی احمق این کارو کرد. وگرنه رامبد من که با دردش کنار اومده بود. خوب یا بد داشت زندگیشو میکرد. حداقل زنده بود… حداقل داشت نفس میکشید!
چند ثانیهای طول کشید تا حرف های مرد را درک و هضم کند و سپس مردمکانش گشاد شدند.
شقیقه هایش نبض زدند و رگ گردنش در حال ترکیدن بود.
خدای بزرگ… این مرد در چشمانش نگاه کرده و لقب هرزه را به دخترک مو طلاییاش نسبت داده بود؟!
با هجوم یکدفعهایش به سمت اتابک چنان غوغایی در کوچهی تقریباً خلوت به وجود آمد که گفتنی نبود.
بیآنکه حتی فرصت نفس کشیدن به آن مرد نفرت انگیز دهد، روی تنهش خیمه زده و با مشت هایی محکم از جای جای صورتش پذیرایی کرد.
-دی..ث بیناموس گه میخوری اسم خواهر منو به زبونت میاری. غلط اضافه میکنی تو … کثافت. بزنم از مردونگی بندازمت تا بفهممی غدغد کردن برای امیرخان یعنی چی؟!
آنقدر عصبانی و غیر قابل کنترل شده بود که هیچکس جرات نزدیک شدن نداشت.
در نهایت وقتی مقدار زیادی از خون اتابک یقهی لباسش را خیس کرد، نجمی دوان دوان از سر خیابان به سمتش آمد و عده ای از مردم هم جلو آمدند و به سختی جسم خونین اتابک را از زیر دست و پایش بیرون کشیدند.
به شدت نفس نفس میزد و میل به دردین تمامش را فرا گرفته بود.
نجمی با خواهش سعی داشت آرامش کند اما اتابک بیتوجه به نفسی که دیگر بالا نمیآمد و پاهایی که هیچ جوره توان ایستادن نداشتند، تیر آخر را هم زد.
-خ..خواهر تو با پ..پول دزد..دزدین، با کِش رفتن گر..گردنبند ما..مادرش، با وع..وعده و وعیده خارج از کشور بچه برادر منو ت..تباه کرد. ح..حالا من با خ..خونم مینویسم و ا..امضا میکنم که از الآن تا… تا آخر عم..عمرم هر کاری که از دس..دستم بربیاد، برای ضربه زدن ب به تو و خا..خانواده لع..لعنتیت بکنم. امیرخان ق..قسم میخورم!
مرد بیهوش شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.
از تهدیدش نه اما از لحن و حرفای مطمئنش در مورد گندم داشت دیوانه میشد.
از روزی که شمیم حرف زده بود، شَک در دلش نشسته بود اما نمیخواست بیشتر از این خطاهای گندم را باور کند.
اگر باور میکرد، باید قبول میکرد که نتوانسته خوب ازش مراقب کند و به جای یک دختر شیرین یک حیلهگر مکار بزرگ کرده بودند!
و اگر قبول میکرد، آنوقت بود که آن حس جهنمی برمیگشت!
حس از دست دادن… حس اینکه نتوانسته درست حسابی از مسئولیتش مراقبت کند و حس اینکه نکند گندمش را هم مثل آبانش از دست داده است!
با گلویی که بخاطر یاد آبان افتادن دردناک شده بود، دست در جیب کرد و چند اسکناس درشت به پسرک کافه چی داد تا خرابی های به بار آمده و شکستن یکی از صندلی هایش را جبران کند و بیآنکه اهمیتی به نگاه های سنگین دهد، با گام های بلند سمت ماشینش که سر کوچه پارک شده بود راه افتاد.
باید همین حالا با گندم حرف میزد.
اینبار نه به اشک چشم هایش نگاه میکرد و نه به حال خرابش!
دخترک باید جواب این همه حرفی که پشت سرش زده میشد را میداد.
باید از خود دفاع میکرد.
باید توضیحات قابل قبولی را عنوان میکرد تا نفس بند آمدهاش برگردد.
نجمی دوان دوان دنبالش آمد و هراسان گفت:
-آقا جلوی این همه آدم کتکش زدین؟ اگر پس فردا شاکی شه چی؟ این همه هم شاهد داره!
با چشمانی تنگ شده نجمی را برانداز کرد.
-مگه دختر بچم که ببرمش کوچه خلوت تهدیدش کنم؟ به جهنم هر غلطی میخواد بکنه بکنه. به … نیست.
نجمی که فهمید روی دنده دیوانگیاش افتاده، سریع حق با شماستی گفت و مجبوراً در صندلی کمک راننده نشست.
نفهمید چگونه آن مسافت طولانی را طی کرد و بیتوجه به نجمی که با ترس به صندلی ماشین چسبیده بود، با جیغ شدید لاستیک ها ماشین را مقابل در بزرگ خانه متوقف کرد و یکدفعه به یاد شمیم افتاد.
غروب بود و تا آمدنش کم مانده بود.
سریع نجمی را به دنباله او فرستاد و با عجله به سمت خانه دوید.
اما زمانی که شاهین در حیاط آرنجش را گرفت و پاپیچ شد که باید همان لحظه حرف بزنند، حتی حدسش را نمیزد که قرار است دوباره چه جهنمی را تحمل کند!
بعضی از کلمات، بعضی از جملات، بعضی از حرکات، بعضی از سکوت ها، اسیدی بودند!
مثله:
-امیر احتمالاً گندم خیلی زودتر از اینا خوب شده!
مثله:
-به نظر میاد این مدت داشته بازیمون میداده!
مثله:
-این نمیتونه کار یه آدم نرمال باشه اما متاسفانه نظر من و دکتر همایی به عنوان دکترش اینه!
مثله:
گندمی که ناخودآگاه متوجه حرف های شاهین شده بود و سپس تنها چیزی که در چشمان او دید، ترس بود ترس!
ترس از رسوایی!
ترس از آبروریزی!
انتظار داشت دخترک قیل و قال کند و حتی خواستار بیرون انداختن شاهین شود. اما تنها کاری که گندم کرده بود، این بود که با گریه سکوت کند!
داشت دیوانه میشد.
در انتهای حیاط ایستاده بودند.
هر چقدر فریاد کشید که بگو دروغ است، من باورت میکنم!
هر چقدر مواخذهاش کرد و حتی هر چقدر که خواهش کرد، هیچ چیز عایدش نشد.
جز سر گندم که مدام پایینتر میرفت، هیچ چیز دستگیرش نشد!
خدایا جدی جدی گندم هیچ توضیحی نداشت…!