و وقتی قلبش داشت از حقیقت کثیفی که فهمیده بود میایستاد، نجمی دوان دوان و با چشمانی نگران نزدیک شد و تا گفت دقیقاً دو ساعت است که از شمیم بیخبر است، شبیه کسی که ناگهان یک سطل آب یخ روی صورتش میریزند، چند نفس عمیق کشید.
خشمش، دردش، دیوانگیاش را فراموش کرد.
ممکن بود شمیمش نیاز به کمک داشته باشد!
برای ساعتی همه چیز را به قعر جهنم فرستاد و در صورتی که از نگرانی زیاد دهانش تلخ شده بود، تهدیدوار رو به گندم گفت:
-میری تو اتاقت درو قفل میکنی. با هیچکسم حرف نمیزنی تا برگردم.
سپس با عجله برای پیدا کردن شمیم رفت.
-به چی داری اِنقدر عمیق فکر میکنی؟!
با انگشت شست و اشاره گوشه چشم هایش را فشرد و نفس عمیقی کشید.
-به روز مزخرف و جهنمی که گذروندم!
-امیر تو همیشه همه سعیتو برای خانوادت کردی. گاهی بعضی چیزا از کنترل ما خارجه. اِنقدر خودخوری نکن مرد!
بیاهمیت به حرف شاهین گفت:
-از اون دوتا پرستاری که قراره برام بفرستی مطمئنی دیگه؟
-امیرخان…
-پرسیدم مطمئنی؟!
شاهین آرام سر تکان داد.
از اینکه امیرخان حتی اجازه نمیداد تا کمی دلداریاش دهد، ناراحت بود.
این مرد چه فکری با خودش میکرد؟!
قلبش که از سنگ نبود. چرا عادت کرده بود بار غم هایش را فقط و فقط روی شانه های خودش بِکِشَد؟!
متوجه نبود که اینگونه خیلی زودتر شکسته میشود؟!
خیلی زودتر شور و شوق زندگی از وجودش میرود؟!
-خوبه به همایی هم بگو بیشتر از قبل سر بزنه در ضمن،
تیز نگاهش کرد و ادامه داد…
-ایندفعه هر چیزی بود همون موقع باید بفهمین و بهم بگید. دفعه بعد بیای بگی گولمون زد و فلان، مطمئن باش اول از همه حرصمو سر تو خالی میکنم!
در چشمان امیرخان هیچ نشانی از شور و شوق زندگانی نمانده بود و شاید اشتباه میکرد!
شاید امیرخان بزرگ خیلی قبلتر از این ها در خودش شکسته بود و کسی صدایش را نشنیده بود…!
ناراحت گفت:
-حواسم هست خیالت راحت باشه.
امیرخان خوبهی آرامی زمزمه کرد و سپس بیاهمیت به او راهش را کشید و رفت.
از پشت به بازوهای عریض و مردانهاش خیره شد و آرزو کرد که شمیم کاری برای این مرد کند. چون اینطور که بوش میآمد جز او و جز قدرت عشق هیچ کاری از دست بنده های دیگر ساخته نبود… هیچ کاری!
_♡____
امیرخان:
در اتاق را آرام پشت سرش بست و در سیاهی گام برداشت.
کمی جلو رفت و چراغ خواب را روشن کرد.
زمانی که نور اندک کمی در فضا حکم فرمایی کرد، با دیدن تصویر مقابلش نفسش بند آمد.
خواب بود یا بیدار…؟!
این دختر یک انسان بود یا یک الهه!
با سستی قدم دیگری برداشت و نگاه پر حظش را در سرتاپای تن برهنه شمیم و چشمان بستهاش چرخاند.
آرام کنارش زانو زد و تا گونهاش را نوازش کرد، اخم هایش درهم شد.
گونه های لطیفش یخ زده بودند.
به سرعت برخواست و پنجره های باز اتاق را بست و سپس با عجله دستانش را دور تن شمیم حلقه کرد.
دیوانه شده بود…؟
آخر کدام انسان عاقلی با تن برهنه روی زمین میخوابید؟!
شمیم را که در آغوشش بالا کشید، بوی خوش موهایش در مشامش پیچید و لحظهای از حس شدیدی که در تنش پیچید، زانوهایش لرزیدند.
به سختی سرپا ایستاد و شمیم را در آغوشش جا به جا کرد.
از ترس آنکه نکند دوباره آن بوی ویران کننده تعادلش را بر هم زند، سریع به سمت تخت راه افتاد و دخترک را روی آن خواباند.
میخواست فاصله بگیرد.
میخواست حداقل یک امشب که تا این حد غمگین و نابود شده بود، از شمیم فاصله بگیرد.
حق نداشت او را شریک غم هایش کند چرا که آنقدر سر این موضوع به این دختر بدهکار بود که سنگینی وزن تمام ناراحتی هایی که امروز تجربه کرده بود، به پای عذاب وجدانی که با فهمیدن حقایق نسبت به شمیم پیدا کرده بود، نمیرسید و حتی نزدیک به هم نبودند!
در اصل بعد تمام گَندهایی که خودش و خانوادهاش در این چند ماه به زندگی این دختر زده بودند، بـایـد فاصله میگرفت! اما بوی خوش موها، تن نحیف و بلورین و حس آرامشی که همیشه از او میگرفت، اجازهی عقب نشینی نمیداد!
سر خم کرد و با نفس عمیقی که در موهای شمیم کشید، حس زنده شدن، جوانه زدن، در وجودش پیچید و لعنت که مخدری قویتر از او برای این مرد وجود نداشت.
دم عمیق دیگری گرفت.
بینیاش را زیر لالهی گوش شمیم چسباند و دستش را چنگ پهلویش کرد و او را بیشتر به طرف خود کشید.
به جای پتو از نیمی از تنش برای پوشاندن تن الههی دلبر استفاده کرد و با دقت ریز به ریز صورتش را کاوید.
چشمانش قفل صورت ناز شمیم و ذهنش مثل قطعات فیلم تمام لحظاتی که بعد از خودکشی گندم با هم جنگیده بودند را برایش به تصویر میکشید.
چانهاش سفت شد و از خشم زیادی که نسبت به خود پیدا کرده بود، به نفس نفس افتاد.
- شمیم در خواب چرخی زد و رو به پهلو و به سمت او خوابید.
دست کوچکش بالا آمد.
آن را دور گردنش انداخت و کمی بعد دقیقاً همانطور که برازندهی دلبرهای ذاتی این دختر بود، خودش را در بغلش چپاند.