-به نظرت کار درستی کردی که گندمو فرستادی کلبه؟
سر بلند کرد و خیره به آن الههای که موهای بلند و مشکی رنگش روی کمر برهنهاش ریخته شده و نیم رخ زیبایش به سمت او بود، چشم دوخت.
این همه خطا را چطور باید جبران میکرد؟!
-امیرخان؟
سریع جلو رفت و بیتوجه به تقلاهای کوچک شمیم دستانش را از پشت دور تن ظریف او حلقه کرد و محکم در آغوشش گرفت.
-امیر؟ ولم کن چیکار میکنی؟!
سرش را در گودی گردن شمیم فرو برد و نالید:
-اگه فقط یه ذره هم دوستم داری یه امشبو باهام لج نکن شمیم… فقط یه امشبو ل..لطفاً!
_♡_
شمیم:
لطفاً را به سختی زمزمه کرد و باعث شد تکان سختی بخورم.
بخاطر حجوم اتفاقات یکدفعهای سرم سنگین شده بود و گیج میزدم اما نه آنقدر که نفهمم چیزی این میان سرجای خودش نیست!
این امیرخان، امیرخان همیشگی نبود…!
طوری که انگار در حال پرستش من است، به تنم چسبیده و حلقه سفت و سخت دستانش یک خفگی شیرین داشت اما امیرخان دیروز و امروز نبود! حتی آن امیرخان همیشگی هم نبود!
چه خبر شده بود…؟!
آرام ماندنم باعث شد با دستی که دور شکمم حلقه کرده بود، دوباره روی تخت بخوابانتم.
روی ملحفه ها دراز کشیدم.
سکوتش آنقدر غمگین و حال چشمانش طوری خراب بود که دلم نیامد مانند همیشه لجبازی کنم و نشانش دهم که نمیتواند به من زور بگوید.
گرچه اینبار زور نگفته بود…!
لطفاً گفته بود… عجیباً غریبا!
خیلی سریع پیراهنش را از تنش درآورد و دستش به سمت کمربندش که رفت، سریع نگاه گرفتم.
برهنه بودنم مقابله او با برهنه بودن او مقابل من زمین تا آسمان فرق داشت!
کمربندش را کنار تخت انداخت اما برعکس تصورم دست به شلوار مردانه و خوش دوختش نزد.
دوباره و سریع کنارم دراز کشید و زمزمهی آرامش که میگفت:
-لُختی کمربندم شکمتو اذیت میکرد.
باعث شد که ناخودآگاه پلکم بِپَرد و اشک در چشمانم حلقه بزند.
این امیرخان، همان امیرخان عاشق پیشه بود مگر نه…؟!
همانی که مدت ها دنباله یک چرخ خیاطی خاص میگشت تا فقط با یک دکمه کار دوخت و دوز را انجام دهد!
همانی که موهای خیس و سشوار نشدهام نگرانش میکرد!
همانی که لباس کمم در زمستان اخمالودش میکرد!
همانی که طاقت یک لحظه لبه بلندی ایستادنم را نداشت!
همانی که…
همانی که…
همانی که…
هزاران از این همانی ها او در مورد او وجود داشت و همین همانی ها باعث شده بودند که قلبم را تمام و کمال به او ببازم!
همانی که چند ساعت قبل به روی زمین نشستن و مریض شدنم خرده گرفت و حال حتی در اعماق ناراحتی خودش به فکر اینکه سگک کمبرندش پوست تنم را نخراشد، بود!
برای اینکه نفهمد سریع نَم اشکم را گرفتم.
یعنی میشد کمی امیدوار بود…؟!
یعنی امیرخان گذشته برگشته بود…؟!
تنم را که زیادی برای آغوش بزرگ او متناسب بود و کاملاً میتوانست حاکم بر آن باشد را در بغلش چپاند.
سپس سرش را روی سینهام گذاشت و چشم بست.
محکم، مسلط و پر از مالکیت!
گویی با ارزشترین داراییاش هستم و او به هر قیمتی که شده باید در آغوشش حفظم کند!
مثله بچه ها بغلم کرد و خوابید.
آنقدر مظلوم شده بود که نتوانستم کلمهای اعتراض کنم و شوکه به موهای مردانهاش چشم دوختم.
فهمیدن کار گندم بهمش ریخته بود اما این حالتش یعنی… یعنی ممکن بود همه چیز را فهمیده باشد؟!
ممکن بود در مورد کارهایی که گندم کرده بود، تحقیق کرده باشد؟!
لب گزیدم و دستانش سختتر مرا به خودش فشرد و تا خواستم اعتراض کنم، صدای بمش بلند شد.
همراه بوسهی محکمی که به زیر گردنم زد، گفت:
-بهت قول میدم دیگه هیچوقت نه خودم اذیتت میکنم و نه اجازه میدم کسی کوچکترین آسیبی بهت بزنه… بهت قول میدم شمیمم!
اینبار نتوانستم اشک های سرکش را کنترل کنم و صورتم خیس شد.
حس دوندهای را داشتم که بعد از مدت ها تلاش به مقصودش رسیده.
گرچه خسته، غمگین، ناراحت و فوقالعاده زخمی بود اما بالاخره رسیده بود…!
آرام بینیام را بالا کشیدم.
سر بالا گرفت و دقیقاً همانطور که روی تنم خیمه زده بود، نگاهم کرد.
چشمانش در تاریکی برق میزدند و بغض مردانهاش کاملاً نمایان بود.
خدایا آخرین بار زمانی که پدرش را از دست دادیم او را تا این حد ناراحت و دلمرده دیده بودم!
دستش بالا آمد و آرام اشک هایم را پاک کرد.
-میدونم خیلی ازم عصبانیی. ناراحتی و حتی شاید حالت ازم بهم بخوره اما با همهی اینا یه چیزی ازت میخوام شمیم!
گونهام را از تو محکم گاز گرفتم و لعنت، لحن بغض دارش جگرم را آتش میزد.
مثل خودش زمزمه کردم.
-چی… چی میخوای؟!
دستش را یک طرف صورتم گذاشت و با سری کج شده، خواهش کرد.
-دیگه هیچوقت خودتو درگیر هیچ کدوم از مسائل خانوادگی من نکن. باشه خانومم؟ زخمیت میکنن… زخمیت میکنیم… قربونت بره امیر دیگه هیچوقت این کارو نکن!