رمان شالوده عشق پارت ۱۵۶

3.9
(27)

 

 

حرصی نگاهش را از قد و بالای جلف و زننده پانیذ گرفت و لیوانی که برداشته بود را به دست شمیم داد.

 

 

-بخور برات خوبه.

 

-م..مرسی.

 

 

پانیذ با اخم از کنارشان گذشت و چاک لباسش مثل خار در چشمش فرو رفت.

 

 

خدایا دلش می‌خواست قلم هر دو پایش را خرد کند تا اینگونه در خانه او و مقابله چند جفت چشم غریبه نچرخد.

 

 

اعصابش بدجوری به هم ریخته بود اما دیگر نمی‌خواست بهانه دست این دخترک متوهم دهد.

 

 

همینطور هم مدام در تلاش بود تا خودش را به او نزدیک کند و هر حرفی که بابت پوشش به او می‌زد را جور دیگری برداشت می‌کرد.

 

 

اینکه ناموسش بود را درک نمی‌کرد و گمان می‌کرد توجهاتش بابته دوست داشتنش است!

 

 

حتی هیچ بعید نمی‌دانست که جریان خواستگاری امشب هم یکی از آن بازی های مسخره‌ی این دختر باشد!

 

 

یک صدای ناآشنا او را مخاطب قرار داد و گفت:

 

-امیرخان شما هم اگر موافق باشین دوتا جوون برن با هم صحبت کنن.

 

 

با وجود عمه ها و تمام بزرگان پانیذ مرد میانسالی که احسان و برادر بچه سوسولش اشکان، او را عمو صدا می‌زدند از او اجازه خواسته بود!

 

 

سکوتش که طولانی شد، نگاه آراسته خانوم پر از اضطراب شد و لعنت… هر چقدر می‌خواست خودش را از دنیای مسخره و پر توهم پانیذ بیرون بکشد، نمی‌شد که نمی‌شد!

 

 

-موردی نداره، پانیذجان راهنماییشون کن.

 

 

مرد خندان و با نگاهی خاص ادامه داد.

 

-دیگه بالاخره جوونا خودشون باید تصمیم بگیرن ما همه حکم مترسک سر جالیزو داریم!

 

 

سکوت عمیقی ناگهان در جمع حاکم شد و احسان با نگاهی خجالت‌زده گفت:

 

-عمو جان شوخی می‌کنن امیر به دل نگیرید. مدت زیادی خارج از کشور بودن تازه برگشتن، اینه که بعضی از آداب و رسوم مارو یادشون رفته!

 

 

نگاه بُرنده‌اش را از مردی که مشخص بود هیچ حرف دهنش را نمی‌فهمد گرفت و کسی نبود که از توهین آشکار هر چند در قالب شوخی، به خانواده‌اش بگذرد!

 

 

-اینکه شما هستید یا نه رو نمی‌دونم اما تو خانواده من کسی حکم مترسک سر جالیز نداره. هر تصمیم مهمی که گرفته می‌شه، قطعاً قبلش از فیلترامون گذشته!

 

 

اهمیتی به نگاه شوکه مرد و پچ پچ عمه ها نداد و رو به پانیذی که برق چشمانش کور کننده بود، گفت:

 

-آقا اشکان‌رو راهنمایی کن.

 

 

پانیذ خوشحال چشمی آرام زمزمه کرد اما همین که خواست با آن بچه سوسول به طرف پله ها و اتاق خواب ها برود، از عصبانیت زیاد تا مغز استخوانش تیر کشید و با غرشی که سعی داشت آنچنان هم ترسناک نباشد، حرصی گفت:

 

-آقارو به سمت حیاط راهنمایی کن پانیذ!

 

 

 

یک دست یخ زده آرام روی دستش قرار گرفت و تا پانیذ و آن پسر از در ورودی بیرون رفتند، نگاهش را به صورت شمیم داد.

 

 

صورت کوچکش سفیده سفید شده بود و دستانش یخ زده بودند.

 

 

اخم درهم کشید و آرام گفت:

 

-چته شمیم؟ چرا اِنقدر دستات یخ زده؟!

 

-م..من… من

 

 

مردمک های لرزان دخترک نگرانش کردند.

 

 

-چی شده؟ خوبی تو؟!

 

 

شمیم یکدفعه و با حالت پر خواهشی گفت:

 

 

-امیرخان نه… نه ازدواج و نه هیچ رفت و آمدی نباید… نباید سر بگیره! نباید بهشون ا..اجازه بدی!

 

 

ابروهایش به فرق سرش چسبیدند و دخترک مثل یک پرنده کوچک ترسیده بود.

 

 

دست دور کمرش انداخت و بیشتر او را به سمت خود کشید.

 

 

نمی‌دانست باید نگران حال خرابش باشد یا از جمله‌ی عجیبی که گفته بود، تعجب کند.

 

 

-چی میگی؟ حالت خوبه؟ چرا نباید اجازه بدم؟!

 

-من… من

 

-تو چی؟ درست حسابی حرف بزن ببینم چی میگی بچه!

 

 

شمیم نفسش را تکه تکه بیرون داد و به سختی نالید؛

 

-امیرخان من یه چیزی رو باید بهت بگم!

 

 

 

 

-چی؟ چی شده؟ نکنه مریض شدی؟

 

-من… یعنی

 

 

با صدای جیغ بلند و ناگهانی پانیذ حرف شمیم قطع شد و سریع ایستاد.

 

 

اخم هایش درهم رفتند.

 

 

-وای یا خدا؟ چی شد؟!

 

-چه خبره؟!

 

 

صدای همهمه جمع و جیغ پانیذی که می‌گفت:

 

-دزد… دزد… امیرخان دزد!

 

حواسش را جمع کرد.

 

-چی شده امیر؟!

 

آرام بازوی شمیم را فشرد.

 

 

-نمی‌دونم تو آروم باش میرم ببینم چه خبره.

 

 

با قدم های بلند به سمت حیاط رفت.

 

باز چه خبر شده بود…؟!

 

 

_♡_

 

 

 

شمیم:

 

 

جیغ های بلند پانیذ شبیه یک شوک عمل کرد و حس را به دست و پاهای لمس شده‌ام برگرداند.

 

 

بزاق گلویم را خیلی سخت قورت دادم.

 

تحت فشار شدیدی بودم.

 

گرچه در یک سال گذشته روزهای پراسترس زیادی را گذرانده بودم اما این‌بار زیادی متفاوت بود!

 

 

امروز دیگر کسی نقش اصلی اتفاقات نبود و احتمالاً با فهمیدن امیرخان، همه‌ی کاسه و کوزه ها بر سر خودم می‌شکست.

 

 

شبیه کسی که شنا بلد نیست اما در یک دریای طوفانی اسیر شده، با همان تن کرخت و لمس شده از خانه بیرون زدم.

 

 

همه روی ایوان جمع شده بودند و امیرخان پایین پله ها و مقابل آن دو انسان حال به‌هم‌زن ایستاده بود.

 

 

-بهم بگو چی شده؟ پانیذ؟ نگاهم کن…آروم باش، فقط بگو چی دیدی؟!

 

 

پانیذ خودش را به سینه‌ی امیرخان چسبانده بود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x