رمان شالوده عشق پارت ۱۵۹

4.2
(22)

 

 

 

چیزی در چشمان پانیذ شکست و با گریه‌ای که سریع تمام صورتش را شست، به طرف در پشتی سالن دوید.

 

 

واقعا چه فکری با خود کرده بود؟!

 

 

فکر کرده بود با اشکان ساسانی نامزد می‌کند، راهش را به این خانه باز می‌کند و بعد هر روز او را مقابله چشم من میاورد و عذابم می‌دهد؟!

 

 

آخرش چه می‌شد؟!

 

 

از این همه بدی به کجا می‌رسید؟!

 

 

احتمالاً در نهایت مثلا دستم را رو می‌کرد و من و آن اشکان احمق را آدم بده نشان می‌داد!

 

 

کاری می‌کرد امیرخان بخاطر بددلی من را طلاق دهد و سپس خودش را به او نزدیک می‌کرد؟!

 

 

نقشه‌ی حال به‌هم‌زنش این بود؟!

 

 

فکر کرده بود همه چیز به این آسانی‌ست؟!

 

 

آنقدر افکارش منفی بود که مشئمزم می‌کرد.

 

 

-نگاهم کن ببینمت.

 

 

حواسم جمع امیرخان و حضور پررنگش شد.

 

بزاق گلویم را قورت دادم و با سری پایین و مردمک هایی رو به بالا، خجالت زده خیره‌اش شدم.

 

 

متاسف سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

 

-من به تو چی بگم گربه وحشی؟

 

-ناراحتم کرد.

 

 

دقیقاً شبیه پدری بود که می‌خواهد دختر کوچولویش را تربیت کند اما دل ناراحت کردنش را نداشت و این روزها خیلی زیاد داشت شبیه گذشته ها می‌شد!

 

 

 

 

مخصوصاً زمانی که با آنکه دیده بود من اول به طرف پانیذ رفته‌ام اما پشتم درآمد و با وجود همه‌ی حس های منفی و بدم دلم به وجودش گرم شد.

 

 

-یعنی هر کی ناراحتت کرد باید خیز برداری سمتش و موهاشو بکشی؟!

 

 

لب گزیدم.

 

خجالت زده بودم اما پشیمان نه.

 

او که نمی‌دانست پانیذ امشب چه بدی بزرگی به من کرده بود.

حتی اگر می‌مردم هم بعد از اعتراف به دوست داشتنش نمی‌توانستم آرام بمانم.

 

 

-با توام شمیم.

 

 

خسته و حرصی سر بلند کردم.

 

 

-امیرخان نه اون و نه هیچکس دیگه حق نداره وقتی من هستم یا حتی وقتی نیستم، در مورد دوست داشتن شوهرم حرف بزنه!

 

 

یکه خورده سکوت کرد و خودم هم از اینکه احساس واقعی‌ام را به زبان آورده بودم در عجب بودم.

 

 

 

کلافه کف دستش را روی صورتش کشید و لب زد:

 

-بیا برو تو بچه، بیا برو اِنقدر بلبل نشو برای من، برو کار دارم.

 

 

مضطرب پرسیدم.

 

-چیکار داری؟!

 

-برم ببینم نجمی و داماد تازه چیزی فهمیدن یا نه، بدو شمیم. میری خونه یه راست هم میری تو اتاقمون با کسی هم حرف نزن اللخصوص با پانیذ!

 

 

با وجود استرسم زیرلب غر زدم و همانطور که می‌چرخیدم، آرام گفتم:

 

-نکه خیلی هم کشته مرده حرف زدن باهاشم!

 

 

صدای حرصی و بلندش که می‌گفت:

 

-بیا برو تو میگم. یعنی هر کدوم یه جوری خون تو شیشه می‌کنید، اسم خودشونم گذاشتن جنسه ظریف!

 

 

باعث شد که با قدم های بلندتری به سمت خانه بروم.

 

 

از استرس دستانم می‌لرزید و وقتی به اتاق رسیدم، نقاب و زره‌ام پایین افتاد.

 

 

پایین تخت زانو زدم و وارفته و بی‌نفس نگاهم را به سقف و هالوژن ها دوختم.

 

 

هنوز هم هضم اتفاقات امشب برایم راحت نبود.

 

 

درست دیده بودم؟!

 

اشکانی که برای ندیدنش از کار مورد علاقه‌ام استعفا دادم بودم، حال اینجا بود؟!

نزدیک به من و کنارگوش امیرخان؟!

 

 

اگر به سرش می‌زد و جدی جدی عضوی از خانواده می‌شد چه؟!

 

از آن مردک دیوانه هیچ چیز بعید نبود.

 

از استرس زیاد اشک هایم آرام و بی‌صدا از گوشه‌ی چشمانم می‌چکید.

 

 

نفهمیدم چه مدتی در آن حالت ماندم اما با صدای پیامک های پشت سر هم، بالاجبار چشم باز کردم و به سختی موبایلم را از روی عسلی برداشتم.

 

 

در حالی که فکر می‌کردم امکان ندارد که شرایط از این حال به‌هم‌زن‌تر شود، دریافتم که امکان دارد… آن هم خیلی زیاد!

 

 

با چشمانی وق زده به صفحه پیامک خیره بودم و دقیقاً چطور باید خودم را از این مهلکه نجات می‌دادم؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x