رمان شالوده عشق پارت ۱۶۰

3.8
(24)

 

 

امیرخان:

 

 

-هیچی پیدا نکردید نه؟

 

-نه آقا همه جا رو خوب گشتم ولی چیزی نبود. آندره آروم بود.

 

 

نگاهش را از نجمی گرفت و همانطور که در حال نوازش سر و گوش های آندره که مانند همیشه به پایش چسبیده بود، ابرویی برای داماد سوسول بالا انداخت.

 

 

-خب؟ نظر شما چیه آق اشکان؟!

 

-من… یعنی نظری ندارم حتماً فرار کرده.

 

نیشخند زد.

 

-حتماً همینطوره… حتماً!

 

 

بزاق گلویی که مرد خیلی واضح قورت داد، چشمانش را تنگ کرد.

 

 

این آدم یک دردی داشت… مطمئن بود!

 

 

-فکر کنم بهتره ما بریم. حرفامونم با پانیذخانوم زدیم. من برم خداحافظی کنم اگر جواب مثبت بود، انشالله یه شب دیگه باز دور هم جمع می‌شیم.

 

 

خیلی جدی زمزمه کرد:

 

-به سلامت

 

 

و از پشت به آن بچه سوسولی که تقریباً در حال فرار کردن بود، خیره شد.

 

 

احسان همیشه برایش مورد اعتماد بود اما از این برادر کوچک هیچ خوشش نیامده بود!

 

 

-نجمی سگارو بِبَر تو اما بعد از اینکه همه مهمونا رفتن باز بذارشون. فکر نکنم لازم باشه ولی باز حواسمون جمع دزد خیالی باشه بهتره.

 

-دزده خیالی آقا؟!

 

نیم نگاهی به نجمی انداخت و همانطور که به سمت کلبه قدم برمی‌داشت، گفت:

 

-صدا از دیوار درمیاد از دزدگیرا نه. تو چیزی ندیدی. سگا جیکشونم درنیومده. چراغ های سرتاسر خونه روشنه و این همه هم ماشین تو حیاط هست! فکر نمی‌کنم هیچ دزدی اِنقدر احمق باشه که با این شرایط شبیخون بزنه!

 

 

 

 

-بله… درست می‌گین!

 

 

سری برای نجمی تکان داد و در کلبه را زد و منتظر ماند.

 

 

از همان لحظه‌ای که صدای جیغ پانیذ را شنید، هیچ نگرانه دزدی که دخترک با هق هق در موردش می‌گفت نشده بود.

 

 

چرا که بعد از جریان چند سال پیش، تنها ماندن شمیم و آن دزدی که در نبودش آمده بود، تمام تلاشش را برای بالا بردن ایمنی خانه کرده و از هیچ کار محافظتی دریغ نکرده بود.

 

 

حتی در لبه‌ی تمام دیوارها از سیم خاردار استفاده کرده و مطمئن بود هر کسی به سادگی نمی‌تواند وارد خانه شود.

 

 

نفس کلافه‌ای کشید.

 

 

سعی داشت حس بدی که گرفته بود را از خود دور کند.

 

پانیذ هر چی هم بود امکان نداشت در مورد این مسائل دروغ بگوید!

 

اصلاً دلیلی برای این کار نداشت!

 

 

احتمالاً سایه درختان باعث سوتفاهمشان شده بود.

 

 

در کلبه باز شد و با دیدن چهره‌ی آرام پرستار گندم خیالش راحت شد.

 

 

شلوغی خانه فضای این مکان را متشنج نکرده بود.

 

 

-سلام آقا

 

-سلام گندم خوبه؟

 

-بله تو اتاقشونن.

 

 

داخل رفت و همین که در نیمه باز اتاق را باز کرد، صدای گندم به گوشش رسید.

 

 

-داداش؟

 

 

شوکه سر بلند کرد.

 

 

انتظار داشت مثل اکثر اوقات بخاطر قرص هایش خواب باشد اما دخترک با رنگ و رویی پریده روی تخت نشسته و خیره نگاهش می‌کرد.

 

 

-چرا هنوز بیداری؟

 

 

گندم لبخند تلخی زد.

 

 

-بالأخره اومدی دیدنم!

 

 

دستش مشت شد و نگاه دزدید.

 

-یه کم اوضاع شلوغ پلوغه اومدم ببینم خوبی یا نه!

 

-من خوبم نگران نباش.

 

-خیلی‌خب چیزی خواستی خبر بده.

 

 

قبل از آنکه قدمی بردارد، صدای لرزان گندم بلند شد.

 

 

-در اصل یه چیزی هست که ازت می‌خوام داداش!

 

 

منتظر سر تکان داد.

 

-یه کم… یه کم پیشم می‌شینی؟!

 

 

دلش با گندم صاف نبود و از طرفی ذهنش پی آن زخم گونه‌ی شمیم مانده بود.

 

 

دخترک پنجول کشش بدجوری خودش را زخمی کرده بود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x