-به زور احسانو راضی کردم اما هم با اون هم با خودم عهد کردم اگر امشب خیالم ازت راحت شه، برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. ولی چی دیدم؟!
یه مرد پَست، یه برادر عوضی که حتی به خواهر خودشم رحم نمیکنه چطوری میخواد به دختری که من عاشقشم رحم کنه؟
چشمانم روی کلمات میرقصید و حس میکردم چیزی نمانده تا تمامه محتویات معدهام را بالا بیاورم.
پانیذ از جنس انسانیت نبود به ولله که نبود!
بیتردید یک شیطان خیلی بزرگ در وجود این دختر زندگی میکرد.
به سختی بزاق گلویم را قورت دادم.
داشتم میمردم. داشتم از حجوم احساسات عذابآور میمردم.
از استرس زیاد سرم گیج میرفت و چیزی تا دیوانه شدنم نمانده بود.
چشمانم بیاختیار قفل مابقی پیامک اشکان ساسانی شد و کاش خدا و او آن عشق کذاییاش را به درک واصل میکرد.
عشقی که مطمئن بودم عشق نیست. بلکه یک حالت روانی شدید بخاطر شباهت زیاد من به نامزد سابق این مرد بود و گویی تا وقتی که او این موضوع را بفهمد، تا وقتی که بیمار شدنش و این حالت مجنون و شیداییاش را درک کند، منه بیچاره مجبور به تحمل کارهای غیرعقلانی و شیطانیاش بودم و همهی این ها از گور آن پانیذ حیوان صفت آب میخورد.
-واقعاً برات متاسفم که درگیر همچین آدمی هستی عشق من اما نگران نباش! بهت قول میدم تا روزی که زنده باشم برای باز کردن چشمات، برای نجاتت از دست اون حرومزاده تلاش کنم و دیگه هیچوقت ولت نمیکنم.
مطمئن باش که ولت نمیکنم و حتی نمیتونی حدسشم بزنی برای نگذشتن ازت میتونم چیکارا بکنم! پس اصلاً سعی نکن قانعم کنی. بیخودی خودتو خسته نکن!
دیوانه بود… بیشَک دیوانه بود.
هیچ کس با چند دیدار اینگونه شیدای کسی نمیشد.
اینگونه خودش را به آب و آتش نمیزد و موقعیت و آبروی خودش را به خطر نمیانداخت.
این مرد یک روانی به تمام معنا بود…!
-من شخصیت واقعی امیرخان بزرگو امروز با چشمام دیدم.
سلطنت مسخرهشو و اون حالت دستوری که نسبت به همه داره و از این به بعد هیچی جلومو نمیگیره عزیزم.
بیخودی تقلا نکن و به جاش صبر کن و ببین که چطوری چشماتو روی شخصیت سیاه شوهرت باز میکنم. خیلی خوب حالیش میکنم که یه من ماست چقدر کره داره… منتظرم باش!
شبیه کسی که عضلاتش لمس شده، تلفن از دستم سُر خورد و با صدای بلندی روی زمین افتاد.
اتاق دور سرم میگشت.
وقتی اشکان را در خانه دیدم یک لحظه به سرم زد تا همه چیز را به امیرخان بگویم.
آنقدر عصبانی و افسار گسیخته شده بودم که هیچ برایم اهمیت نداشت در جمعیم و وقتی اشکان ساسانی در خانه است، گفتن همچین چیزی چه تبعاتی دارد و ممکن است جنگ جهانی سوم راه بیفتد!
و اگر پانیذ جیغ نمیزد هم قطعاً حال در جنگ به سر میبردیم.
کاش جیغ نمیکشید… خدایا کاش جیغ نمیکشید.
حداقل جسارتم را جمع کرده و همه چیز را گفته بودم.
اما حال باید چه کار میکردم؟!
چطور باید میگفتم این مرد از چندین وقت پیش به من پیله کرده؟!
بارها مزاحمم شده و حال با بیشرمی تمام با یک خواستگاری کذایی و دروغین به این خانه نزدیک شده بود و میخواست خودش را جزوی از این خاندان کند؟!
اگر این ها را میگفتم نه تنها خود نابود میشدم بلکه بیتردید یک دعوای خونین راه میافتاد.
امیرخان دستش به خون آلوده میشد.
قطعاً از اشکان نمیگذشت. مطمئن بودم که نمیگذرد!
قاتل میشد.
دستش به خون آن اشکان لعنتی آلوده میشد و
هم زندگی خود و هم مابقی را درگیر طوفان میکرد.
هم خودش را از بین میبرد و هم مابقی خانواده را دستخوش تغییرات بزرگی مثل نبوده خودش میکرد.
با بغضی که مثل سنگ در گلویم شده بود، دستی به صورت خیسم کشیدم.
سردم نبود اما دندان هایم صدادار به هم میخوردند.
آخ پانیذ… آخ که اینبار بد ضربهای زدهای…!
دخترهی احمق با آن همه ادعای دوست داشتنش میخواست آبروی امیرخان را ببرد و آنقدر بازیگر قهاری بود که همه باور کرده بودند که کارش از قصد نبوده است.
پست ترین کسی بود که در تمام عمر دیدهام.
آنقدر پست بود که با آوردن دشمن در خانهی مردی که ناموس برایش اولویت داشت، میخواست مرا آزار دهد و هیچ برایش اهمیت نداشت که در این راه ممکن است چند نفر دیگر را از بین بِبَرد و حتی آبروی گندمی که سنگش را به سینه میزد هم بُرده بود!
اما به همان اندازهای که پانیذ پست بود، من هم احمق بودم.
احمق بودم که از اول اشکان ساسانی را جدی نگرفتم!
احمق بودم که مزاحمت هایش را به امیرخان نگفتم!
احمق بودم که فکر میکردم خودم میتوانم دست به سرش کنم!
احمق بودم که وقتی جریان دوستی پانیذ با این مرد را فهمیدم، وقتی فهمیدم که پانیذ جیک و پوکمان را کف دستش گذاشته، باز هم به سکوتم ادامه دادم و گمان کردم با چند تهدید آبکی میتوانم دهان پانیذ را ببندم و غلط های اضافهاش را کنترل کنم.
بخاطر ترسم از امیرخان و این که نمیخواستم آزادی هایم را از دست بدهم، احمقانه از کارهای این دو نفر چشم پوشی کردم.
و حال باید چه غلطی میکردم؟!
راه نجات چه بود…؟!
اصلاً راه نجاتی وجود داشت…؟!
_♡_