رمان شالوده عشق پارت ۱۸۴

4.3
(32)


 

 

 

 

حرفش را زد و تا خواست از کنارم رد شود سریع آرنجش را گرفتم.

 

 

-صبر کن خانوم دکتر

 

-ببخشید ولی خیلی کار دارم باید برم پایین.

 

 

مقابلش ایستادم.

 

قدمی که به عقب برداشت را سریع جبران کردم و چشمانم را به نگاه قهوه‌ای رنگش دوختم.

 

 

از حرص آشکاری که در رفتارم بود جا خورد و این زن چه فکری با خود کرده بود؟!

 

حتی اگر می‌مردم هم اجازه نمی‌دادم یک پانیذ دیگر، یک مار خوش خط و خال دیگر در زندگیمان چنبره بزند!

 

 

-چیکار دارید می‌کنید؟!

 

 

لب هایم را با زبان تَر کردم و انگشت کوچکم را مقابل صورتش گرفتم.

 

 

-یک من از خلوت کردن با شوهرم با عشقم اصلاً و ابداً خجالت نمی‌کشم.

 

 

انگشت حلقه‌ام هم را بالا گرفتم.

 

 

-دو اگر شنیدید که حتماً شنیدید به امیرخان می‌گفتم درست نیست تو راهرو اِنقدر بهم بچسبه بخاطر وجود مهمون های این خونه نبود، به حرمت آذربانو بود و بس!

 

 

حالا نوبت انگشت میانی‌ام بود و مردمک های دخترک دیگر آشکارا می‌لرزیدند.

 

 

-سه روراست میگم دکتر همایی حس خوبی از نزدیکی زیاد شما نمی‌گیرم. یه جورایی خیلی بیشتر از یه مسافر چند روزه رفتار می‌کنید و این موضوع کم کم داره منو اذیت می‌کنه. برای همین اگر می‌خواید بازم مهمونمون بمونید لطف کنید بیشتر مراقب باشید. به هر حال فکر نکنم پیدا کردن یه دکتر دیگه برای شوهرم اِنقدرا هم کار سختی باشه!

 

 

 

 

 

دهانش باز ماند و خشک شده چشمانش را به صورتم دوخت.

 

 

دستم را عقب کشیدم و گفتم:

 

-فکر کنم منظورمو خیلی خوب متوجه شدید. به هر حال هردومون زَنیم امکان نداره نتونیم حرف همو، قصد و نیت همجنس خودمونو نفهمیم!

 

 

نگاهم سنگین و جمله‌ام زیادی بودار بود و من دقیقاً همین را می‌خواستم.

 

 

می‌خواستم بفهمد که متوجه تمام نخ فرستادن هایش برای امیرخان می‌شوم و خدایم شاهد بود که اگر خودش را جمع و جور نمی‌کرد، بدجوری به سیم آخر می‌زدم!

 

 

چرا که من به اندازه‌ی تمام عمرم از کسانی که قصد فاصله انداختن میان من و امیرخان و از بین بردن رابطه‌ی متزلزمان که به تار مویی بند بود را داشتند، خسته و نفس بریده شده بودم.

 

 

-…

 

-بفرمایید لطفاً اگر هنوزم می‌خواید برید پایین مزاحمتون نشم. البته اگر گشت و گذارتون تو این طبقه تموم شده!

 

 

چرخیدم و تا نگاهم را از روی صورتش برداشتم مانند یک بلبل زبان باز کرد و گفت:

 

-من شمارو می‌فهمم شمیم خانوم راستشو بخواید بهتون حقم میدم. به هر حال هر کسی اگر یه ازدواج پنهونی داشته باشه، اگر یک شبه از آشپز یه خونه بودن ترفیع مقام بگیره و بشه خانوم آقای عمارتی که توش کار می‌کنه، حق داره بترسه. حق داره عقلشو از دست بده و حتی بال زدن یه پشه رو هم برای خودش زنگ خطر بدونه!

 

 

 

 

 

چشمانم از حرص روی هم افتاد و زن بی‌محابانه ادامه داد.

 

-و وقتی هم که هیچکس تو یه خونه آدمو نخواد، وقتی مثل عروس رفتار کردن که جای خود داره حتی جواب سلام آدمم به زور بدن و جوری رفتار کنن که انگار وجود نداری جوری رفتار کنن که مطمئن باشی صد سال هم بگذره تو رو از خودشون نمی‌دونن، تو رو لایق نمی‌دونن، واقعاً نابود کنندس. همونطور که گفتید منم یه زنم و خیلی خوب می‌تونم حس شمارو بفهمم. واقعاً شرایط سختی دارید خدا بهتون صبر بده!

 

 

دستم مشت شد و پلک راستم شروع به پریدن کرد.

 

 

اینکه هیچکدام از حرف هایش دروغ نبود از یک طرف می‌سوزنداتم و اینکه آنقدر در این مدت خار و ذلیل شده بودم که هر کس هر جور دلش می‌خواست رفتار می‌کرد، از یک طرف دیگر آتشم میزد.

 

 

ظاهرم را خونسرد و عادی نگه داشته بودم تا نتواند جهنمی که در وجودم شعله ور کرده را ببیند اما جنس نگاهش، طوری که خیره‌ام بود نشان دهنده این بود که فهمیده از خوب جایی ضربه‌اش را وارد کرده است!

 

 

جلوتر آمد و آرام موهایم که روی شانه‌ام جا خوش کرده بود را نوازش کرد.

 

 

-اما می‌دونید چیه؟ نسبت به شرایطی که شما داری آدم فقط می‌تونه بخاطر مهمون این خونه بودن خداروشکر کنه. عروس یه خانواده باشی و اِنقدر تو حواشی؟ اِنقدر خارج از گود؟ واقعاً زبون قاصر میشه از دیدن وضعیت شما!

 

 

در نگاهش جشنی برپا شده بود دیدنی…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x