رمان شالوده عشق پارت ۱۸۶

4.7
(23)

 

 

 

اینطور کارها به کل برای این مرد تحریف نشده بود.

 

 

لمس شدن هر قسمتی از پوست من توسط یک مرد دیگر به هیچ عنوان در مخیله این آدم نمی‌گنجید که نمی‌گنجید.

 

 

-تو…

 

 

مرد دیگر قبل کامل شدن جمله امیرخان سریع دست دوستش را گرفت و با لحن شوخ طبعانه‌ای گفت:

 

-تا یه خانوم خودش به سمتت دست دراز نکرده تو پیش قدم نشو پسر، قانون اول تشریفات!

 

 

شایان خیلی خونسرد خندید و دستش را عقب کشید.

 

 

-اوپس حواسم نبود شرمنده.

 

 

هردویشان خندیدند و آذربانو سریع زیبا را صدا کرد تا غذاها را سرو کند.

 

 

امیرخان چنان اخمی کرده بود که مطمئن بودم بعید نیست هر لحظه دست دور کمرم بپیچد و آنقدر تنم را به خودش فشار دهد تا به مرز خفگی برسم!

 

 

سر پایین انداختم و خودم را با سوپی که زیبا برایم ریخته بود مشغول کردم.

 

 

هر چقدر رفتارهای کنترل نشده امیرخان را قبول نداشتم همانقدر هم این مرد را از بَر بودم

و یقین داشتم بعد آن حرکت از حالا به بعد مانند یک عقاب در کمین می‌نشیند تا هر جا که حس کرد از نظر او مرد دارد پا فراتر از حد و حدودهای خود می‌گذارد، او را بدرد و تکه تکه کند.

 

 

کمی سوپ خوردم و چیزی نگذشت که دریافتم اوضاع خراب‌تر از این حرف هاست.

 

 

شایان ملک زاده بعد آن حرکتش کاملاً عقب کشید اما رادان حاتم و امیرخان دقیقاً شبیه دو یاغی که سعی داشتند خودشان را پشت میز شام آرام و منطقی نشان دهند، چنان زیرپوستی برای هم شاخ و شونه می‌کشیدند که دهان همه باز مانده بود!

 

 

خدمتکارها مضطرب شده بودند. آذربانو مدام لب می‌گزید و من با دست هایی زیر چانه گره زده به یک نقطه از میز خیره شده بودم و سعی داشتم بفهمم که دقیقاً چه جهنمی در حال وقوع است…!

 

 

 

 

-خوشحال میشم فرداشب شامو مهمون من باشید.

 

 

قبل جواب دادن من و آذربانو امیرخان همانطور که پیپش را کنار لبش می‌گذاشت، گفت:

 

-تو کجا اونوقت؟ نکنه تو عمارتی که با نقشه از مردم گرفتین؟!

 

 

لحنش آنقدر تلخ و نیش دار بود که رنگ از رخ آذربانو پرید و من چنان لب گزیدم که طعم گّس خون در دهانم پخش شد.

 

 

با لحن افتضاح امیرخان هر کسی بود ناراحت میشد اما رادان حاتم خیلی خونسرد دست در جیب کرد و گفت:

 

-شاید بهتره بگیم ازشون خریدم اما خب آره دقیقاً تو همونجا!

 

 

امیرخان آرام سر تکان داد.

 

-تا حالا تو جای تصرفی نبودم… حتماً میایم!

 

 

این‌بار شایان ملک زاده علناً اخم کرد اما حاتم با سری که برایمان تکان داد خداحافظی کرد و چیزی نگذشت که خانه را ترک کردند.

 

 

تا رفتند آذربانو منفجر شد.

 

-امیرخان تو چیکار داری می‌کنی پسرم؟ این چه رفتاری بود؟ اینجوری می‌خوای سر از کارشون دربیاری؟ علناً دشمنیتو نشون دادی. مگه قرار نشد تا وقتی که نفهمیم دقیقاً دنباله چی هستن کاری به کارشون نداشته باشیم؟!

 

 

ابرویم بالا پرید.

 

مثل اینکه آنقدرها هم که فکر می‌کردم آذربانو از کارها کناره گیری نکرده بود!

 

 

-امیرخان باتو دارم حرف می‌زنم!

 

 

امیرخان اخمالود روی مبل نشست و اشاره کرد تا به سمتش بروم.

 

 

آرام نزدیکش شدم.

روی دسته مبل نشستم و او سریع دستش را دور کمرم پیچید.

 

 

 

 

 

-امیرخان…

 

-این که اون مرتیکه یه مرگیش هست واضحه. منم علاف نیستم براش خودشیرینی کنم تا مقر بیاد دردش چیه برای همین فعلاً وضعیت همینجوریه!

 

 

آذربانو ناباور چشم گرد کرد.

 

-یعنی چی؟ نکنه نقشه‌ت اِینه انقدر رو مخش راه بری تا یه ضربه‌ای بهمون بزنه و اون موقع سر از کارش دربیاری؟!

 

 

امیرخان پهلویم را نوازش کرد و بیخیال سرش را به پشتی مبل تکیه داد.

 

 

-دقیقاً منتظرم کنترلشو از دست بده تا منم فیتیله‌شو بپیچم!

 

-امیرخان متوجهی که این آدم مثل رقیب های همیشگیت نیست؟ متوجهی که فرق می‌کنه؟ نمی‌دونم کیه هیچ چیزی راجع به گذشته‌ش نمی‌دونم اما مطمئنم دقیقاً یکیه مثل خودت! عاصی، سرکش و خودرأی و تو نمی‌تونی با این آدم شبیه بقیه تا کنی! باید بیشتر مراقب باشی. باید…

 

 

امیرخان یکدفعه سر بلند کرد و با چانه‌ای که سخت شده بود، حرصی و پر از عصبانیت غرید:

 

-این که اون … کیه یا چیه به هیچ جامم نیست. اون مرتیکه بی‌ناموس بوی دروغ میده و تابلوئه که داره یه چیزایی رو قایم می‌کنه و باید خر باشم که نفهمم مشکلش با ماست! اما به گور باباش خندیده اگر فکر کرده باهاش دست دوستی میدم تا بفهمم چه هدفی داره. من مثل بقیه نیستم به جای شیرین بازی اِنقدر رو مخش راه میرم تا خودش مثل بچه آدم بیاد دردشو بگه.

 

 

دقیقاً همانطور که انتظار داشتم.

 

امیرخان و لجبازی های همیشگی‌اش…!

 

 

آذربانو نگران بود و من خیلی خوب فهمیدم که این‌بار حق دارد.

 

 

آن مرد هیچ‌جوره شبیه کسانی که تا به حال دیده بودیم نبود.

 

 

نامطمئن زمزمه کردم:

 

-امیرخان راستش منم با آذربانو….

 

 

با فشاری که دستش به پهلویم وارد کرد، اخم هایم درهم رفت و جمله‌ام نصفه ماند.

 

 

نمی‌خواست بشنود…!

این مرد از دروغ متنفر بود و اینکه رقیب جدید آشکارا در حال زیرورو کشیدن بود، حرصی‌اش کرده بود.

 

 

دستی به ریش های کشید و یکدفعه از جا بلند شد و رو به آذربانو گفت:

 

-من خودم حواسم جمعه نگران چیزی نباش. دیگه هم منو با کفتار جماعت مقایسه نکن!

 

 

حرفش را زد و با قدم های بلند از خانه بیرون زد و در محکم پشت سرش بسته شد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x