-دیونه میشم یه روز از دست قلدری های این پسر دیوونه میشم من… زیبا یه چای سبز برام درست کن سرم داره میترکه.
-چشم خانوم
آذربانو رفت و نگرانی به قلبم هجوم آورد.
چرا یکدفعه همه چیز تا این حد عجیب شده بود…؟!
_♡_
در باز و دستانم از دور زانوهایم رها شد.
سریع بلند شدم و به هیبت مردانهاش در اتاق تقریباً تاریک خیره شدم.
کتش را روی شانهاش انداخته و از وجنتاتش خستگی میبارید.
-کجا بودی امیر؟ چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ الآن چه وقته خونه اومدنه؟!
سرش را کمی به سمتم کج کرد و همانطور که کتش را روی تخت میانداخت، شروع به باز کردن دکمه های پیراهن مردانهاش کرد.
-با تو دارم حرف میزنم امیرخان!
-بخواب دیره.
لب هایم را روی هم فشردم و جلو رفتم.
-جدی؟ خداروشکر میدونی دیره اما باز عین خیالتم نیست که وقتی یهو با عصبانیت از خونه میزنی بیرون و دم دم های صبح برمیگردی، آدم چقدر میتونه نگران بشه و اِنقدر بیخیالی که حتی به خودت زحمت نمیدی یه جواب تلفن بدی!
همچنان خونسرد و با صدایی که بَمتر از همیشه شده بود، آرام جواب داد.
-نشنیدم زنگ زدی.
حرصی نگاهم را گرفتم.
-آره خب… اِنقدر آدم برات بیارزشه که به خودت اجازه میدی اینطوری رفتار کنی! اصلاً به من چه؟ هر کاری دوست داری بکن!
برگشتم و هنوز قدم اولم به دوم نرسیده بود که ساعدش محکم از پشت دور شکمم حلقه شد و تنم را به خودش چسباند.
چشمانم گرد و لب هایش روی گوش راستم کوبیده شدند.
غرید:
-کم رو مخ من راه برو!
-ولم کن.
-از این ناراحتی که دیر اومدم؟ چه عجیب! همینجوریش همتون تا دسته بهم ضربه میزنید دیگه نباید دیر و زود اومدنای من براتون مهم باشه مگه نه؟!
رنگ از رخم پرید.
چیزی فهمیده بود…؟!
-چی… چی داری میگی؟ من کاری نکردم. من هیچ کاری نکردم.
با بینیاش روی گردنم خط انداخت و عصبانیتر از قبل غرید:
-واقعاً؟ مطمئنی که نکردی؟!
قلبم را داخل دهانم حس میکردم و تا خواستم دوباره نه بگویم، گفت:
-همین که هر شب و هر روز یه مردو تشنه خودت نگه میداری، همین که شوهرتو از خودت میرونی از نظرت کاری نیست نه؟ از نظر تو نیست اما تو قاموس من بدترین کاره! منه بی ناموس که وقت اعصاب خوردی مثل احتیاج به هوا نیاز دارم نفس بکشمت و خودمو آروم کنم، برای اینکه یه وقت دوباره از دستت ندم میزنم بیرون و اونوقته که هر چقدرم دیر بیام تو پرروی یه وجبی حق نداری منو باز خواست کنی! ملتفتی توله؟!
یکدفعه چنان خیالم راحت شد و نفس عمیقی بخاطر نفهمیدنش کشیدم که در آغوشش سست شدم و او از خداخواسته بیشتر مرا به سینهاش چسباند.
واقعاً نمیتوانستم به اینکه اتفاقات مربوط به اشکان ساسانی را قبل گفتن من از کس دیگری بشنود حتی فکر کنم.
در آغوشش وا رفته بودم و او همانطور که دستش را روی پهلویم میکشید، غرید:
-برگرد… میخوام چشماتو ببینم.
با سستی چرخیدم.
دست بزرگش را یک طرف صورتم گذاشت و با غرغر نازم داد.
-میخوامت، بغلیم باش.
-نیستم؟
سر جلو آورد و محکم گونهام را بوسید.
-هستی، بیشتر باش خانومم شو!
سر پایین انداختم و دستش زیر چانهام نشست.
-میشی؟ دلتو باهام صاف میکنی؟!
-امیرخان ما یعنی نمیدونم من آماده نیستم.
دو طرف کمرم را گرفت و دستش روی تنم سُر خورد.
سر جلو آورد و لب هایش به گونهام چسبید.
-میدونی که دیرم شده. خیلی زودتر از اینا باید با هم یکی میشدیم!
لب گزیدم و مثل خودش زمزمه کردم:
-میشدیم اگر میخواستی!
دَم عمیقی از موهایم گرفت و کمرم را بیشتر به سینهاش نزدیک کرد.
-حالا میخوام و میدونم فرشتهی من غلط های اضافهمو میبخشه!
لبخند کوچکی که روی لب هایم نشست را روی هوای قاپید و در یک لحظه لب هایش را به لبانم چسباند.
محکم ماهیچهی بی نوای لبانم را به کام کشید.
چشمانم گرد و دست هایم روی شانه هایش مشت شدند.
طوری با ولع و حرص و عصبانیت میبوسیدم که انگار سال ها در حسرت این بوسه سراسر تملک سوخته و از بین رفته است!
البته اگر به گذشته نگاه میکردم واقعاً این مرد در حسرت سوخته بود!
چه زمان هایی که دلدادهام بود اما بخاطر باورهایش و ارزشی که به گفتهی خودش میخواست به من دهد، هرگز تنم را لمس نکرد و چه بعد ازدواجمان که اندازه تمام دنیا بینمان فاصله افتاد!
سرم رو به عقب خم شده و چنان روی سرم سایه انداخته بود که حس میکردم چیزی نمانده تا استخوان گردنم از جایش درآید.
سر کج کردم و او همانطور که با یک دست کمرم را محکم گرفته بود، چنگی به پایین لباسم زد و در کسری از ثانیه تیشرتم را از سرم درآورد.