رمان شالوده عشق پارت ۱۸۹

4.6
(38)

 

 

 

متوجه شوکه شدن و لب گزیدن شمیم شد و با آنکه داشت از خواستن زیادش می‌مرد، لبخند مهربانی به رویش زد.

 

 

-آروم باش هیچ چی برای ترسیدن وجود نداره… خب؟!

 

 

شمیم آرام سر تکان داد و دست ظریفش را روی گونه‌اش گذاشت.

 

 

حس دست لطیفش روی ته ریش های زبرش زیادی شیرین و دوست داشتنی بود.

 

 

-می‌دونم حواست بهم هست.

 

 

از حس خوشی زیاد که زیر پوستش دوید، چشم بست و شیرین‌تر از اعتماد چیز دیگری وجود داشت…؟!

 

 

همه‌ی تلاشش بر این بود که خواستن و هوس زیاد باعث ترساندن همسرش نشود اما زمانی که شمیم اینگونه با چشمان مخمور خیره‌اش میشد، کنترل خودش به اندازه‌ی سوختن در جهنم سخت و دیوانه وار میشد.

 

 

حریص‌تر ران دختر را نوازش کرد و نزدیک‌تر از همیشه شد.

 

 

بوسه های طولانی، نوازش شدن و نوازش کردن، ناز کردن و پرستیده شدن.

 

 

نیازی که در قالب عشق و شور، بهشتی واقعی را به قلب های عاشقشان نشان داد.

 

 

 

 

پیوند بینشان را ابدی‌تر کرد و هر دو خیلی خوب می‌دانستند که بعد از همچین رابطه‌ای، بعد از این لمس قلب ها دیگر هرگز نمی‌توانند یکدیگر را فراموش کنند و حتی خاطره‌ی این اولین بار تا روز مرگ در سرشان می‌مانند!

 

 

اما خوشحال بودند. چرا که گمان می‌کردند حال خیلی بیشتر از قبل زورشان به سختی ها خواهد رسید.

 

 

این یکی شدن قلب و جسم، آن ها را قوی‌تر از همیشه می‌کرد و هر دو بی‌خبر از بازی هایی بودند که زمانه برایشان دیده بود!

 

 

بی‌خبر از رازها، بی‌خبر از ناگفته ها، بی‌خبر از تمام دشمنانی که در قالب دوست بودند و بی‌خبر از دوست هایی که قرار بود تبدیل به بزرگ ترین دشمنانش شوند!

 

 

نور ماه از پنجره به داخل اتاق تابیده میشد و شاهد عشقبازی آتشینشان میشد.

 

 

زوج برهنه‌ای که در شب تاریک با همه‌ی وجود به یکدیگر چسبیده بودند و طوری در هم حل شده بود که انگاری هرگز از هم جدا نبوده‌اند،

نفس هایشان درهم مخلوط و حس می‌کردند که قلب هایشان جا به جا شده است.

 

 

 

زوجی که فکر می‌کردند توانستند بهای دوست داشتنشان را تمال و کمال اَدا کند و کاش آنقدر قوی می‌شدند تا اجازه ندهند هیچ آلودگی قلب هایشان را، عشقشان را کثیف کند…!

 

 

_♡_

 

شمیم:

 

 

حس می‌کردم تمام استخوان های بدنم لِه شدند و پوستم سال های طولانی‌ست که رنگ پاکیزگی را به خود ندیده است.

 

 

گلویم گرفته و چشمانم می‌سوخت.

 

 

کمرم خشک شده و ماهیچه های شکمم تیر می‌کشیدند اما از همه بدتر مثانه پرم بود که آزارم می‌داد.

 

 

تکانی به خودم دادم و سعی کردم تنم را از زیر عضلات سفت و سنگی‌اش بیرون بکشم اما تنها چیزی که عایدم شد، بیشتر چسبیدن به تنش بود و گلگون شدن گونه هایم.

 

 

آنچنان خجالتی نبودم و تازه هم ازدواج نکرده بودیم.

 

چندین بار تن برهنه‌ام را دیده بود اما بعد از دیشب، سایش پوست ها تصویرهای ممنوعه‌ای را به یادم می‌انداخت که گونه هایم را آتش میزد.

 

 

نفسم را بیرون دادم و زمزمه کردم:

 

-امیرخان میشه بلندشی؟ من دارم این زیر لِه میشم.

 

-…

 

-امیرخان؟

 

 

چشمان خوابآلودش را به سختی کمی از هم فاصله داد و خیره‌ام شد.

 

 

-راحتم.

 

 

ابرویم بالا پرید.

 

 

صدای پرخواب و چشمان خمارش چهره‌اش را زیادی دوست داشتنی کرده بود.

اگر سنگینی تنش روی تن نحیفم نبود، دلم می‌خواست تا شب هنگام خیره‌اش شوم اما مثانه‌ام مدام هشدار می‌داد و قفسه سینه‌ام هم درد گرفته بود.

 

 

-منم می‌دونم راحتی اما من ناراحتم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x