شمیم همانطور که سرش روی سینهاش بود، مردمک هایش را بالا آورد.
هنوز هم ناراحت بود اما ترس چشمانش بیشتر خودنمایی میکردند.
اخم هایش درهم رفت.
دوست نداشت او را بترساند اما دخترک اینبار مهمترین نقطه ضعفش را بزرگترین خط قرمزش را هدف گرفته بود.
-چ..چطور تو حق داری اینجوری رفتار کنی؟ حرصی حرف بزنی. منو تو بغلت لِه کنی اما من نمیتونم حتی یه اعتراض کوچولو هم کنم!
چشمانش از عصبانیت زیاد روی هم افتاد.
-شمیم
-نه بهم بگو چطور؟!
-خیلیخب… خیلیخب ساییدیمون از این به بعد هر جوری دوست داری بلبل شو برای بقیه. برای هر کی که فکر میکنی با وجود حرص و عشق زیادی که به تو دارم میتونه تاثیری روم بذاره اما با یقه جر داده جلو کسی واینستا وگرنه یه جور دیگه به خدمتت میرسم… شیرفهم شد؟!
وقتی شمیم با بغض و ناراحتی و ترسی که نمیتوانست بفهمد چرا از وجود این دختر تخس و گستاخ کم نمیشود سر تکان داد و گفت:
-پس هر چی خواستم میتونم به همایی بگم؟ به پانیذم همینطور… درسته؟!
با وجود تمام عصبانیتش به سختی خودش را کنترل کرد تا لبخندش معلوم نشود.
گاهی حس میکرد این دختر هیچ بزرگ نشده.
بعضی از رفتارهایش هنوز هم مثل آن پرنسس کوچک و زیبایی بود که به خانهشان آمد.
-بگو… هر چی خواستی بگو!
بالأخره لبخند کوچکی روی لب های شمیم نشست و همین که تکان آرومی در آغوشش خورد، اخم هایش درهم رفت و گونه هایش سرخ شدند.
-چی شد؟
-هی..هیچی.
-پس چرا یهو اخم…
و ناگهان متوجه خیسی روی ران پایش شد.
شوکه تن شمیم را کمی جا به جا کرد و تا لکه های سرخ روی ران پایش را دید، دهانش باز ماند.
-ب..ببخشید کثیفت کردم ببخشید الآن یعنی الآن…
-تو حالت خوبه؟!
-آره یعنی نمیخواستم اینجوری شه ولی من باید برم دستشویی تو… تو هم…
-چرت نگو شمیم منو ول کن. چرا خونریزی داری هان؟ ببرمت دکتر؟
-امیرخان
یک قطره اشک از چشم شمیم چکید و آتشش زد.
بلند گفت:
-چرا گریه میکنی؟!
شمیم حرصی جیغ زد:
-چون خجالت میکشم.
-بیخود که خجالت میکشی.
-امیرخان
-کوفت و امیرخان مرگ و امیرخان تو نباید به من بگی حالت بده؟!
-مگه اجازه میدی کس دیگهای جز خودت حرف بزنه؟
هول شده ایستاد و دور خودش میچرخید.
شمیم را محکم در آغوشش حفظ کرده بود.
نمیتوانست ذهنش را جمع و جور کند.
-چیکار کنیم؟ برم مامانمو صدا کنم؟ آره اون حتماً بهتر میدونه چیکار باید بکنیم.
شمیم به شدت در آغوشش تقلا کرد.
-امیرخان یعنی چی که مامانمو صدا کنم؟ آروم باش همه چی خوبه. منو بذار زمین خب؟ منو بذار زمین.
-نمیتونم حالت خوب نیست.
-بهت گفتم بذار زمین!
لرزش تن شمیم در آغوشش نگرانش کرد.
برای اینکه حال دخترک بدتر نشود آرام او را زمین گذاشت و شمیم همین که پاهایش به زمین رسید، مانند قرقی از زیر دستش فرار کرد و خودش را در سرویس انداخت.
حرصی جلو رفت و چند تقه محکم به در زد.
-باز کن ببینم شمیم
-امیرخان برو من خودم حلش میکنم.
-باز کن میخوام ببینمت. چرا خونریزی داری تو؟
-طبیعیه… بهت گفتم برو.
بار دیگر عصبی به در کوفت.
-خیلیخب خودت خواستی.
صدایی از شمیم نیامد و در تصمیمش مصرتر شد.
حال که این دختر زبون خوش حالیاش نبود، پس جور دیگری منظورش را به او میفهماند.
لباسش را عوض کرد و سریع از اتاق بیرون زد.
هنگام بستن در چشمانش روی ملحفه های به هم ریخته گیر کرد و ناخودآگاه لبخند بزرگی روی لب های مردانهاش نشست.
درست بود که امروز هم مثل تمام روزهای دیگر زندگیاش با شمیم چندان آرام و نرمال نبود اما با وجود همه اتفاقات امروز صبح برایش همچون یک عید باشکوه بود.
اصلاً ساده نبود…
بعد سال ها به مراد دلش رسیده و چنان دخترک زیر دندان هایش مزه کرده بود که اگر بحث سر صبحشان نبود، دوباره او را یک لقمه چپ میکرد و از همین حالا برای دوباره سنجاق کردن تن نرم و نحیف شمیم به سینهاش بیقراری بود.
سوت زنان از کنار زیبا که متعجب نگاهش میکرد رد شد و بلند گفت:
-یه ربع دیگه برو پیش شمیم خانوم ببین چیزی لازم داره یا نه
-چشم آقا
پله ها را رد کرد و مستقیم به سمت اتاق آذربانو رفت.
بعد دعوای آخرشان تقریباً درست حسابی هم صحبت نشده بودند.
آذربانو از این که فهمیده بود پسرش چندان هم در مورد گذشته بیاطلاع نیست شرمنده و معذب بود و امیرخان خیلی خوب میدانست که چیزهای خیلی بیشتری در مورد گذشته وجود دارد!
رازهایی که در مورد مادر و پدر شمیم و مادر و پدر خودش بود.
میدانست چیزهایی هست اما در پی آشکار کردنشان نبود!
نبود چون از برملا شدن رازهایی که میتوانست در زندگی مشترکش با شمیم تاثیر منفی بگذارد، میترسید.
به هر حال با خود که تعارف نداشت، مهم نبود که چقدر اسم و رسم و قدرت دارد، او هم مثل تمام انسان ها ترس هایی داشت.
بزرگترین و تنهاترین ترسش هم از دست دادن دلیل نفس هایش بود.
از دست دادن شمیمش بود…!
_
سلام عالیه فقط میشه پارت های رمان گل گازاگیلا رو هم بزاری ممنون میشم
سلام
این رمان تازه شروع شدع پارتاش به حد نصاب نرسیده